
علا مکانک و خفي مکرک و ظهر امرک و غلب قهرک و جرت قدرتک و لا يمکن الفرار من حکومتک؛ اللهم لا اجد لذنوبي غافرا و لا يحتاجي ساترا و لا لشئ من عملي القبيح بالحسن مبدلا غيرک، لا اله الا انت سبحانک و بحمدک: خدايا بزرگ است سلطنت تو و برتر و بلند است مقام تو و پنهان است تدبير تو و آشکار است فرمان تو و چيره است قهر تو و قدرت و نيرويت نافذاست و گريز از تحت حکومت تو ممکن نيست خدايا نيابم براي گناهانم آمرزندهاي و نه براي کارهاي زشتم پرده پوشي و نه کسي را که عمل زشت مرا به کار نيک تبديل کند جز تو معبودي نيست منزهي تو و به سپاس تو مشغولم.”62
در اين فراز از دعاي کميل امام علي(عليهالسلام) چه خاشعانه خداي خويش را خطاب قرار ميدهد و او را قدرت بيمنتها و نيروي مطلق ميداند؛ چنين شخصي که اينگونه خداي خويش را ميستايد، بهيقين ايمان دارد و ضمن پرستش و عبادت او، از او طلب آمرزش ميکند و نهايت بندگي خويش را آن زمان اقرار ميکند که ميگويد معبودي جز تو نيست و تو منزه و پاکي و من به سپاس تو مشغولم.
امام سجاد (عليهالسلام) در دعاي ابوحمزه ثمالي هنگامي که با معبود خويش لب به سخن ميگشايد، او را تنها کسي ميداند که شايسته پرستش است: “بک عرفتک و انت ذللتني عليک و دعوتني اليک و لولا انت لم ادرما انت الحمد الله الذي ادعوه فيجيبني و ان کنت بطئياحين يدعوني و الحمد الله الذي اسئله فيعطيني و ان کنت بخيلا حين يستقرضني و… به وسيله تو شناختم تو را و تو مرا راهنمايي کردي بر خودت و بهسوي خود خواندي و اگر تو نبودي من ندانستم که تو کيستي؛ ستايش خدايي را که ميخوانمش و پاسخم دهد و اگر من بهکندي خوانمش، در اين هنگام مرا بدرگاهش فراخواند و ستايش خداي را که ميخوانم او را عطايم کند و اگرچه بخل ورزم هنگامي که از من چيزي قرض خواهد و … .”63
امام در نهايت خاکساري با خداي خويش نيايش ميکند و با تمام وجودش و از صميم قلبش خدا را عبادت و پرستش ميکند و او را منشأ شناخت و هدايت خود ميداند و عاجزانه از او طلب ياري ميکند. امام سجاد درمناجات خمس عشره در مناجات الاولي مناجات التائبين ميفرمايد: “الهي البستني الخطايا ثوب مذلتي و جللني التباعد منک لباس مسکنتي و امات قلبي عظيم جنايتي فاحيه بتوبه منک يا املي و بغيتي و ياسولي و منيتي فو عزتک ما اجد لذنوبي سواک غافرا و لا اري بکسري غيرک جابرا و قدخضعت بالانابه اليک و عنوت با الاستکانه لديک فان طردتني من بابک فبمن الوذ و ان رددتني عن جنابک فبمن اعوذ فوا استفاه من خجلتي و افتضاحي و والهفاه من سوء عملي و اجتراحي: خداوندا خطاها جامه خواريم در برم کرده و دوري از تو بر من پوشش و روپوش بيچارگي خودم افکنده و جنايت بزرگ من دلم را به مرگ کشيده، پس به پذيرش توبه از طرف خود زنده کن و اي آرمانم و مطلوبم و اي خواسته و آرزويم، پس سوگند به عزت تو نيابم براي گناهانم جز تو آمرزندهاي و از شکست خود چارهاي غير از تو نميبينم و به تحقيق من به بازگشت بهسوي تو فروتن شدم و خوارم که بدرگاهت نشستم، پس اگر از درگاهت مرا براني به که پناه برم و اگر مرا از آستانت برگرداني به چه کسي پناه ببرم؛ دريغا از شرمساريم و رسواييم و افسوس از بدکرداري و آلودگيام.”64
در واژگان اين فراز از دعا، حالت انکسار و شکستگي بنده و اظهار بزرگي رب موج ميزند و انسان معناي درست بندگي را به وضوح درک ميکند و در مييابد تنها بايد به درگاه ربوبي حقتعالي استغاثه کرد و پيشاني فروتني را به خاک ساييد و فقط از او طلب باري کرد. با تأمل در فرازي از مناجاتالعارفين خمس عشره که در ادامه ميآوريم، ميتوانيم بندگي و عبوديت عبد را دريابيم: “الهي قصرت الالسن عن بلوغ ثنائک کما يليق بجلالک و عجزت العقول عن ادراک کنه جمالک و انحسرت الابصار دون النظر الي سبحات وجهک و لم تجعل يلخلق طريقا الي معرفتک الا بالعجز عن معرفتک: خداوندا! زبانها از رسايي ستايش تو که شايسته جلالت باشد کوتاه است و عقلها و خردها از ادراک جمالت عاجزند و ديدهها از نزديکي به انوار جمالت خسته و نابينا به جلوه هايت و بر مردم راهي به سوي شناخت خودت مقرر نکردي جز به درماندگي از شناخت تو.”65
امام عارفان اقرار به عجز و ناتواني و پرستش معشوق را به نهايت ميرساند و اذعان ميفرمايد که نه زبان شايستگي ستايش و پرستش پرورگار را دارد و نه عقلها توان درک جمال و زيبايي ارباب خود را دارند و نه چشمها توانايي ديدن جلوههاي حق را دارند و اين چيزي نيست جز اقرار به بندگي و اطاعت و پرستيدن خالق بيهمتا.
