
درجه خود برسد به احساس تضاد اجتماعي ميانجامد و تعارضهاي شديدي را در پي دارد(هزارجريبي وصفري شالي،1388 :13).
رويكردهاي محروميت نسبي داراي چند ويژگي با اهميت هستند كه باعث ميشوند به عنوان يك رويكرد در ارزيابي از عدالت در جامعه و رضايت از زندگي مطرح شوند: اول اينكه، از فرايندهاي مقايسهي اجتماعي در تحليلهاي خود سود ميجويند، (فرايندي كه در اغلب نظريههاي ارزيابي از عدالت مطرح و در آنها مستتر است). دوم اينكه، اين نظريهها درباره تبيين انقلاب و ناآراميهاي ناشي از واكنشهاي جمعي، بسيار مورد استفاده قرار ميگيرند و سوم اينكه، در ارتباط با ويژگي دوم، اين نظريهها براي تبيين انقلاب داراي نگرشهاي فردگرايانه و روانشناختي هستند يعني اصالت را در بروز پديدهي انقلاب به وضعيت فرد و تصور او از موقعيت قرار گرفته در آن ميدهند(همان:13).
رابرت مرتون معتقد است ساختار اجتماعي فشارهايي را بر افراد جامعه دارد مي آورد که آنها به جاي رفتار مبتني بر همرنگي، به رفتارهاي ناهمنوا مبادرت مي ورزند . شايد بتوان گفت تعادل و ثبات اجتماعي از نظر مرتون در نتيجه انطباق بين اهداف نهادي شده و پذيرفته شده اجتماعي و ابزار دستيابي به آن اهداف بروز مي يابد. از نظر مرتون توازن بين دو وجه ساختار اجتماعي که همنوايي را در پي دارد، رضايت ذهني افراد را بيان مي کند. رضايت زماني تحقق مي يابد که هم اهداف، پذيرفته شده باشند و هم اهداف پذيرفته شده، قابل حصول باشند. عدم تحقق اهداف با ابزارهاي نهادي شده يا عدم مشروعيت اهداف يا هر دو حالت، شرايطي را به وجود مي آورند که نارضايتي حاصل و نتيجه آن خواهد بود.(هلاکوئي، 1356: 215).
تدگار، به هنگام بحث از محروميت نسبي در كتاب خود به نام “چرا انسانها شورش ميكنند؟” بيان ميدارد:
” نارضايتيهاي اجتماعي هميشه در نتيجه بروز اين احساس و حالت رواني به انسانها دست ميدهد.”
به اعتقاد وي شرايط بروز احساس محروميت، يگانه و همانند نيست، بلكه ميتوان انواع گوناگون و شرايط متعدد بروز آن را از يكديگر تفكيك كرد. او خود سه نوع محروميت را از يكديگر متمايز كرده است:
الف -محروميت ناشي از كاهش امكانات كه در آن توقعات ثابت باقي ميمانند.
ب- ناكامي ناشي از افزايش سطح توقعات كه در آن امكانات نسبتاً ثابت هستند.
ج- ناكامي فزاينده كه در آن توقعات افزايش و امكانات كاهش مييابد(همان:13).
از يك نظر تئوري محروميت نسبي، ريشه در فرضيه ناكامي- پرخاشگري دارد و از نظر ديگر احساس محروميت، خود نتيجه فزاينده مقايسه است. به طور كلي، براساس ديدگاه محروميت نسبي، فرد به مقايسه خود با افراد ديگر و گروه مرجع دست ميزند و دوست دارد كه شرايط مشابه با آنها را داشته باشد و اگر در نتيجه مقايسه براي فرد چنين پنداشتي بروز نمايد كه براساس ميزان سرمايهگذاري و تلاش، پاداش و نتيجهاي كه عايدش شده در مقايسه با ديگران عادالانه و منصفانه نيست دچار احساس محروميت نسبي شده و اين امر باعث بروز نارضايتي در دو سطح فردي و اجتماعي ميشود.
از نظر گر72 عوامل مختلفي ميتوانند احساس بيعدالتي و محروميت نسبي را به وجود آورند كه عبارتند از:
الف-هر چه ارزشهاي اقتصادي و مادي در يك جامعه بيشتر گسترش يابند احساس محروميت نسبي بيشتر ميشود.
