
سال و سرکوب لیبرالهای آلمانی، آثاری چون آثار شارل بودلر(CharlesPierreBaudelaire) و گوستاو فلوبر (Gustav Flober) برآمدند، که مشحون از بحران و گونهای بحرانزده بودند و گرچه جامعۀ آلمان و طبقۀ کشاورز هنوز برای جایگزینی لیبرالهای شهرنشین به جای ملاکین بزرگ آماده نبودند، اما طبقۀ روشنفکری همچنان به مبارزۀ خود ادامه داد. این نظریه، سالهای 1880 را سالهایی میداند که بسیاری از تجربهگرایان زیباییشناسی سر برآوردند و نقطۀ اوج مدرنیسم را سالهای 1910 تا 1930 میداند، که بعد از آن دیگر صدای هنرمندان نوگرا در آلمان هیتلری و روسیۀ استالینی خفه گردید و آنها محکوم به مرگ شدند. (نوذری، 1380: 49)
به هر ترتیب نقطۀ آغاز جنبش مدرنیسم هر آنچه بوده، سبب پیدایش نهضت جدیدی در اروپای قرون وسطا شد. در این پایاننامه سعی شده است برای بررسی تأثیرات این تحوّل، تمامی نظریات نظریهپردازان این حوزه در نظر گرفته شود و آنچه مورد اشتراک همگان است، با نگاهی جدید به نگارش درآید، یعنی نگاهی تلفیقی از آنچه در علوم فلسفی، اجتماعی و سیاسی به عنوان مدرنیته مطرح است، وبررسی تأثیر آن در ادبیات معاصر و به خصوص آثار جعفرمدرس صادقی.
در ابتدا باید به تفاوت میان مدرنیسم و مدرنیته اشاره کنیم. مدرنیته جریانی است که از عصر رنسانس آغاز شده و تا قرن 18 ادامه دارد و به عصر روشنگری منتهی میشود، و مدرنیسم تأثیر و نمود این تحوّل در هنر و بهخصوص ادبیات این دوره میباشد که نسبت به آنچه در گذشته بوده است، ویژگیهای متمایزی دارد.
آنچه میدانیم این است که مدرنیته، برکنده شدن از سنتها است، که از آن جمله، سنتهای مورد قبول در عصر ویکتوریایی انگلستان و حاکمیت مذهب مسیحیت است. اخلاقزدگی جامعۀ اروپایی و کمرنگ شدن قدرت دستگاه پاپ، به این برکندگی شتاب بخشید. دولتها در قرون 17 و 18 با چالشهای تازه روبهرو شدند، که به نوبه خود نوپدید بود و عبارت بود از آگاهی و مقاومت تودۀ مردم در برابر زیادهخواهیهای دولتهای حاکم بر کلیساها.
در این دوره فلاسفهای ظهور میکنند، که به آزادی بشر و حقوق طبیعی انسانها میاندیشند. در دورۀ رنسانس، منازعات بیشتر بر سر رهایی از دین بود؛ اما در این دوره بحثهای سیاسی در مرکز توجه قرار داشت. توجه به این امر در کنار اوضاع اجتماعی و اقتصادی نابسامان، سبب تبدیل حکومتهای استبدادی به جمهوری میشد که از آن جمله، جایگزینی جمهوری در کشور استبدادی هلند بود.(همان:93) جدال میان علم و دین، همچنان پایۀ آغازین مدرنیته محسوب میشود. تلقی پروتستان از رابطۀ دین و دنیا و تقابل آن با زهد کاتولیسم، در این شکلدهی بسیار مؤثر بوده است. ماکس وبر (Max weber) در خصوص توجیه این مساله گفته است: «اخلاق پروتستانی لوازمی چون مسئولیت فرد در برابر خدا را به همراه دارد که این تا فردگرایی دوران مدرن فاصلهای نداشت»(همان:93). او در کتاب اخلاق پروتستانی و روح سرمایهداری بیان میکند که اخلاق پروتستانی چیزی نیست جز عقلگرایی زاهدانه؛ یعنی زهد عقلانی(فرهادپور،1373: 11). در این میان فرانسه تا حدودی پیشروی دیگران بود. چهرههایی چون مونتسکیو(Montesqiue) و روسو(Rosseau) زمینههای