
(گمینشافت): 1. ارتباط محدود است. اجتماع با تراکم انسانها روبرو نیست و تنهایی و بیخبری معنا ندارد؛ 2. ارتباط عمیق است. در اجتماع، ارتباط ناشی از سطح و فضای ظاهر نیست. اعضا همدیگر را میشناسند و واکنشهای یکدیگر را پیشبینی میکنند. لذا ارتباط دارای پیشینه و عمق قابلتوجهی است. حتی گذشتههای خانوادگی افراد را دربر میگیرد و به ویژگیهای آنی و کنونی محدود نمیشود؛ 3. ارتباط ارگانیک یا ذاتی و طبیعی است. اجتماع نوعی جامعهی معنوی است که در آن، هر حرکت نه در خدمت فرد و مصالح شخصی، بلکه در خدمت جمع است. وسیله و هدف از یکدیگر جدا نیست. مشارکت فراگیر و بیچونوچراست. همبستگی اجتماعی، وفاق و ذوق روانی در آن وجود دارد. ارادهی ارگانیک بر پایهی احساس و تجربهی مشترک مثل سلیقه و سنت بنا میشود.
در جامعه (گزلشافت): 1. ارتباط گسترده است. جامعه از انسانهای فراوان در فضای محدود تشکیل میشود که خود موجب عدم امکان شناخت متقابل میشود. این نوع تجمع، روابط صوری و قراردادی و نهایتاً تنهایی انسان را در پی دارد؛ 2. ارتباط در جامعه سطحی و گذراست و اعضا بیشتر بهظاهر و اطلاعات محدود و موردنیاز اکتفا میکنند؛ 3. ارتباط سنجیده است. در گزلشافت هر عمل انسان، تابعی از عقلگرایی و مصلحتاندیشی است. اعضا در گزلشافت برای دستیابی به هدف که عمدتاً اقتصادی است باهم قرارداد میبندند و روح حسابگری میان وسایل و اهداف، تعیینکنندهی رابطهی بین اعضاست. دوگانهی گمینشافت و گزلشافت را باید به لحاظ مفهومی، دو قطب یک پیوستار دانست؛ چراکه کلیت واقعیتِ تاریخی و اجتماعی بین این دو قطب در نوسان است. تونیس مینویسد: «هیچ فرهنگ یا جامعهای را سراغ ندارد که در آن عناصر گمینشافت و گزلشافت بهطور همزمان حضور نداشته باشند».
تقریباً تمامی نظریهپردازان اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم فرض میکردند که با آغاز دوره مدرنیته، پیوندهای مردم تغییرات اساسی کرده است و برای این منظور به تقابلهای گمنشافت با گزلشافت، فئودالیسم با کاپیتالیسم، همبستگی مکانیکی با همبستگی ارگانیکی اشاره میکردند. سرانجام در اواسط قرن بیستم، ایدهی از دست رفتن اجتماع به کلیشه جامعهشناسی تبدیل و علل بروز بسیاری از مسائل اجتماعی در فقدان اجتماع (بدون در نظر گرفتن مسئلهی اجتماع) ارائه شد. در چهار دهه اول قرن بیستم تفکر حاکم در مطالعات شهری این بود که زندگی شهری ازخودبیگانگی عمیقی پدید میآورد. این موضوع بیش از همه در نظریه لوییس ورث22 مطرح شد (شارعپور، 1391: 191).
نوعبندی ورث متأثر از نظریات جورج زیمل و مخصوصاً تونیس است که از حرکت عمومی اجتماع بهسوی جامعه سخن گفته است. واژهی اول معادل تعریفی است که ورث آن را اجتماع کوچک (جامعه کوچک، یکپارچه و واحد) مینامد با ویژگی ظهور و بروز خودانگیخته و واژه دوم به جامعهای اطلاق میشود که به روابط اجتماعی ابزاری و غیرشخصی نیاز دارد که در مقیاس جوامع بزرگ نوین، جایگزین اجتماع میشود. به نظر لوییس ورث در مقابلهی مذکور، شهر موجب تحلیل بردن روابط صمیمی، خویشاوندی و همسایگی و ازهمگسیختگی اتحاد و پیوندهای اجتماعی میشود. به نظر او با از میان رفتن مفهوم اجتماع یک نوع بیگانگی بر شهر حاکم میشود (توسلی، 1385: 91).
