
هند، لباسهايي كه ميپوشند، فضاهاي اجتماعي كه در آن حضور فيزيكي مشخصي دارند و ….
* ضرورت و اهميت تحقيق
شناخت زندگي روزمره جامعه ايراني، عليرغم اهميت زيادي كه ميتواند داشته باشد و نقش بزرگي كه ميتواند در پيشبرد جامعهشناسي ايفا كند؛ كاري است كه بسيار كم صورت گرفته و جاي زيادي براي كار و تحقيق و نيز رشد و توسعه دارد. رساله حاضر، در صدد بررسي يكي از مقولاتي است كه به زندگي روزمره زنان ايراني مربوط ميشود و تاكنون از اين زاويه بدان پرداخته نشده است.
فهم تجارب روزمره زنان و توصيف آن از زبان خود ايشان ميتواند تأثير بزرگي در افزايش دانش ما نسبت به كنشگراني داشته باشد كه هميشه درك و دانش كمتري از آنان نسبت به مردان داريم و بنابراين، با شناساندن چهره تاريك نيمي از اعضاي جامعه – خصوصاً در مورد مسألهاي مثل بدن زنانه كه تابوهاي فرهنگي زيادي آن را احاطه كرده و مانع از درك ديگراني غير از خود زنان از اين مسأله شده است – انجام چنين تحقيقي ميتواند حائز اهميت باشد و قدمي در جهت روشنتر كردن سيماي زنان ايراني و كنشهايشان بردارد. بهويژه آنكه همين تابوهاي فرهنگي موجب آن ميشوند كه در بسياري موارد خود زنان نيز از گفتگو كردن در مورد بدنهايشان بپرهيزند و در نتيجه مسائل عام و اجتماعي را كه در آن درگير ميشوند، مشكل شخصي خود بپندارند و به جاي آن كه قدمي براي حل آن از طريق گفتگو با ديگر زنان و شريك شدن در تجارب آنان بردارند، عمري را در رنج و سختي سپري كنند. به همين دليل به نظر ميرسد كه مطالعه بدن زنانه از طريق آگاهي بخشيدن به كنشگران درباره ابعاد مختلف تجربيات زندگي روزمره، نهايتاً ميتواند به حل برخي مسائل اجتماعي و فردي زنان نيز ياري رساند.
* اهداف تحقيق
هدف تحقيق حاضر، بررسي زندگي روزمره زنان ايراني با تأكيد بر پديده بدن زنانه است و درصدد يافتن مواردي است كه زنان ايراني در مورد الزامات فرهنگي كه بر بدنهايشان تحميل ميشود، به اطاعت ميپردازند و نيز مواردي كه از اطاعت از قواعد زندگي روزمره سرباز زده و راهحلهاي خلاقانهاي براي مقاومت كردن ارائه ميدهند.
بررسي نحوه برخورد زنان با بدنهايشان و اطاعت يا مقاومت آنان در برابر قواعد زندگي روزمره را در دو حوزه كلي ميتوان پي گرفت؛ در حوزه اول بيشتر با نقش فيزيولوژي زنانه و در حوزه دوم با قدرتنمايي قواعد زندگي روزمره مواجه ميشويم. بنابراين، حوزه اول را ميتوان حوزه الزامات فيزيولژيك ناميد. در اينجا در پي فهم انواع برخوردهاي زنان با دو حوزه مربوط به بدن آنان برخورد ميكنيم كه عبارتند از:
1. ضعفها و ناتوانيهاي جسمي و فردي زنان (نسبت به مردان)4
2. نحوه برخورد زنان با مسائل جسمي در محيط خانواده، مانند روابط زناشويي، بارداري، زايمان و مراقبت از نوزادان و ….
