
دادي و گمراهي که هدايتش کردي و منم پستي که بلندش کردي و منم ترساني که آسودهاش ساختي… .”529
بنده که خود را در برابر علم خداوند جاهل و هيچ ميانگارد، از صميم قلب فرياد بر ميآورد: “يا مجيب المضطر، يا کاشف الضر، يا عظيم البر، يا عليما بما في السر، يا جميل الستر: اي اجابتکننده بيچارگان، اي برطرفکننده بيچارگي، اي بزرگ احسان، اي داناي به آنچه نهان است، اي خوش پرده پوش.”530
در بعضي ديگر از ادعيه شيعه مثل دعاي يستشير و مشلول نيز از نسبتهاي بين خدا و بنده سخن ميگويد و در برابر معبود اظهار عجز و ناداني و ناتواني کرده و هر يک از صفات ناتواني خويش را با يکي ازصفات کمال الهي ياد ميکند: “انت الغافر و انا المشيي و انت العالم و انا الجاهل و انت الحليم و انا العجول: تويي آمرزنده و منم خطاکار، تويي دانا و من جاهل، تويي بردبار و منم شتابگر.”531
3-3-1-6. نسبت بنده اميدوار به خالق مهربان و کريم
ائمه اطهار در ادعيه خدا را در نهايت مهرباني و رأفت و بخشندگي ميخوانند، زيرا خداوند کسي را که قصد او کند نااميد نميکند. خدايي که مهربانياش در وصف ما نميگنجد و از هر سپاس و ستايشي بالاتر است.
“انت الرؤف الرحيم البر الکريم الذي لا يخيب قاصديه و لا يطرر عن فنائه امليه بساحتک تحطَّ رحال الراجّين: تويي مهربان و بسيار بخشنده و با کرم و احسان که نااميد نشوند قاصدان درگاهش و از آستانش آرزومندانش به آستان تو رانده نشوند. اميدواران به آستان تو بار اميد نهند.”532
در جايي ديگر امام پس از اينکه از خدا ميخواهد که او را در کشتي نجات قرار دهد و به لذت مناجات بهرهور سازد و به حوض دوستي خود وارد سازد و همت و طاعاتش را خالص کند، اذعان ميکند که ما به تو هستيم و از تو هستيم؛ يعني ما را خدا آفريده و در نهايت نيز به سوي خدا باز ميگرديم، پس از خود سرمايهاي نداريم تا به آن فخر و مباهات کنيم، بلکه در همه حال وابسته به لطف خداي هستيم و از او مدد ميطلبيم: “فاِنّا بک و لک و لا وسيله لنا اليک الا انت: زيرا ما به تو هستيم و از توييم و وسيلهاي به درگاهت جز تو نداريم.”533
در مناجات المفتقرين امام سجاد اميدش به لطف و عنايت و فضل و احسان خداوند است، زيرا هيچکس جز پروردگار لطيف و عزيز و رحيم و … نميتواند با فضل و احسان خود بنده را بينياز کند و آرزوهايش را برآورده سازد: “الهي کسري لا يجبره الا بلطفک و حنانک و فقري لا يغنيه الا عطفک و احسانک و روعتي لا يسکِّنها الا امانک: خدايا نقصان و کسر من جبران نشود، مگر به لطف تو و عنايت تو و بينواييم را بينياز نکند، جز توجه تو و نيکي تو و هراسم را آرام نکند جز امانت تو.”534
بنده اميدوار خداوند را در دعاهاي خويش با اين اسامي ميخواند: “اللهم ملاذ الّا لذين معاذ العائذين، منجي الهالکين، عاصم البائسين حصن اللاجين.”535
در فرازي از مناجات خمس عشره که گذشت بهدرستي نسبت بندگان را با خدا روشن ميکند. خدايي که پناه بيپناهان و نجاتبخش هلاکشدگان و گنج محتاجان و ياريکننده ناتوانان و قلعه و دژ پناهندگان است. عبد به چه کسي غير از او ميتواند اميد بندد و از او ياري بخواهد؟ بنابراين به درگاه باريتعالي ميرود و ميخواند: “فارُّ من سخطک الي رضاک هارب منک اليک راج احسن ما لديک معوِّل علي مواهبک مفتقر الي رعايتک: گريزان از خشمت به رضايت، گريزان از تو به درگاهت، اميدوار بهترين چيزي که نزد توست و معتمد بر بخششهايت و نيازمند به سرپرستي تو.”536
بنده، با معرفت به خداوند و علم به اينکه همه چيز تحت سلطه و قدرت اوست- ذات اقدسي که ميآفريند ، ميبخشد ، رحم ميکند و پناه ميدهد- پس اميدش تنها به کرم و لطف و بخشندگي خداوند است: “و قد حل رجايي بحرم کرمک: و به تحقيق اميد در حرم کرمت بار انداخته است.”537
“يا خير المرجو: اي بهترين اميد”538
نتيجه آنکه در ادعيه شيعي بهخوبي و روشني نسبت بين بندگان وخالق هستيبخش بيان شده است و دعاها در نهايت فروتني و خضوع در برابر ذات مقدس اله است. انسان با خواندن و تأمل و دقت در اين ادعيه به رابطه عبد و معبود، عاشق و معشوق و خالق و مخلوق پيمي برد و جايگاه خويش را نزد پروردگار عالميان مييابد و در برابر او کرنش ميکند و سر تسليم فرود ميآورد.