لوییس ورث مفهوم “شهرنشینی بهمثابهی روش زندگی” را پرورانید و این استدلال را مطرح کرد که زندگی شهری زایندهی روابط غیرشخصی و فاصلهی اجتماعی است. این رهیافتها مورد چالش قرارگرفتهاند، اما یکسره رد نشدهاند. منتقدان خاطرنشان ساختهاند که زندگی شهری همیشه هم غیرشخصی نیست. در محلههای شهری پیوندهای شخصی نزدیک و صمیمانه میتواند شکل بگیرد و پابرجا بماند (گیدنز، 1386: 866)؛ زیرا در چند دههی بعد تکنگاریهای زیادی انجام شد که اکثراً به این نتیجه میرسیدند که هنوز در شهرها روابط اجتماعی قوی وجود دارد و هنوز مفهوم اجتماع زنده است. بعد از جنگ جهانی دوم و با عبور از مکتب شیکاگو برخی از جامعهشناسان شهری معتقد شدند که علیرغم آثار منزویکنندهی مدرنیزاسیون هنوز اجتماع به قوت خود باقی است. بهعبارتدیگر در مراحل بعدی تحقیقات جامعهشناختی، کاملاً ثابت کرد که در شهر چیزی هم به نام اجتماع وجود دارد. بهطور خلاصه گرچه اغلب محققان معتقدند که انزوا و ازخودبیگانگی ویژگیهای غالب زندگی شهری هستند، گرایش آنان به رهیافت مطالعه اجتماع سبب شد تا محققان به وجود دوستی و خویشاوندی و مرزهای همسایگی در زندگی شهری پی ببرند. درنتیجه آنان به این نتیجه رسیدند که تفسیر ورث از شهرگرایی چندان نیز درست نبوده است (شارعپور، 1391: 193).
محیط اجتماعی
کولکوهن (1989) واژهی فضای شهری را به دو گونه تعریف میکند: فضای اجتماعی و فضای ساختهشده و مصنوع. فضای اجتماعی تداعیهای فضاییِ نهادهای اجتماعی است. تمایل این دیدگاه، دیدنِ ویژگیهای فیزیکی محیط مصنوع، بهعنوان فراپدیدهای است. از سوی دیگر، فضای مصنوع متوجه فضای فیزیکی است. طریقی که فضا بر ادراک ما اثر میگذارد و شیوهی بهکارگیری فضا و معانی که از آن میتوان استخراج کرد. به گفتهی کولکوهن این دیدگاه به دو رویکرد میانجامد، آنکه فرمها را مستقل از کارکرد میبیند و آنکه کارکردها را تعیینکنندهی فرمها میداند و در ارتباط متقابل فرم و کارکرد است که دیدگاه دوم به رویکرد جغرافیدانان و جامعهشناسان نزدیک میشود؛ اما بیشباهت به آنها، معمار همواره عاقبت به فرم علاقه دارد، به هر نحوی که این فرمها تولید شوند.
ارتباط میان فضای فیزیکی و اجتماعی یا به زبان معماری مدرنیستی، فرم و کارکرد، یکی از موضوعات اساسی چالش پستمدرنیستها با مدرنیست بوده است. دستورالعمل مدرنیستیِ “فرم پیروی کارکرد است” به روشی نسبتاً سادهگیرانه و جبری، فضای اجتماعی و فیزیکی را به هم مرتبط میکند. برعکس، معارضهی پستمدرن کوشیده است این رابطه را قطع کند و توجهش را معطوف به فضای فیزیکی نماید (مدنیپور، 1384: 14).