حوزه دوم بحث به مواردي مربوط ميشود كه آنها را بيشتر ميتوان اجتماعي دانست تا فيزيولوژيك. در اين قسمت به بررسي برخورد زنان با چند مسأله ديگر ميپردازيم كه عبارتند از:
3. نحوه آرايش كردن زنان
4. نحوه لباس پوشيدن آنان
5. نحوه استفاده زنان از وسايل حملونقل عمومي مانند تاكسي، اتوبوس و مترو5
6. نحوه حضور بدن زنانه در فضاهاي اجتماعي ديگري مانند پارك، سينما، رستوران و ….
7. احساس زنان از ميزان امنيت آنان و بدنهايشان در فضاي اجتماعي شهر
در واقع، هدف اين رساله اين خواهد بود كه با توجه به رخدادهاي زندگي روزمره و در نظر گرفتن كنشها و واكنشهاي زنان در بستر آن، به مطالعه برخي از پديدههاي دسته دوم (يعني موارد 3 و 4 و 7) كه بعد اجتماعي آنها قويتر است، بپردازد و نحوه مواجهه زنان در مورد بدنهاي خود اعم از اطاعت از سيستمهاي اجتماعي يا مقاومت كردن و خلاقيت به خرج دادن در مقابل تعاريف چنين سيستمهايي را مورد بررسي قرار دهد. همچنين تلاش بعدي رساله اين خواهد بود كه با استفاده از نظريههاي زندگي روزمره به تبيين رويكردهاي زنان نسبت به بدنهايشان بپردازد.
* فرضيهها و سئوالات تحقيق
از آنجا كه اين تحقيق از روشهاي اثباتگرايانه در پيشبرد خود، بهرهاي نميجويد، لذا فرضيههاي مشخص و ازقبل تعيينشدهاي نيز براي آن وجود ندارد و بلكه درطي مسير كار، فرضيات تعيين شده و باتوجه به مسير تحقيق، انعطافپذير خواهند بود.
در عين حال، ميتوان گفت كه رساله در پي يافتن پاسخهايي براي چند پرسش اساسي است، از جمله:
1. آيا زنان در برابر همه تعاريفي كه نظام هنجاري جامعه از بدنهاي آنان ميكند، به اطاعت ميپردازند؟
2. در اين صورت، در چه مواردي اطاعت وجود دارد؟
3. و در چه مواردي زنان دست به مقاومت ميزنند؟
4. مقاومت زنان از چه راهها و به چه شكلي انجام ميشود؟
5. و نهايتاً اين كه چگونه ميتوان به تبيين الگوهاي اطاعت و مقاومت زنان درباب بدنهايشان پرداخت؟
فصل دوم:
* زندگي روزمره
صحبت كردن در باب زندگي روزمره و امر روزمره كاري بس دشوار است، چراكه اين مفهوم به لحظات زندگي ما بسيار نزديك است و نيز تمامي مفهومپردازيها و تعاريف و روايتهاي ما از بستر زندگي روزمره نشأت گرفته است، لذا از ارائه شرح و تعريفي براي خود اين مفهوم درميمانيم. همچنين پرداختن به مفهوم زندگي روزمره، پرداختن به مفهومي است كه خصيصههاي محوري آن آشكارا فاقد روشمندي هستند و در برابر كاربست مقولات عقلاني مقاومت ميكنند. در زبان انگليسي واژگان مترادف زيادي براي امر روزمره و زندگي روزمره وجود دارند و به نظر هايمور6 (2002: 1)، همانطور كه از چرخش مفهوم زندگي روزمره در ادبيات غربي و موارد متعدد كلمات مترادف آن برميآيد، يكي از مشكلاتي كه بلادرنگ در برخورد با اين مفهوم با آن مواجه ميشويم، ابهام ذاتي مستتر در آن است.
