
در آن بر منحصربفرد بودن انسان بعنوان محصول تکامل تأکید میشود.
مؤلف دیدگاه داروین نسبت به هویت انسان را در شش نکته اصلی بازنگری نموده است. یکی از این نکات، بحث معاصر در ارتباط با معرفتشناسی تکاملی است که توسعهی آن در درک منحصربفرد بودن انسان به مهمترین پرسشهای الهیاتی میپردازد. در صدر این پرسشهای الهیاتی، خلقت انسان در صورت خداوند قرار دارد. استدلالهایی که این اثر را شکل داده است ادامهی استدلالهای دو اثر دیگر مؤلف تحت عنوان مقالههایی درباب الهیات پسابنیانگرا و شکلگیری عقلانیت است که در آنها و بخصوص در اثر دوم که موضوع بررسی این پژوهش است، بر مبنای اصول اولیهی رئالیسم انتقادی، از عقلانیت مشترک میان علم و الهیات دفاع میگردد. برخی از پژوهشگران از نظریههای علمی برای اثبات بیمبنا بودن دین استفاده کردهاند اما هویستین سعی دارد نشان دهد استفاده از نظریه تکامل برای اثبات عدم وجود خدایی متعالی، تلاش ناموفق دیگری در نشان دادن غیرعقلانی بودن باور دینی است.
2-1-2-3 شکلگیریعقلانیت: به سوی کاوشی میانرشتهای در الهیات و علم (1999)
میتوان گفت نقطهی اوج یک دهه بررسی فون هویستین در ارتباط با ماهیت عقلانیت انسان و ارتباط آن با الهیات و علم، در کتاب شکلگیری عقلانیت ارائه شده است. مؤلف علیرغم ستایش رشد سریع علم جدید، ارتقای دانش علمی به سطح الگوی اصلی و بلامنازع برای درک انسان را شایسته نمیداند. وی در عین اعتراف به اینکه تکنیکهای تعقل که از سوی علوم طبیعی به کار گرفته میشوند فوقالعاده مفید هستند، بر این باور است که عقلانیت انسان فراتر از استراتژیهای به کار گرفته شده در علوم طبیعی قرار میگیرد. از نظر او برای نشان دادن ویژگیهای عقلانیتِ انسان باید از محدویتهای بنیانگرایی مدرن- یعنی معرفتشناسی مبتنی بر توهمِ وجود دانشی کاملاً عینی که از دادههای مسلم و کاملاً واقعی استخراج شده است- فاصله بگیریم. بعلاوه لازم است از نسبیگرایی نابنیانگرایانهی پستمدرنیسم نیز اجتناب نماییم. هویستین با ایدهی پسابنیانگرایی به دنبال راهی در میانهی این دو جریان است. وی در این معبر میانه به دنبال راهی برای یک الهیات مسیحی است که به لحاظ نظری مناسب باشد، الهیاتی که به منشأهای تاریخی خود وفادار و نسبت به آموزههای سنتی حساس باشد و در عین حال نسبت به نقد عقلانی و میانرشتهای بسته نباشد.
مباحث مطرح شده در این کتاب متنوع و گسترده هستند و ابعاد مختلفی از عقلانیت مشترک میان علم و دین را پوشش داده است. از این جهت این پژوهش بطور خاص فصل دوم و سوم از این کتاب را محور بررسی قرار میدهد. این دو بخش از کتاب شکلگیری عقلانیت؛ نگاه بنیانگرا و نابنیانگرا نسبت به علم و دین در دورهی مدرنیته و همچنین راهکار پسابنیانگرایی برای چالشهای پستمدرنیسم نسبت به عقلانیت را مورد توجه خاص قرار دادهاند. بعلاوه از کل مباحث این دو فصل نیز بیشتر به مفهومی از عقلانیت خواهیم پرداخت که از نظر وی فراتر یا در میان عقلانیت مدرنیسم و پستمدرنیسم قرار میگیرد.
فصل دوم از شکلگیری عقلانیت تحت عنوان عقلانیت و نابنیانگرایی در الهیات، به چالشهایی اختصاص یافته که نابنیانگرایی، یعنی مهمترین بنیان فلسفی پستمدرنیسم، علیه گونههای مختلف تأملات الهیاتی ایجاد نموده است. ابتدا نابنیانگرایی زمینهی مناسبی برای کمرنگ کردن تعصب و جزماندیشی چارچوب بنیانگرا دانسته میشود. لیکن استدلال میشود که نابنیانگرایی باعث تقویت ایدهی نسبیگرایی و همچنین به جهت تقویت ایدهی فهمناپذیری میان حوزههای معرفتی، بر ضد گفتگوی معنادار میانرشتهای قرار میگیرد. از نظر مؤلف این نگرش در علم به معنای شکست فلسفه علم و برای الهیات به معنای ظهور مجدد ایمانگراییهای افراطی است. هم جریان پستمدرن در علم و هم نابنیانگرایی در دین تلاش کردهاند مشکلات بنیانگرایی را با خزیدن به درون سنتها و روایتهای جدا و نامفهوم برای یکدیگر چاره کنند. مؤلف تلاش میکند در خلال مرور نظرات برخی از الهیدانهای حساس به چالشهای پستمدرن، راههای برون رفت از نسبیگرایی را بررسی نماید. در نهایت به این نکته اشاره میکند که خودِ عقلانیت در تمامی اشکالش از سوی پستمدرنیسم به چالش کشیده شده بنابراین لازم است ماهیت عقلانیت انسان و معیارها و منابع غنی آن مورد بازبینی مجدد قرار گیرند. به بیانی دیگر باید برای مشکلی که پستمدرنیسم برای عقلانیت در علم و دین ایجاد نموده است، چارهای ارائه شود. این چالش در فصل سوم بررسی میشود.