دلبستگی مکانی
مطالعات درزمینهی دلبستگی برای اولین بار در ارتباط بین کادر درمان و کودک و اینکه چگونه کودکان در فرایند درمان، اعتماد خود را به کادر درمان توسعه میدهند، موردبررسی قرار گرفت (مریز، 1996: 35). بهطورکلی دلبستگی به یک موضوع مثل شیء، مکان، فرد و سایر موضوعاتی که فرد در زندگی روزمرهی خود با آن روبروست؛ مبتنی بر تجارب قبلی زندگی، ساختارهای رفتاری، شناختی، حسی و اجتماعی فرد میباشد. چراکه افراد بر این اساس طرح رفتاری، شناختی، حسی و اجتماعی از “خود”، ساخته و تمام تجارب و رویاروییهای تازهی خود با موضوعی نو را بر پایهی این طرح، ادراک، ساماندهی و طبقهبندی نموده و به خاطر میسپارند. بهعلاوه این طرح از “خود”، محرک انگیزههای رفتاری فرد نیز میباشد؛ بنابراین در همان هنگام که “خود” ساخته میشود، نیازها و توقعات فرد نیز بناشده و هنگامیکه شیء یا موضوعی این نیازها را برآورده میکند، فرد احساس آسایش و امنیت نموده و به برآوردن نیازهایش بهصورت عینی و ذهنی ادامه میدهد. بهاینترتیب فرد به آن شیء یا موضوع جذبشده و بر این اساس بابیان عواطف خود، از این جذبه، توجه و مراقبت میکند. نتیجهی آن یعنی دلبستگی، اشتیاق به زندگی با دیگران و رفتار هدفمند را ثابت نگاه میدارد (هاشاس، 2003: 5). همچنین تماسهای چهره به چهره همسایگان و دوام آن، باعث وابستگی عاطفی میشود، دوستیهای متقابل را بیشتر میکند و اعتماد اجتماعی را افزایش میدهد. درعینحال، تماسها، اتصال احساسی مشترک را در بین ساکنین تقویت میکند که این امر موجب حفظ حس اجتماع میشود.
تعاریف دلبستگی مکانی
به عقیدهی فیرید23 (2000)، “مفهوم دلبستگی از معنای بدیهی آن یعنی توجه به روابط عاطفی به محیطهای محلی گرفتهشده است”. ساختار نظریه دلبستگی، شامل رفتارهای مربوط به مکان، اشاره به منشأ و معنای روابط نزدیک و محلی در دسترس مردم و به مکانهای تعامل رابطه دارد. بااینحال، یک منطقه24، اول باید یک مکان (ارتباط مؤثر بین یک فرد و یک محیط خاص) باشد، قبل از اینکه دلبستگی به این منطقه شکل بگیرد؛ پس آن منطقه درخور یک شی است که افراد بهصورت عاطفی ارتباط برقرار کنند (میلیگان، 1998: 14).
اصطلاح “وابستگی” به روابط عاطفی مؤثر، اشاره دارد؛ بنابراین، “دلبستگی مکانی” میتواند بهعنوان اندازهگیری روابط تأثیرگذار و چندبعدی که بین افراد و مکانهای معنیدارشان اتفاق میافتد، تعریف شود. لو (1992) این تعریف را شرح و تفصیل میدهد؛ وی نشان میدهد که دلبستگی مکانی، رابطهی نمادینی است که توسط افرادی که بهصورت فرهنگی، معانی عاطفی و هیجانی را به فضای خاصی به اشتراک میگذارند، شکلگرفته است. دلبستگی مکانی در ادبیات روانشناسی محیطی بهعنوان رابطهی میان خود25 و مکان، وجهی از اجتماعی شدن فرد و بخشی از هویت جمعی، انگاشته میشود (ماه، 2009: 307).
