
شود”.17
پرسپکتويسم نيچه که براساس آن، حقيقت فقط به صورت حقيقت از يک منظر جزئي وجود دارد و در کل حقيقت مطلقي وجود ندارد يکي ديگر از زمينههاي کثرتگرايي است.
او معتقد است: هر موجودي که با ما تفاوت داشته باشد، کيفيات متفاوتي را حس ميکند و در نتيجه، در جهاني زندگي ميکند که با جهاني که ما در آن زندگي ميکنيم تفاوت دارد. کيفيات از خصوصيات ويژه خاص انسان است. اين مطالبه که تعابير و ارزشهاي انساني ما بايد ارزشهاي جهان شمول و شايد ساختاري باشند، يکي از جنونهاي موروثي غرور انساني ما است.
“جهان واقعي، به هر صورت که تاکنون ادراک شده است، جهان ظاهر بوده است. جهان ظاهري؛ يعني جهاني که براساس ارزشها شکل گرفته و نظم يافته است. هر کانون قدرتي درباره ارزشگذاري خاص خود و شيوه عمل خود دورنمايي را اتّخاذ ميکند؛ بنابراين، جهان ظاهري به شيوه عمل معيني بر جهان که از کانوني ساطع ميشود، کاهش مييابد”.18
نتيجه سخن نيچه اين است که “عقيده و حقيقت، در واقع ابزارهايي براي مقاصد و اغراض شخص معتقد هستند. نيچه با صراحت ميگويد: حقيقت آنگونه خطايي است که بدون آن نوع خاصي از موجود زنده نميتواند زيست”.19
اين شکل از نظريه که در پراگماتيسم ويليام جيمز نهفته است وبه کثرتگرايي ميانجامد عبارت است از اينکه افراد يا گروههاي متفاوت، ممکن است غايات و نيازهاي گوناگون داشته باشند چنانکه ممکن است فرد يا گروه واحدي در زمانهاي مختلف در اوضاع و احوال متفاوت اهداف و نيازهاي مختلفي داشته باشد؛ از اينرو “اگر پاسخگويي به نيازها و غايات، آن چيزي است که عقيده را معتبر ميسازد و حقيقت را تعين ميبخشد، هم عقيده و هم حقيقت ميتواند به همان اندازه نياز و اغراض مختلف و متنوع باشند؛ بنابراين ما اينجا با تکثر حقايق مواجهيم و پيام آن اين است که معتقد باشيم، حقيقت اگر بخواهد به طور صريح به کار برود، بايد واقعاً به معناي “حقيقت براي الف” باشد که در آن الف ميتواند نماد فرد يا گروه باشد، و در مواضعي که ارزشهاي الف متفاوت است حقايق ضرورتاً با يکديگر تناسب پذير نيستند”.20
?-?-?-?- بررسي زمينهها و عوامل معرفتي نظريه
زمينهها و عوامل معرفتي به چند دسته تقسيم ميشوند که در اين بخش به بررسي آنها ميپردازيم:
?) اول اينکه در بحث معرفت و علم در غرب چرخش عظيمي رخ داد، علم و معرفتي که در فلسفه قرون وسطي کاشف حقيقت بود با ورود به دورن مدرنيته مقام خود را ازدست داد و ديگر مطلقنگر و حقيقتياب نبود، نسبيت در علم و اينکه معرفت و علم انساني مطابق واقع نيست از ويژگي هاي دوره مدرن است.
اين ويژگي شکاکيت که باعث ترديدهايي در اعتقادات ديني گرديد از آنجا آغاز شد که هيوم با ايرادات جدي خود در باب عليت به معرفت و شناخت جزمي خدشه وارد کرد و سر انجام کانت را به فلسفه نقادي کشاند. در ادامه اين جريان عقلگريزي و عقلستيزي مکاتب اگزيستانسياليزم، پوزيتيويسم منطقي و فلسفههاي تحليل زباني پديد آمدند.21
و چون در هر چيزي با ديدهي نسبيت و شک نگاه ميکردند اين نگرش جديد و نو را در دين و الهيات هم به کار ميبردند.