3-3-2. نسبت بنده با خداوند در مناجاتهاي شاعران
همانطور که در ادعيه شيعه به موضوعاتي چون عجز، نقص بنده، اميد، عشق و جهل بنده در برابر قدرت و کمال ولي و معشوق عالم… بر ميخوريم اين موضوعات را ميتوان در شعر شاعران ايراني فارسي زبان نيز دنبال کرد و نمونههاي آن را با دعاهاي شيعه مقايسه کرد:
3-3-2-1. عجز و سرگشتگي از شناخت خدا
علاوهبر نسبتهايي که در دعاهاي شيعه بررسي شد، ميتوان به عجز و ناتواني شاعر در برابر شناخت خداوند اشاره کرد، زيرا به دليل عاجز بودنشان از معرفت کردگار حتي شناخت خدا را از او ميخواهند.
ز کـــــنه ذات او کس را نـشان نيست
که هر چيزي که گويي اين است آن نيست539
از خــدايي خـــــلايق آگــــه نيست
عقـــلا را در ايــــن سخـــــن ره نــيست540
شعرا حتي عقل را در شناخت خداوند عاجز ميدانند و معتقدند که عقل در برابر خداوند حيران و سرگردان است و راهي به او ندارد و جان و روح نيز از ناتواني انگشت به دندان دارد.
عــــقل در سوداي او حيران بماند
جان ز عجز انگشت در دندان بماند541
در جــــلالش عـقل و جان فرتوت شد
عـقل حيران گشت و جان مبهوت شد542
چيست جان در کار او سرگــــشـتهاي
دل جــــــگرخواري به خون آغشتهاي543
عرفا عقل را مانند انسان در شناخت ذات اقدس الهي سرگردان و حيران ميخوانند و آن را در پي بردن به کنه ذات خداوند حيرت زده ميدانند.
همچنين معتقدند کسي نميتواند با پاي عقل به وصال معشوق رسد و حتي جان و روح انسان قادر به رسيدن به جايگاه ربوبي نيست.
عقـل را بر گنج وصلش دست نيست
جان پاک آن جايگه کو هست نيست544
شاعران عارف پس از اعتراف به ناتواني خود در شناخت پروردگار به اين نتيجه ميرسند که خداوند در ذات يکي است، اما او را طبق شناختي که از او دارند، به صفتهاي مختلفي توصيف ميکنند و ميستايند:
جمله يک ذات است اما متصف
جمله يک حرف و عبارت مختلف545
با وجودي که خداوند يک ذات است و يگانه، اما ما دانا و عالم به او نيستيم و راه رسيدن به او را نميدانيم و در جهل به سر ميبريم.
جمــــله يـــک ذات اسـت من دانا نيام
گـــرچه يـــک راه اســـت من بينـا نيام546
عرفا معتقدند هرکس گام در مسير اليالله نهد، هر لحظه به حيرت و سرگشتگي او افزوده ميشود:
هــــر زمــــان اين راه بيپايانتر اسـت
خلـــق هـر ساعت در او حيرانتر است547
و اين راه تا ابد ادامه دارد و با دل و تحمل سختيها ميتوان اين راه را پيمود:
تـــــا ابـد ايـن راه منــــزل رفتني است
جـــمله در خـــونــابه دل رفــــتني است548
شاعران همواره اقرار ميکنند خدا را نه با دل و نه باجان نميتوان شناخت و هيچگاه شناختني نيست:
حــــلقهاي کـان نه دل و نه جان شناخت
کــي تـوان دانست و کي بتوان شناخت549
شاعران عارف پس از اقرار به ناتواني و جهل خود در شناخت و پي بردن به کنه ذات باريتعالي، به وصف او ميپردازند و او را بينهايت و در پردهاي از ابهام پنهان ميدانند.