نظریات دلبستگی مکانی
پروشانسکی26 و همکاران (1983) اظهار میکنند که عملکرد اولیهی مکان، ایجاد یک احساس تعلق و پیوستگی است. از طریق دلبستگی شخصی به مکانهای جغرافیایی مشخص، فرد احساس تعلق و هدف به دست میآورد که بهنوبهی خود، معانی را به زندگی فرد میدهد. این “تعلق” میتواند بهعنوان یک پیوند اجتماعی یا احساس عضویت و وابستگی به یک مکان، تعریف شود (همیت و همکاران، 2009: 61). دلبستگی مکانی و هویت مکانی بهعنوان موضوع اصلی در جغرافیای انسانی در ارتباط با تحرک محلی، پیوندهای اجتماعی و روابط جنسیتی، پدید آمده است (ماه، 2009: 305).
دلبستگی مکانی بهعنوان یک ساختار مردم-مکان، با ارتباط بین مردم و مکان فیزیکی آنها و آنچه که آنها را تشویق به تعهد این کار، پیوند و اقامت طولانی در محلهی خود میکند، مربوط است که میتواند تأثیر بر سرزندگی و پایداری یک محله داشته باشد؛ بنابراین مهم است که چگونگی ایجاد و ارتقاء این ارتباط با مکان درک شود (میتچل، 2013: 30).
شومیکر و تیلور27 (1983) بر این باورند که قدرت اتصال به یک مکان خاص با امکانات شهری فیزیکی و اجتماعی آن مکان، انتخابهای مسکونی28، شبکههای اجتماعی محلی، نیازهای فردی و سبکهای شخصیتی تعیین میشود؛ همچنین دلبستگی مکانی از طریق برخورد روزانه با محیط و همسایهها و احساسات عاطفی و باورهایی مربوط به خانه و محله، تغذیه میشود (براون و پرکینز، 2003: 349). “دلبستگی” معمولاً در طول زمان بر اساس انباشت تجربهای که فرد در مکان به دست میآورد، شکل میگیرد (میلیگان، 1998: 15)؛ بنابراین، دلبستگی مکانی یک پدیدهی پویایی است که مطابق با تغییرات در افراد، فعالیتها، زمان، فرآیندها، تجارب و مکان تغییر میکند (مانزو، 2003: 54).
اسکانل و جیفورد29 (2010) یک چارچوبی از دلبستگی مکانی پیشنهاد میدهد که بر مفاهیم “فرد-فرایند-مکان” متمرکز است. آنها نشان میدهند که ارتباط و پیوند بین یک فرد یا یک گروه و یک مکان میتواند ازلحاظ میزان خاص بودن30 و ویژگیهای اجتماعی و فیزیکی مکان، متفاوت باشد. این چارچوب از طریق فرایندهای روانشناختی عاطفی، شناختی و رفتاری بازنمود پیدا میکند و شامل خاطرات، تجربیات دوران کودکی، مشارکت خانوادگی، ارجاع تاریخی، معانی، دوستان موردعلاقه، جنبههای فرهنگی و مؤلفههای علمی است. میلیگان31 بیان میکند که دلبستگی در یک مکان به علت معنیدار بودن تعاملاتی که در درون محدودههایی رخ میدهد، اتفاق میافتد. علاوه بر این، فرهنگ، نقشی در شکلگیری دلبستگی به مکان بازی میکند، زمانی که اعضا با مکان از طریق تجربیات مشترک تاریخی، ارزشها و نمادها ارتباط پیدا میکنند.
دلبستگی مکانی در سطح فرد میتواند تجربهی فرد را در برداشته باشد که ممکن است پایه و اساس دلبستگی را تشکیل دهد. بااینحال، در سطح گروه، دلبستگی شامل معانی نمادین از یک مکان است که در میان اعضای جامعه یا گروه به اشتراک گذاشته میشود. فیرید (2000) ادعا میکند که دلبستگی اجتماع، آزادی بیشتر رفتار، اعتماد و واکنش تأثیرگذار در اجتماع محلی را تقویت میکند.
علاوه بر این، دلبستگی مکانی شامل ارتباطات تجربهشده، گاهی اوقات اتفاق افتاده و توسعهیافته در طول زمان از طریق ارتباطات و پیوندهای رفتاری، عاطفی و شناختی