?) تلقي جديد نسبت به ايمان يکي ديگر از عوامل است؛ از زماني که نقش عقلانيت و استدلال و برهان در نظريات ديني خاصيت خودش را از دست داد، مقوله ايمان از شأن استدلالي و عقلي به شأن تجربي، شخصي، احساسي، و عاطفي تغيير هويت داد. در اين چرخش بايد به نقش شلاير ماخر(Schleirmacher) توجه کرد، وي با طرح مسئلهي تجربهي ديني و به دنبال آن پلوراليزم ديني در واقع به دنبال احياي مسيحت بود.22
شلاير ماخر عقيده داشت: مبناي دريافت، نه تعاليم وحياني است – چنانکه در سنتگرايي مطرح است – نه عقل معرفت آموز، چنانکه در الهيات طبيعي (عقلي)مطرح است، نه حتي ارادهي اخلاقي چنانکه در نظام فلسفي کانت مطرح است، بلکه در انتباه ديني است که با همه آنها فرق دارد. “ديانت؛ موضوع تجربه زنده است نه عقايد رسمي مرده، و قابل تحويل به اخلاق يا حکمت عملي يا حکمت نظري نيست، بلکه بايد با خودش سنجيده شود و بروفق معيارهاي خودش فهميده شود… الهيات را بايد از بازانديشي تجربه ديني برآورد”.23
تلاش شلاير ماخر و به دنبال آن رواج نظريه تجربه ديني؛ يکي ديگر از خاستگاههاي مهم حوزه معرفت و شناخت در رابطه با بحث پلوراليزم ديني است.
?) رواج نظريههاي مختلف در حوزه فلسفه علم وتأثير آنها بر حوزههاي معرفتي، به ويژه معرفت ديني از عوامل ديگر بروز پلوراليزم ديني است.
اموري که با اثباتپذيري، ابطالپذيري و بهخصوص صدق و کذب گزارهها مرتبط بودند سبب شدند که عدهاي در اين جريان به اثباتناپذيري و در نهايت بيمعنا انگاري گزارههاي ديني روي آوردند. بدين سبب رويکردهاي جديدي در خصوص زبان دين به وجود آمد. “ابطالگرايان در اين مسير، بيمعنا انگاري گزارههاي ديني را نپذيرفتند، اما سرانجام با تأکيد بر اثباتناپذيري اين گزارهها، نتيجهاي مشابه در حوزه معرفت ديني به بار آوردند بديهي است که توجه به نظريههاي زباني و مبتنيبودن پلوراليزم بر آن، واکنشي در جهت يابي از اين قبيل شبهات جدي فلسفي بود”.24
4) تعارض علم و دين: تعارض علم و دين در کلام مسيحي کاملا مشهود بوده است. پدران کليسا که در قرون وسطي يعني زماني که حاکميت به دست آنها بود تلاش زيادي کردند تا تعاليم ديني و کليسا را در تمام عرصههاي زندگي، حوزههاي علوم تجربي، نجوم و حتي در مسائل سياسي جاي دهند. به اين معني که هيچ نظريه، برنامه يا طرح علمي نبايد بياجازه کليسا مطرح شود. بعد ازدوره رنسانس تحول فکري جديدي به وجود آمد و در پي آن نگرش جديدي نسبت به علوم طبيعي، تجربي، نجوم و فلسفه صورت گرفت (انقلاب کپرنيکي در نجوم، انقلاب فلسفي دکارت و فلسفه نقادي کانت) و از همان ابتدا پدران کليسا به مخالفت پرداختند و با کمک احکام سرسخت ديني و نفوذ و قدرت اجرايي خود مانع آن شدند.