اما قبل از بحث درباره مجموعه واژگان مترادف زندگي روزمره، شايد بتوان براي پيدا كردن ريشههاي تاريخي اين بحث، با كمك گرفتن از استدلال هلر7، به تقابلي كه افلاطون بين دو مفهوم دُكسا و اپيستمه (يا همان تقابل ميان امر روزمره و امر متضاد آن) مطرح ميكند، اشاره كنيم. از نظر افلاطون، دكسا همان نقطه نظر كلي است كه در برنامههاي يكنواخت روزانه ريشه دارد و اپيستمه، دانش علمياي است كه هدف ارائه حقايق ديرپاتر را در سر دارد. بنابراين به نظر ميرسد كه از نظر افلاطون تفكر روزمره، ناهمگن و تركيبي است؛ درحالي كه تفكر علمي و فلسفي و ساير شيوههاي صوري شده تفكر بيشتر نظاممند و تأملي است (به نقل از فدرستون8، 1380: 161).
همچنين اگر بخواهيم براي مطرح شدن بحثهاي مرتبط زندگي روزمره در جامعهشناسي، به تاريخي اشاره كنيم، توجه به بحث مگان موريس9 (1990: 35 و 40. به نقل از موران، 2005: 12) از تاريخ كلمه Banality خالي از لطف نيست. همانطوري كه وي مينويسد: تاريخ اين واژه، ملالت10، بهطورخاص نشاندهنده عدمانسجام ايدهآلهاي قديمي در باب مردم عادي، مكانهاي عمومي و فرهنگ عامه است. اين واژه تا اواخر قرن هجدهم مصطلح نبود و قبل از آن به خدمات اجباري به فئودالها اطلاق ميشد نه به كارها و عادات روزانه. هنگامي كه اين واژه وارد مطالعات فرهنگي شد، به عنوان راهي براي مقاومت كردن در برابر رويدادهاي تاريخي و داوريهاي ارزشي سلسلهمراتبي به كار رفت.
ادامه اين ايدههاي نظري (يعني تقسيم معرفت به معرفت روزمره و معرفت علمي يا تقسيم امور جهان به پيشپاافتاده و حائزاهميت) را در انديشه غربي در فلسفه سوژه دكارت ميتوان ديد. دكارت با مطرح كردن ايده سوژه شناسا، درواقع گويي از مكان امن معرفت شناسانهاي به جهان همچون عيني در خور دست كاري مينگرد. نوع نگاه دكارتي به جهان موجب برخاستن قيامهاي متعددي در نيمه دوم قرن بيستم برعليه دوگرايي متافيزيك غربي و ارزش گذاريهاي مضمر در آن ميشود (لاجوردي، 1384: 124).
از جمله اقداماتي كه در برابر تفكر دكارتي انجام شد، بررسيهاي مردمشناختياي بود كه در آنها مردم عادي؛ افرادي مطلع فرض ميشدند و منتقدين تنها درحد مترجمان آنها لحاظ ميشدند. بدينترتيب مطالعات فرهنگي اسطوره تغييرشكل امر پيشپاافتاده را تحقق بخشيد و تمايز نخبهگرايانه ميان فرهنگ رسمي و فرهنگ بومي را به چالش كشيد. در مطالعات فرهنگي، معمولاً امر پيشپاافتاده به چيز ديگري تبديل ميشود كه جذابيت دارد و توسط مقاومت فرودستان و خلاقيت نشانهشناختي آنان معنادار ميشود.
در فاصله آغاز تا پايان قرن بيستم، تغييرات زيادي در نگاه مطالعات فرهنگي نسبت به زندگي روزمره حاصل شد كه گاهي آن را در كانون توجه خود قرار ميداد و گاهي نيز از حوزه مطالعه خويش خارج ميكرد. دلايل اين امر را بدون شك ميتوان به شكلي پيچيده مرتبط با زندگي فرهنگي هر دوراني دانست: به عنوان مثال ميبينيم كه در لحظات قدرت گرفتن نقدهاي اجتماعي و فرهنگي، مانند مي 1968، تبوتاب بحث از زندگي روزمره به شدت فروكش ميكند و در لحظهاي ديگر ارادهاي عمومي براي رهاسازي زندگي روزمره از دست همنوايي و يكنواختي عصر مدرن شكل ميگيرد كه بدين بحث جاني تازه ميبخشد (هايمور، 2002: 174).