و نيز رجوع شود به مناجاتالذاکرين خمس عشره که ميفرمايد: “خدايا اگر واجب نبود از پذيرش دستورت هر آينه منزهت ميدانستم که نامت را به زبان آرم، نه آنکه ذکري که از تو کنم به اندازه من است نه به اندازه تو? آيا با چه اندازه قدر من برسد تا محلي براي تقديس تو مقرر دارم و… خدايا به تو باخته شدند دلهاي شيفته و سرگردان و بر شناسايي تو اتفاق و جمع کردند خردهاي مختلف، پس مطمئن شوند دلها، جزء ياد تو آرام نشود خاطرها، جز هنگام يقين به تو، تويي تسبيح شده در هر جا و پرستيده شده در هر مکان و زمان.” 66
1-8-2-2. اظهار پرستش و بندگي در مناجاتهاي شاعران
اينک ببينيم چگونه شعراي ما بندگي و پرستش باريتعالي را با زبان شعر بيان کردهاند. مولوي ميگويد:
کـــارگــاه صنـــع حــق چون نيستيست
جــز معــــطل در جـــــهان هـــست کيسـت
يـاد ده مـا را ســخــــنهــــاي دقــــيـق
کـــه تـــو را رحم آورد آن اي رفـــــيـــــق
هم دعــــــا از تـــو اجــابـــت هم ز تو
ايمــني از تـــــو مهـــــابـــت هــــم ز تـــو
گــــــر خطـــا گفتيم اصلاحـش تو کن
مصـلحي تــــو اي تو ســــــلطان ســــــخن
کيـــميـــاداري کـــــه تبــــديلش کني
گـــر چـــه جـــــــوي خـون بود نيلش کني
اين چنــيــن مينـــــاگـريها کار توست
ايـــن چـــــنيـــــن اکـسيرها اسـرار تــوست
آب را و خــــاک را بـــر هــــــم زدي
ز آب و گـــــل نــقــــــش تــــن آدم زدي
نســبتـش دادي و جــفت و خــال و عـم
بــا هـزار انـــــــديشــــــه و شـــــادي و غم
بـاز بعــــــضـــي را رهــايـــــي دادهاي
زيــن غـــــم و شــــادي جـــدايــي دادهاي
برده اي از خويــش و پيــوند و سـرشت
کــردهاي در چــــشم او هـــر خــوب زشت
هــــرچــه محسـوس است او رد ميکند
و آنـــچ نـــاپيــــداســــت مسنـــد مـيکند67
مولوي در چند بيتي که ذکر شد همه چيز را در دست خداوند ميداند، از آفرينش انسان گرفته تا هر چه در اين سراي خاکي اتفاق ميافتد و از فکر و قدرت بشر بيرون است و با اظهار عجز و ناتواني و بندگي از خداي خويش ميخواهد که تمام خطاهاي او را اصلاح کند و به او رحم کند؛ زيرا حتي دعاکردن از طرف خداست و تا اراده خداوند جاري و ساري نشود، انسان قادر به دعاکردن نيست. يا در شعر مناجات شبان که خداوند را با زبان ساده ميستايد، نيز اوج بندگي را ميتوان احساس کرد، زيرا معبودش را در بالاترين جايگاه از نظر خود ميبيند و خود را عبد و ذليل در برابر آن خداي بلند مرتبه.
ديـد مــوسي يــــک شبـــاني را بـه راه
ديــد مــوســي يـــک شبـــاني را بــــه راه
تـــو کـجايـــي تـــا شــوم من چاکرت
چــــــارقــــت دوزم کـــنم شــانـــه سرت
جــــامـهات شــويم شـپـشهـايت کشم
شيـــر پيــشـــت آورم اي مــــحــتـــشــم68
عطار نيز در واژه به واژه و بيت بيت آثارش، اظهار بندگي و پرستش خود را به پروردگار خويش بيان ميکند و او را تنها مبدأ آفرينش و علت تمام هستي ميداند. او ضمن بيان عجز و ناتواني خويش در برابر معبود، از او طلب نياز ميکند و تنها به درگاه رب جليل پيشاني سر ميسايد و از او کمک ميخواهد و همه زندگياش را در دست خدا ميبيند و با سرسپردگي در برابر آستانش طلب عمري دوباره ميکند.