در نتيجهي تضارب و تعارض اين دو (علم و دين) هر دو جريان به را ه خود رفتند و از اينجا جدايي علم و دين شروع شد. البته اين تعارضات باعث بروز شکاکيت در هر دو حوزه شد. با فلسفه دکارت و يقين اوليهي غيرقابل ترديد او، شک از دامن علم زدوده شد و به همين سبب کوجيتوي دکارت (Cogito) سرآغاز مدرنيته و مبدأ اُمانيسم شد.
به همين ترتيب شکاکيت درحوزهي دين هم رسوخ کرد و باعث ترديدهاي جدي در اعتقادات ديني گرديد، البته اين شکاکيت باترديدهايي که هيوم وارد کرد مسئله را تشديد کرد. “از طرف ديگر هم جدايي علم ودين با پيشرفتي که در علوم تجربي و فيزيک به وجود آمد در نهايت به نفع علم و به ضرر و رکود دين منجر شد، تا جايي که استدلاليون قرن ?? و فلاسفه ي دائر?المعارفي فرانسه به طور کلي، ديگر مقام و منزلتي براي دين قائل نبودند”.25
در چنين اوضاعي بود که کساني مانند شلاير ماخر و متکلمان بعدي براي احقاق حق در مورد دين برخاستند و با طرح مسائلي چون تجربه ديني، پلوراليزم ديني و… در کلام جديد خواهان احياي تفکر ديني در افکار و عقايد شدند.
5) انحصارگرايي ديني يکي ديگر از عواملي است که در حوزهي معرفت در پيدايش پلوراليزم نقش مهمي داشت.
انحصارگرايي بيش از همه در دين مسيح ظهور نموده است. در قرون وسطي تفکر مسيحي ميدان وسيعي را به خود اختصاص داده بود تا جايي که کلام مسيحي از تفکر ناب فاصله گرفته و به سمت نصگرايي رفته بود؛ تفاسير ظاهري و سطحي که از کتاب مقدس مي کردند تنها راه نجات را مسيح و کليسا معرفي مي کرد.
اين تفکر انحصارگراي ديني مسيحي تا جايي پيش رفت که قائل شدند حضرت موسي يا ابراهيم اهل بهشت نيستند، چراکه ايشان غسل تعميد نيافته بودند. از اينرو عدهاي از متکلّمان مسيحي معتقد بودند که حضرت عيسي براي نجات آنها اقدام ميکند. به همين ترتيب نصگرايي افراطي مسيحي باعث ظهور انحصارگرايي در دنياي غرب شد. به طوري که انحصارگرايان تنها راه رسيدن به معرفت را فقط در دين خاص خود امکانپذير ميدانستند از اين رو با انديشههاي ديگر در حوزههاي مخلتف به مخالفت پرداختند.26
متکلمان انحصارگراي مسيحي مستندات خود را از کتاب مقدس به اعتبار مسيحيت مطلق و بياعتباري ديگر اديان ميگرفتند.
مثلاً در انجيل يوحنا آمده است : “من دادهي حقيقت و حيات هستم” و يا “کسي به پدر آسماني نميرسد، مگر به وسيلهي من …”27 و جملههاي مشابه ديگر که در کتب مقدس به چشم ميخورد.
در واقع پلوراليزم ديني نوعي واکنش نسبت به نظريه انحصارگرايي ديني است که در ابتدا توسط شلاير ماخر و در ادامه و به صورت مدون توسط ديگران تأسيس گرديد.