روشنفکری سیاسی را فراهم کردند، که سرانجام منجر به انقلاب کبیر فرانسه شد. مانیفست سیاسی و هنر و ادبیات کمکم تغییر کرد. از آن به بعد آنچه در هنر و ادبیات ارزش محسوب میشد، هنر به ذات خود و مستقل از غایتی متافیزیکی بود. در قرن 18 نوعی هنر و معماری یونانیمآب رواج یافت، که در تقابل با هنر و معماری مسیحی بود. نوگرایی هنر بیشتر با انقطاع از رئالیسم همراه بود که از اواسط قرن 19 صورت گرفت. در سیاست نیز پدیدۀ نو “ملت” (Nation) شکل گرفت که در آن، هویت حقوقی و حقیقی اشخاص در نظر گرفته میشد. (شجاعی،1388: 95) همچنان بروکراسی اهمیت پیدا کرد و احزاب سیاسی دموکراتیک گسترش یافت.(اطهری،1379: 95) پایگاههای آکادمیک از انحصار مسیحیت خارج شد و دانشگاه پاریس تبدیل به مکانی برای بیان افکار تند و انتقادی نسبت به پاپ گردید و از این پس، دانشگاهها تبدیل به رهبر جریان اصلی روشنفکری شدند.
در همین دوران است که بهتدریج شاهد ظهور عقلانیت که یکی دیگر از پایههای مدرنیته است، هستیم. نگرش فلسفی متافیزیکی کنار گذاشته میشود، انسان تبدیل به موجودی میشود که به مدد عقل، تقدیر خود را بر عهده میگیرد. در این میان، از نقش مهم انقلاب صنعتی نیز نباید غافل شد. اکثر نظریهپردازان، قرن 18 را عصر روشنگری میدانند و روشنگری، اوج مانیفست مدرنیته است. این تعریف با فلسفۀ دکارت (Descartes) آغاز میشود و با فلسفۀ کانت(kant) تبیین مییابد.
کانت ایدهآلهای جامعۀ مدرن را بهخوبی تبیین میکند. فلسفۀ کانت بر سه نقد مهم استوار است. نقد عقل ناب (نظری)، نقد عقل عملی و نقد قوۀ داوری که به ترتیب به سه مفهوم مهم فلسفه: حقیقت، نیکی و زیبایی اشاره میکند. نقد عقل عملی و عقل نظری، به نوعی توجیهی بود از تحوّل فاکتور اصلی در جامعه مدرن، یعنی اخلاق و علم. به نظر ماکس وبر این تسلّط عقلگرایی در جهان غرب برابر شده است با تسلّط بر جهان بیرونی و طبیعت، افسونزدایی از جهان و گسترش علم و تکنولوژی و صنعت.(فرهادپور،1373: 29) سومین پدیدهای که بعد از علمگرایی و تکنولوژی در مدرنیته حائز اهمیت است، انتقال هنر به محدودۀ زیباییشناسی است(هایدگر،1375: 1)؛ یعنی همان اصل هنر برای هنر.
گفتیم که با ظهور پروتستانیسم، مذهب نیز بهنوعی عقلانی شد. این عقلانی شدن تجربۀ درونی و تسلّط بر نفس بود. (فرهادپور،1373: 29) نوعی عقلگرایی و سرکوب شهوات و منحرف ساختن انگیزهها و غریزهها در نتیجۀ محدودسازی و کفّ نفس و سرکوب انگیزههایی که در تضاد با هنجارهای اجتماعی قرار میگیرند، سبب شکلگیری نوعی اخلاق کار شد. پروتستانها معتقد بودند انسان در فعالیتهای اقتصادی و زندگی روزمره باید تلاش کند و کسب سود را نوعی عبادت به حساب میآوردند؛ در عین حال به صرفهجویی و پرهیز از تجمّل نیز تأکید میکردند که نتیجۀ آن، پسانداز و تراکم سرمایه در کشورهای غربی بود. (همان:29)
رواج روحیۀ سوداگری در این برهه در اروپا شاخصۀ بزرگی داشت و آن چیزی نبود جز مستعمره شدن دنیای غیر اروپایی و تکرار جنگهای صلیبی، از نوع فرهنگی که نوعی وحدت ملی در مقابل تمایزات قبیلهای میطلبید؛ در نتیجه وحدت ملی و ملت شکل گرفت.