اولين كارهاي انجام شده توسط مطالعات فرهنگي، خود نيز بر تمايز ميان امر روزمره و امر متعالي صحه مينهادند و تمايزاتي را بين مناسك باارزش و كارهاي يكنواخت كسلكننده و نيز بين فرهنگ عامه خوب و بد قائل ميشدند. همانطوري كه بن هايمور (2003: 3- 2) اشاره ميكند، اين مسأله تا امروز نيز به عنوان نكتهاي مشكلساز در مطالعات فرهنگي معاصر كه سرمايهگذارياي اساسي را درباره سياستهاي هويت، تفاوت و ديگريسازي انجام داده؛ به جاي مانده است (موران11، 2005: 12).
اما طبيعت آشكارا جهاني و عادي فرهنگ زندگي روزمره آن را به مثابه زمينه قدرتمندي براي همان چيزي درآورد كه آنتونيو گرامشي آن را “فلسفه خودانگيخته” (1971) ميناميد و شامل اشكالي از دانش است كه توسط اين فضيلت كه به سختي در دل بسترهاي اجتماعي خاص جا دارند؛ روابط ارتجاعي قدرت را از نگاه پنهان ميدارند. در اين بستر است كه “امر روزمره” به صورت فضايي درميآيد كه در آن عملكردها و بازنماييها به شكل پيچيدهاي با هم مرتبط ميشوند و واقعيت زيسته روزمره با كليشهها، اسطورهها، ايدههاي قالبي و نقلقولهاي بدون منبع درهم ميآميزد (موران، 2005: 13- 12). اين خصلت زندگي روزمره، يعني درهمتنيده بودن آن با روابط قدرت، موجب آن ميشود كه عرصه مهم و قابلتوجهي براي مطالعات فرهنگي باقي بماند.
همچنين امر روزمره، نوعي تجربه فرهنگي از مدرنيته است كه هرگز همارز آرزوهاي سرمايهداري براي ايجاد يك جامعه همگن نيست و به اين دليل زندگي روزمره را قلمرو بقا و احياي فرهنگي ميدانند كه به شكلدهي مجدد سنتهاي خاص تحتلواي مفهوم مدرن ميپردازد … اگر مدرنيته را حاصل ماشين جاهطلب سرمايهداري كه در آرزوي جاانداختن رژيمهاي توليد و مصرف در همه جاي جهان است، بدانيم؛ امر روزمره حداقل ميزان ممكن در يكپارچهسازي زمان حال و معنابخشي به تجارب زيسته و بازتوليد آن را انجام ميدهد و درواقع، اگرچه با تقاضاهاي همگنكننده مواجه ميشود، اما اين تقاضاها را به واسطه گذشتهاي برآورده ميكند كه گاهي رابطهاي سخت و دراغلب موارد متخاصم نسبت به زمان حال دارد (هايمور، 2002: 177- 176). بنابراين زندگي روزمره صرفاً هم محل پذيرش روابط قدرت نبوده و گاهي با مكانيسمهاي خود به مبارزه و تقابل با آن برخاسته است.
اما سياستهاي زندگي روزمره، همان سياستهاي فرهنگ عامه است. بدين معنا كه اين سياستها در سطوح خرد عمل ميكنند و نه سطوح كلان و نيز سياستهايي تدريجي هستند و نه راديكال. اين خصايص به ويژگي دادوستدي و گفتگويي روابط نابرابر قدرت در ساختارهايي مانند خانواده، محيط كار و محيطهاي آموزشي مانند كلاس درس مربوط ميشود. همچنين تدريجي بودن اين سياستها ناشي از توزيع مجدد قدرت از خلال فرآيندهاي بيقدرتسازي است. اين سياستها ميكوشند تا فضايي را براي اين قدرتها باز كنند (فيسك12، 1998: 56).
علاوه بر درهمتنيدگي روابط قدرت و زندگي روزمره ميتوان به خصوصيات ديگري از آن