هویستین در فصل سوم از شکلگیری عقلانیت تحت عنوان عقلانیت و پسابنیانگرایی با تأکید مجدد بر اینکه لازم است از نگرش مطلقگرای بنیانگرایی نسبت به عقلانیت و نسبیگرایی ناشی از نابنیانگراییِ پستمدرن گذر شود، یک راهحل پسابنیانگرا ارائه میدهد. به این منظور، مفاهیمی همچون فهمپذیری و درک بهینه، داوری مسئولانه، حل مسئله و کفایت تجربی تبیین شده، لازمهی نگرش پسابنیانگرا به عقلانیت دانسته میشود. در این فضا، ماهیت بافتمحور و عملگرای اشکال متنوع کاوش عقلانی، همپوشی معرفتشناختی میان علوم طبیعی و حوزههای معرفتی دیگر را آشکار میسازد. این نقاط اشتراک و همپوشانی میان حوزهها، محور استدلال مؤلف قرار میگیرد تا بیان دارد بدون نیاز به بازگشت به بنیانگرایی مدرن میتوان از مشکلات نابنیانگرایی رهایی یافت.
در ادامه به بررسی مفاهیم اصلی این دو بخش از کتاب شکلگیری عقلانیت یعنی بنیانگرایی، نابنیانگرایی و پسابنیانگرایی در معرفتشناسی خواهیم پرداخت و چگونگی تصویر الهیات و تعامل الهیات و علم در هر یک از این چارچوبها را بررسی خواهیم نمود. اینکه مؤلف در ارائهی راهی در میانهی بنیانگرایی عینیتگرا و نابنیانگرایی نسبیگرا با چه چالشهایی مواجه شده و چه انتقاداتی بر کار وی وارد است، در بخش پایانی مورد توجه قرار خواهد گرفت.
2-2 بنیانگرایی
این بخش به معرفی چارچوب عقلانیت بنیانگرا و تأثیر پیشفرضهای آن در الهیات و رابطهی علم و الهیات اختصاص دارد. ابتدا به ریشههای معرفتشناسی بنیانگرا، مفاهیم اصلی بنیانگرایی همچون باور پایه و قواعد استنتاج و تأثیر پیشفرضهای این شکل از عقلانیت بر نحوهی درک انسان خواهیم پرداخت. در بخش دوم به تأثیر این نگاه بر تعامل میان علم و دین توجه خواهد شد و در بخش پایانی ویژگیهای یک الهیات بنیانگرا بررسی میگردد.
2-2-1 تعریف و بنیانهای بنیانگرایی
رویکرد بنیانگرا به شناخت انسان را میتوان در دو شاخهی مهم در معرفتشناسی کلاسیک ردیابی نمود. یک گرایش عمده در معرفتشناسی به جهت تمایز میان آگاهی و باور صادق از سوی افلاطون ایجاد شد. پاسخ وی در تعیین تفاوت آگاهی و باور صادق آن است که باورِ صادق، موجه است. در شاخهی دیگر از معرفتشناسی، تلاش بر آن بود که آگاهی انسان در یک نظام روابط متقابل و ارتباط میان گزارهها تبیین شود. این نگاه در دورهی جدید با نام دکارت گره خورد که تلاش نمود، به گونهای بنیانگرایانه، تمامی آگاهی انسان را بر بدیهیترین مسئله، یعنی وجود داشتن خود، بنا سازد. اما «هر دو شاخه در معرفتشناسی از یک درونمایه مشترک برخوردارند و آن این است که قرینه و توجیه میتواند باعث تمایز آگاهی از باور صادق شود و از این طریق آگاهی انسانی بازسازی میگردد».28
مفهوم بازسازی در این جا بسیار اهمیت دارد. بازسازی و بازنمایی به روندی از انتقالِ اعتبار اشاره دارند که از باورهایی که صدقشان تضمین شده (یعنی باور پایه) برای دیگر باورها که اینگونه نیستند ایجاد میشود. طبق این مدل، باورهایی که در نتیجه این روند به دست میآیند صدق جهانشمول و همهجایی دارند و بدون بستگی به بافت و شرایطی خاص و حتی بدون بستگی به شخصی که باور میورزد، معتبر هستند.