مدرنیسم بازتاب تأکیدهای مدرنیته بود بر پیچیدگیهای تکنولوژیکی. رشد تجارت، تعدد مشاغل و حِرَف اقتصادی، ظهور و گسترش نظام سرمایهداری، پلیس، دستگاههای اطلاعاتی، امکانات پیشرفتۀ حمل و نقل، گسترش عقلانیت بروکراتیک، رشد بیرویۀ شهرنشینی و مهاجرت از روستا و بالتبع پیدایش طبقۀ بورژوازی، گسترش مصرفگرایی و در نهایت رشد صنعت، پیامدهایی است که در طول سه قرن کمکم در اروپای مدرن جای خود را باز کرد و روز به روز گستردهتر شد.
جریان عقلگرایی نیز سعی داشت جامعه را از انحرافات برهاند. این جریان معتقد بود که انسان مدرن در پی به حداقل رساندن درد و رنج و افزایش لذت و خوشی است(اطهری، 1379: 133). در اواخر قرن 19 و آغاز قرن 20، جهان مدرن تا حدودی به خواستهها و ایدهآلهای خود رسیده بود. دموکراسی و آزادیخواهی در اروپا حکمفرما بود، انباشت سرمایه در اثر استعمار کشورهای جهان سوم به وجود آمده بود و رونق گرفتن کار و تجارت، رشد علمی و تکنولوژیکی سریعی را برای اروپا به ارمغان آورده بود؛ اما این تأثیرات خوشایند، زمان زیادی به درازا نیانجامید. تمدن صنعتی، بهرهکشی علمیتر از کارگران، خسارت بر محیطزیست و جنگهای خانگی را به ارمغان آورد. این دستاوردها چنان غرب را دچار تکبر کرد، که سعی کرد احساس را نیز تحت ضوابط علمی نظاممند کند.(ثروت، 1386: 82) کمکم منتقدان تمدن جدید پیدا شدند؛ شوپنهاور (ArthurSchopenhauer) و کارلایل (Carlyle) انقلابهای فرانسه و صنعتی را عامل مشکلات انسان میدانستند. کارلایل معتقد بود انسانها تبدیل به انبوه عظیمی شدهاند که کثیف و بیقدرند و همچون حیوانات یا به عبارتی انسانیتر، تودهها هستند(همان: 82). زبانه کشیدن شعلههای جنگ و خونریزی، دنیای آرمانی را که مدرنیته به همراه آورده بود، در هم کوبید. پیدایش فلسفۀ علم و به دنبال آن طبیعتگرایی و اختراعات پیدرپی سلاحهای جنگیای را در اختیار دولتها گذاشته بود که تا آن زمان بیسابقه بودند. تولید سلاحهای شیمیایی و وسوسۀ استفاده از آنها، آثار مخرب و جبرانناپذیری را به بار آورد. هواپیماهای جنگی بمبافکن، برای نخستین بار در جهان نمود پیدا کردند. این جنگ، باقیماندۀ حکومتهای سلطنتی چون امپراطوری اطریش، عثمانی و روسیه تزاری را برای همیشه نابود کرد، و پس از چهار سال به پایان رسید، و بیش از ده میلیون نفر کشته بر جای گذاشت و غرامتهای سنگینی که بر دوش طبقۀ متوسط جامعۀ اروپایی بود. مردم جامعۀ مدرن، در شوک ناشی از کشتارها و ویرانیهای جنگ بودند. این قشر که بیشتر طبقۀ بورژوا با فرهنگ متوسط بودند، طی این 20 سال تا جنگ دوم جهانی، رکود اقتصادی شدیدی را تجربه کردند و تنها در فکر حفظ سرمایۀ خود بودند. به فاصلۀ کمتر از 20 سال، جنگ جهانی دوم بسیار دهشتناکتر از جنگ اول آغاز شد، که پیامد آن 70 میلیون کشته، هلوکاست و بمبارانهای هستهای هیروشیما و ناکازاکی بود. مسلم است این میزان کشتار و خونریزی و بیخانمانی و ویرانی تا چه میزان بر روی انسان معاصر تأثیر خواهد گذاشت. پس از آن نیز آغاز جنگ سرد و مسابقۀ تسلیحاتی بلوک شرق و غرب، جریان حاکم بر اندیشۀ معاصر بود.