?) نظريه پلوراليزم ديني با آن مجموعه از دستگاههاي معرفتي قابل تطبيق است که در نظريه معرفتشناسي قائل به نسبيت در فهم و حتي نسبيت در حقيقت باشد. از اينرو “ديدگاه کانت و به ويژه ديدگاههاي نو کانتي بهترين محمل قبول و اثبات نظريه پلوراليزم ديني است”.28
جان هيک در خصوص تأييد اين فلسفه معرفت شناختي، تأکيد فراوان دارد که نشان از تأثير نظريه تکثرگرايي از تفکيک “نومن” از “فنومن” کانت است. قابل ذکر است که ميان فلسفههاي نسبيتگرايانه با آنچه کانت بدان قائل است تفاوت زيادي وجود دارد. اما اين دو کاملاً به يکديگر وابسته اند. فلسفه کانت هم به نوبهي خود متأثر از فلسفهي هاي قبل از خود، به ويژه ديدگاههاي هيوم در باب عليت است.29
به هرحال به دليل آسيبهاي مختلف ناشي از انحصارگرايي از قبيل نصگرايي افراطي، تعارض علم ودين، بحران معنويت در مسيحيت، عدم پاسخگويي به مسائل بشري و مشکلات معرفتشناختي و برخي مسائل مشابه ديگر گرايش به پلواليزم و انديشههاي پلوراليستي به عنوان انقلاب کپرنيکي در الهيات خوانده شده است.
جانهيک در تبيين وجه تسميه پلوراليزم ديني به انقلاب کپرنيکي معتقد است: “همانطور که کپرنيک در نظريهي انقلابي خود بناي نجوم بطلميوس را ويران کرد و به جاي زمين محوري نظريه خورشيد محوري را ابراز کرد در انقلاب کپرنيکي دين، ما بايد ايمان به خدا و توحيد ونسبت انسان با پروردگار را در مرکز اعتقادات قرار دهيم و عقايد خاص اديان را به منزلهي کراتي بدانيم که بر محور خداشناسي گردش ميکنند”.30
?-?-?-?- بررسي زمينهها و عوامل سياسي، فرهنگي و اجتماعي نظريه
در اين قسمت سعي ما بر اين است تا با بررسي و تأمل در پيشزمينهها، علل و خواستگاههاي بروز نظريهي پلوراليزم ديني به درک دقيقي از اين نظريه نائل شويم. بديهي است که با آگاهي از تاريخچه، سوابق و عوامل بروز مسائل و مباحث جديد در علم، دين و الهيات از قبل و بعد از دوره مدرن ميتوانيم درک درستتري از پلوراليزم داشته باشيم.
1) ليبراليسم سياسي: يکي از عوامل مهم در ظهور پلوراليزم، ليبراليسم سياسي است. ليبراليسم را ميتوان به طور دقيق، نگرش به ز ندگي و مسائل آن وصف کرد که تأکيدش بر ارزشهايي همچون آزادي براي افراد و اقليتها و ملتها است.
ليبراليسم ميگويد: “آزادي نامحدود انسان را هيچ نيرو يا منبعي نميتواند مقيد و محدود کند و بايدها و نبايدهايي را براي او تعيين کند”.31
ليبرالها در مجموع عقلگرا بودهاند و در نهايت، چيزي را توسعه دادند که به نگرشي دنيوي منجر شد و گرايش به سکولار (Secular) نام گرفت. از نظر ليبرالها، دين عقيدهاي همانند عقايد ديگر است که تحمل مي شود و کليسا يک نهاد خصوصي است و آن را همانند نهادي ديگر بايد پذيرفت. دستيابي به آزادي کامل ديني، مستلزم دنيوي يا غير ديني ساختن زندگي عمومي است. ليبراليسم در عرصه سياست، خواهان آزادي فرد در مقابل کنترل يا هدايت دولت است. افزون بر دولت، هر مؤسسه و نهاد ديگري که بخواهد آزادي فرد را کنترل کرده يا برآن نظارت داشته باشد از نظر ليبراليسم سياسي مردود است.32
ليبرالها براين امر اتفاق نظر دارند که ميبايست ليبراليسم را تا دورهي پس از اصلاحگرايي دنبال کرد. در ابتدا آزادي وجدان نسبت به امر ديني به وجود آمد و سپس دامنه آن به زمينههاي