بــــرآوردم ســــر و گــــفـتــــم الــهي
از ايـن مسـکين بـــيدل مـــي چـه خواهي
فـــرا کــرده تــويي اينــها به يکــــــبار
اگر خـــواهنـــد کـــشت ايـــن ساعتم زار
مـن از تــو خــونبـها خـــواهم نه زيشان
چه گــيرم دامــــن مشـــــتي پــــــريشــان
تــــو را دارم دگـر کــس را نـــــــدارم
که از حکم تـــو خــالـــي نـــيسـت کارم69
در اسرارنامه هم عطار در نهايت سادگي و وضوح از خدا در عين پرستش، طلب بخشش و مغفرت ميکند:
خـــداوندا تو مـــــيدانــــي کـــه عطار
هـــمه تــوحيد تــــو گــــويد در اشـعـــار
ز نـــــور تــــو شعـاعي مــــــينمــــايد
چــــــو فـردوسـي فقـــاعي مــــيگــشايد
چــــو فــردوسي ببـخشش رايـــگان تو
به فضـل خـود بــــه فـــردوسش رسان تـو
بــــه فــردوســـي که علــــيينش خوانند
مقـــام صـدق و قـصر دينــش خـــوانـــند70
همچنين عطار در منطقالطير از زبان پرندگان، بندگي و ستايش را به تصوير ميکشد و ضمن يادآوري اينکه خداوند در حد فهم و درک ما نيست و تا به حال هيچکس نتوانسته است پي به ذات او ببرد، عجزخود را بيان ميکند و پرستش و عبادت وي را اظهار مي کند و با زباني فصيح ميگويد:
اي ز پيــدايي خـــود بــــس نــــاپديد
جـمله عــالم تـــــو و کــــس نــــاپـديـــد
جـان نهـان در جـسم و تو در جان نهان
اي نهـان انــدر نهـــــان اي جـــــان جـــان
اي ز جمـله پيـش و هـم پيــش از همه
جمــله از خــود ديـده و خـــويش از همه71
يا در ابيات زير شاعر بيچارگي و حيرت خود را به نهايت ميرساند؛ عقل را در جستجوي رب خويش پير و ناتوان ميپندارد؛ حتي پيامبران و طاغوتيان را در سرنوشت خويش بيتأثير ميداند و تنها و تنها از پروردگار طلب حاجت ميکند و بندگي و عبوديت خويش را اقرار ميکند.
آفــرين جـــان آفـــــرين پــــــــاک را
آنـــکه جــان بخشـيد و ايــمان خــاک را
عـــــرش را بــر آب بـنيـــاد او نــــــهاد
خـــاکيان را عمـر بــر بــــاد او نـــهـــــاد
آســمـان را در زبــــردستــــي بــداشت
خـاک را در غـــايــت پســــتي بــداشت72
سنايي نيز همچون بقيه شاعران عارف و خداپرست ايراني ابتدا به پرستش و عبادت خداوند ميپردازد و پس از آنکه اظهار بندگي و عجز خود را به درگاه ربوبي اقرار کرد، به بيان حاجت و درخواست خويش ميپردازد.
اي روان هــــمــه تــــنــــــومـــنــدان
آرزوبــــخــــــــش آرزومــــــنـــــــــدان
تـــــو کنــي فــــعـــل مـن نکو در من
مـــــهـــربـــانتـــــر ز مــــن تــويي بر من
رحمــتـت را کــــرانه پيـــــدا نـــيست
نـــعـــمتـــــت را مــيـانــــه پيــــدا نـيست
آنــچــه بــــدهـــي بــــه بنده ديني ده
بــا رضــــــاي خـودش قــــــرينــــــي ده73
در ابياتي که ذکر شد سنايي اذعان ميکند که خداوند روح و روان همه انسانها است، حتي انسانهايي که به ظاهر قدرتمند به نظر ميرسند، برآوردن نيازها و آرزوهاي آنها و تمام بندگان، تنها به دست خداوندست و همه چيز در کنف قدرت اوست. او خود را بنده و عبد خداي خويش ميداند، پس دست نيازش را تنها بهسوي او دراز ميکند و به هيچکس و چيزي توجهي نميکند، بلکه تنها از او ميخواهد، زيرا همه چيز در دست خداست و چارهساز اصلي اوست.
1-8-3. نياز (عرض حال)
انسان نيازمند که دائماً در نقصان و کمبود به سر ميبرد در انديشه آن