در میان اروپاییان، اندیشههای فلسفی متعارض رواج پیدا کرد. اکنون به جای کلگرایی در مورد انسان، از کسوف و شکست او سخن به میان میآمد و از نیهیلیسم نهفته در مدرنیته، بهتدریج مفهوم پستمدرن بر سر زبانها میافتاد. بسیاری بر این باورند، که مدرنیته با دو بمبی که آمریکا به شهرهای ژاپن انداخت، پایان گرفت.
مدرنیته و تأثیر آن بر ادبیات و هنر
مدرنیسم (Modernism) ادبی به جنبشی اطلاق میشود، که در حدود سالهای 1890 تا 1940 در اروپا به راه افتاد. این اصطلاح تنها به حوزۀ ادبیات محدود نمیشود و در بسیاری از هنرهای دیگر مثل مجسمهسازی و نقاشی به کار میرود؛ اما در اغلب منابع دربارۀ ادبیات گفته میشود( اوحدیان و غفاری، 1388: 28)؛ تأثیر مدرنیته در آثار ادبی را بیشتر با خواندن آثار ویلیام باتلر ییتس(WilliamBatlaryeats)، رمانهای جیمز جویس(James Joece) و نوشتههای ویرجینیا وولف (Virginia woolf) میتوان یافت. در جستجوی زمان از دست رفتۀ (In Search Of Lost Time) مارسل پروست(MarcelProust) و سرزمین بیحاصل (The waste land) تی. اس. الیوت (T.S.Eliot) از نمونههای دیگر هستند. ادبیات مدرنیستی را در حد فاصل واپسین دهۀ قرن 19 میلادی و پایان جنگ دوم جهانی قرار میدهند؛ اما تأثیر آن بهویژه در مسائل مربوط به زبان، در زمان ما نیز مشهود است. در ادامۀ این موضوع، به بررسی ویژگيهای ادبیات مدرنیستی خواهیم پرداخت.
عوامل مؤثر بر تحوّل در ادبیات
1. پیدایش طبقات جدید
گفتیم که رشد صنعت در قرن 19 سرعت زیادی گرفته بود، که پیدایش طبقات جدیدی از جمله طبقۀ بورژوا و طبقۀ کارگر و شهرنشین را به همراه آورد. کمکم اتحادیههای کارگری شکل گرفتند و به دنبال آن ادبیات خاص این قشر و فعالان صنعتی. ادبیات رئالیستی به نمایش زوال جامعۀ سرمایهداری و پیدایش طبقۀ بورژوا و کارگری میپرداخت.
2. مطالعۀ فرهنگهای دیگر
گفتیم که در ابتدای تحوّلات مدرن، اروپا شروع به استعمار کشورهای دیگر کرد. مطالعۀ فرهنگ این کشورها تأثیر زیادی بر اروپاییان نهاد و نگرش جدیدی در ادبیات اروپا ایجاد کرد. در کارهای مدرنیستی میتوان رد پای اندیشههای بوداییسم و حتی ثنویت ایران باستان را مشاهده کرد(همان:30).شایستۀ ذکر است نقش ادبیات ایران زمین در این میان یک سر و گردن از ادب دیگر ملتها بالاتر بوده است. هرچند غرب قرن 19 بر ویژگیهای