در این شیوه، اعتبار باور یا به عبارتی عقلانی بودن آن بر دو مؤلفهی بسیار مهم استوار شده است: 1) باور پایه و 2) قواعد استنتاج. اعتبار باور بایستی بر اساس یک سری قواعد و از بنیانهایی که صدقشان بدیهی فرض شده به دست آید. همچنین فرض بر آن است که اِعمال این قواعد بر بنیانهای قطعی موجب ایجاد یک صدق جهانشمول میگردد که همیشه و بدون بستگی به بافت و شرایطی خاص برقرار است. لازمهی این نگاه آن است که اعتماد به باورها را بر باورهای بدیهی (باورهای پایه) مبتنی نماییم به گونهای که روندی از استدلال (قواعد استنتاج)، اعتمادپذیری باورهای پایه را به دیگر باورهای غیرپایه منتقل نماید. در این نگرش و با فرض وجود قواعد مشخص، باور بر آن است که “نظام باورهای انسان و ارتباطهای منطقی آنها با یکدیگر-یعنی ساختار معرفتی وی- باید کاملاً ساختارمند باشد” (کلارک، 144)29. شیوهی کار نیز چنین است که بایستی “از پایهی محکم یقین آغاز نماییم و با روشهایی که همه ما به نحو یکسانی به اعتبار آنها یقین داریم، ساختمان نظریه را بر آن پایه استوار نماییم”30. میتوان گفت ایدهی بنیانگرایی در معرفتشناسی و نگاه به عقلانیت از استعارهی «شکلدهی به باور، ایجاد یک ساختمان است» بهره میگیرد.
هویستین نیز بیان میدارد که «در مدل استاندارد یا کلاسیک عقلانیت، یک تصمیم، یک قضاوت و یا یک باور تنها هنگامی عقلانی میشود که از طریق به کارگیری قواعدی مناسب، بر پایهی ارزیابی قراین علمی مرتبطی قرار گرفته باشد»31. وی در این مدل مدرن از عقلانیت، به سه شرط برای عقلانی بودن باورها اشاره میکند: باورها (1) نشان دهند اعتباری جهانی دارند، (2) روابطی ضروری میان مؤلفههای متفاوتی از استدلال را به نمایش گذارند و (3) با قواعد منطقی مشخصی تعیین شوند. از نظر او مطالبهی این نوع جهانشمولی و عمومیت بر درک خاصی نسبت به عقلانیت ریشه دارد مبنی بر اینکه زیر سؤال بردن جهانشمولیِ بنیانهای یک رشته به مسئلهدار شدن عقلانیت کل آن خواهد انجامید. پس در مدل کلاسیک عقلانیت، یک باور، عمل، انتخاب یا تصمیم تنها زمانی عقلانی است که با مجموعهای از معیارهای منطقی و مبتنی بر واقعیت، که بر هر بافتی قابل کاربرد هستند، مطابقت داشته باشد. همانطور که در بخش بعد خواهیم دید همین مشکل انحصارطلبی و ادعای جهانشمولی است که از نظر فون هویستین مانعی برای پروژهی گفتگوی الهیات و علم در دنیای معاصر ایجاد میکند.
2-2-2 گفتگوی علم و دین در چارچوب عقلانیت بنیانگرا
مدل کلاسیک عقلانیت در تفکر دوران مدرن فرهنگ غرب فراگیر است و در تأسیس معرفتشناسیهای بنیانگرا در حوزههای متنوعی همچون الهیات و علم نقش مهمی داشته است. فون هویستین در تعریف عقلانیت بنیانگرا بیشتر برجسته شدن و در عین حال جدایی علم از سایر حوزههای تأمل بشری میداند که به همراه عقلانیت مدعی جهانشمولی، صدق رها از بافت و فراروایی، راهی برای عرض اندام دیگر حوزهها ایجاد نمیکند. همین ویژگیها از نظر او مانع بزرگ و اشکال اصلی مدل بنیانگرا برای پروژهی وی یعنی ایجاد امکان گفتگوی میان علم و دین است.
هویستین به ویژگیهای این عقلانیت اشاره میکند. لازمهی چنین نگاهی به عقلانی بودن باورها، وجود یک عقلانیت در تمامی بافتهای متنوع فرهنگ انسانی؛ باور به وجود قواعدی عینی و در نتیجه، گره خوردن عقلانیت با ضرورت است که طرد دیگر نگرشها را در پی خواهد داشت. در این معنا، قواعد در محور مدل کلاسیک عقلانیت قرار میگیرند، یعنی اغلب به دنبال حفاظت و اطمینانی هستیم که با قواعدی مورد پذیرش و کاربرد جهانی در اختیار نهاده شدهاند، به گونهای که تمامی کسانی که از همان دادهها آغاز نمایند لزوماً بایستی به همان نتیجه برسند32. هویستین برتری این مدل کلاسیک عقلانیت را در قدرتش جهت پاسخگویی به این پرسش میداند: «چرا به جای انتخاب بر اساس هوس، احساس و یا حتی بصورت دلبخواهی، باید تصمیماتی عقلانی اتخاذ کنیم و باورهایی عقلانی را بپذیریم؟» و این پاسخ را از براون ارائه میدهد که «روندهای عقلانی به ما اجازه میدهند به پاسخهایی غیردلبخواهی برای پرسشهای خود برسیم. پس آنچه برای عقلانی بودن نیاز است