اي خــداي بــينهايت جز تو کيست
چــون تويي بيحد و غايب جز تو کيست550
اي جهـــاني خلـق حيـــران مــــانـــده
تــــو بــــه زيـــر پرده پنــــهان مــانـده551
زهــــي گــــويـــا ز تـــو کـام و زبانم
تــــويي هـــــم آشکـــارا هـــم نهــانم552
شعرا هرچه خدا را با زبان خويش مدح کنند باز هم ازتوصيف خداوند عاجزاند و وصف آنها به صفات خداوند هجوي بيش نيست:
هســـت ايــن نسبـــت به مـن مدح و ثنا
هســت ايــن نسبـت به تو قدح و هجا553
3-3-2-2. نسبت ناتواني بنده در برابر مختاربودن خدا
هنگامي که شاعر به بيان ناتواني خود و تواناييهاي خداوند ميپردازد، بدين معناست که او را جملگي قدرت، بخشندگي و کرامت و… ميخواند و خود را در نهايت بيچارگي و ناتواني و ضعف ميداند. او همه امور را از آن خدا دانسته و حتي در رازونياز و دعاکردن هم اراده خدا را دخيل ميداند.
هم بـــگو، هـــم تـــو شنــو، هم تو باش
مــا همـــه لاشيــم با چنديــــن تــراش554
بر ســــر خــــرقه بـــدم بــــار دگــــر
در دعـــاکـــردن بـــدم هـــم بـــيهنـر
کــــو هنــر؟ کو من؟ کجا دل مستوي
ايــن همــه عکس تو است و خود تويي555
شاعران طلب و خواستن را از خداوند ميدانند و هم اجابت را و به هيچ بودن خود مقراند:
هم طلب از توست و هم آن نيکويـــي
مـــا کــهايم؟ اول تـــويي آخـر تويي556
چـــون الــف چيـزي ندارم اي کريم
جـــز دلــــي دلتنـــگتر از چشم ميم557
3-3-2-3. نسبت گناهکاري بنده در برابرکريم و بخشندگي رب
انسان بهخاطر غفلت و فراموشکاري هميشه در معرض خطا و لغزش و گناه است. با پيرويکردن از نفس و شيطان و داشتن آرزوهاي درازمدت از ياد خدا غافل شده و هر روز از خدا دورتر ميشود.
خــــالقـــا تا اين سگم در باطن است
راه جـــانـــم ســوي تــو ناايمن است558
خــــالقـــا بيـچاره کــــوي تـــــوأم
سرنـــگــون افتـــاده دل ســوي تـوأم559
بنده گنهکار به فضل خدا اميدوار است و داغ بندگي خداوند برايش تا ابد کافي است.
اي ز فضــــلت نــاشده نوميد کس
حــــلقــه و داغ تـــوأم جـــاويد بـس560
تو اميـــد منـــي درگـــاه و بيگـــاه
کنـــون از کــــردههـــا استغفـــرالله561
تو امـــــيد منـــي در پـــاي ميـــزان
به لطـف خويش بخشي جرم و عصيان562
بنابراين با توجه به فضل و بخشندگي خداوند از پروردگار طلب عفو و گذشت مي کند و از او مي خواهد تمام گناهان و لغزشهايش را عفو کند.
تو کـــــريم مطلقـــي اي کـــردگار
عفــو کـــن از هرچه رفت و درگـذار563
گر سيــــاه آمـــد مــــرا رنگ گليم
تــو سپيـدش کــن چو مويم اي کريم564
ور بـه بـــاد جهـــل دادم روزگــــار
تـــو ز عفـــوت درپــذيــر و در گـذار
ور شکــستم شيشه چون طفلي اســير
تو ز لطفت بر چـو من طــفلي نــــگير565
انسان خطاکار هر لحظه مرتکب جرم و گناه ميشود و پايش ميلغزد؛ اما کسي جز پروردگار نميتواند از خطاهاي بيشمارش بگذرد، زيرا پيوسته به او نعمت ميبخشد و همواره رحمتش را شامل حالش ميکند.
هــــر نفــس جرميم درهم مـــــيرسد
و ز تو انعامـــي دمـــادم مـــــــيرسد566
گر بخواهد خواست عذرم هيچکـــس
عـــذرخـــواه جـــرم مـن عفو تو بس567
شاعر عارف حتي خود را در برابر خداوند لايق نميداند که عفو و بخشش را از خدا طلب کند؛ پروردگاري که سلطنت آسمانها و زمين از آن اوست و هر چه اراده کند همان ميشود:
مــــن کـــه بــاشم که بگويم عفو کن
اي تـــو سلــــطان و خـــلاصه امر کن
مــــن کـــه بــاشم کـه بوم من با منت
اي گــــرفتـــه جمـــله منها دامنـــت
مــــن کـــي آرم رحــــم خلدآلود را
ره نمـــايم حلـــــم علــــمانـــدود را568
شخص عارف ايمان دارد که خداوند بهخوبي ما نيازي ندارد و بديهاي ما نيز به او ضرري نميرساند، پس از او ميخواهد از خوب و بد اعمالش بگذرد و عفوش را شامل حالش گرداند:
چــــو از نيـــک و بـــد مـا بي نيازي
ز هـــر دو بـــگـــذري