ب-هر چه امكانات پيشرفت و ارتقا در افراد و گروههاي مرجع ديگر بيشتر باشد انتظارات انسانها بيشتر ميشود و اگر احساس كنند خودشان آن امكانات را ندارند محروميت نسبي افزايش مييابد.
ج-هر چه وزنه ارزشهاي مورد هدف و آرزوها بيشتر شود اهميت آن ارزشها براي فرد بيشتر است و اگر احساس كند كه با كوشش فراوان نميتواند به هدف مورد نظر برسد محروميت نسبي بيتر خواهد بود.
ح-هر چه امكان دستيابي به ارزشهاي مورد نظر يا ارتقا اجتماعي كمتر باشد احساس محروميت نسبي بيشتر است
2-3-2-2-نظريه تطابق آرزو- وضعيت
دوركيم، افزايش آرزوها را يكي از علل ناراضايتي ميداند. از اينرو، پيوند فرد با جامعه را براي مهار آرزوها مطرح ميكند. اينگلهارت، در مقابل، اين بحث را پيش ميكشد كه آرزوها به طور طبيعي با وضعيت فرد، تطابق مييابند و از اين طريق، سطح رضايت فرد افزايش مييابد. وي بيان مي دارد:
“رضايت ذهني فرد از هر جنبه خاص زندگي بازتاب شكاف بين سطح آرزوي او و وضعيت عيني وي است. اما سطوح آرزوهاي فرد به تدريج با وضعيت او تطابق مييابد. در صورتي كه اين فراگرد تطابق، بخشي از سرشت انسان باشد، پس ما معمولاً نبايد اختلافات بزرگي در خصوص سعادت ذهني ميان گروههاي مختلف اجتماعي بيابيم مفروض بر اينكه آن گروهها اعضاي منطقاً ثابت خود را داشته باشند، زيرا در بلندمدت، سطوح آرزوهاي گروههاي باثبات وقت كافي براي سازش با اوضاع بيروني مربوط به خود را خواهد داشت. سطوح تقريباً بالا يا پايين خوشبختي فقط وقتي مشاهده ميشود كه دگرگونيهاي جديد موقعيت نسبي يك گروه معين را، بالا يا پايين برده باشد.” (اينگلهارت، 244:1373).
اگر اين فرض پذيرفته شود، انتظار ميرود فرد به تدريج با آن بخش از ويژگيهاي ثابت خود خو بگيرد وآن صفات در تعيين سطح رضايت وي مؤثر نباشد. در عين حال، بخشي از ويژگيهاي غيرثابت و متغير، ميتواند بر سطح رضايت فرد تأثير بگذارد. اين استدلال بر اين پيش فرض استوار است كه آنچه رضايت فرد را تعيين ميكند، نه ميزان برخورداري از يك ويژگي خاص است، بلكه تغييرات در شرايط است كه ميتواند بر سطح رضايت اثر بگذارد. به همين دليل در دوره دگرگونيهاي مداوم، سطح رضايت در حال تغيير است. سطح درآمد فرد نسبت به ويژگيهايي چون سواد، جنس، مذهب و … متغير است، به همين دليل، نوسانات آن بر سطح رضايت مؤثر است. اگر درآمد و تحصيلات را مقايسه كنيم، درمييابيم كه “بهطور كلي سطح تحصيلات براي تعيين موقعيت اقتصادي اجتماعي مهمتر از درآمد محسوب ميشود؛ روي هم رفته براي بيشتر نگرشها، تحصيلات پيشبيني كننده قويتري از درآمد است. اما سطح تحصيلات در مقايسه با درامد صفت باثباتتري براي افراد ميباشد. اين تعميم حتي براي اروپاي غربي بيش از ايالات متحده مناسبت دارد، زيرا اكثر مردم اروپاي غربي، تحصيلاتشان را تا سن 16 سالگي تكميل ميكنند. حتي كساني كه به تحصيلاتشان ادامه ميدهند معمولاً تا 24 سالگي به تحصيلات خود خاتمه ميدهند. از آن به بعد، سطح تحصيلات در واقع يك ويژگي ثابت است؛ به ندرت بالا ميرود و هرگز هم پايين نميآيد. در نتيجه، در صورتي كه الگوي آرزو و تطابق درست باشد، برخلاف تجاربمان در مورد بيشتر نگرشهاي ديگر بايد در انتظار مشاهده تفاوتهاي بزرگتري در احساس سعادت در خصوص درآمد باشيم تا تحصيلات.” (اينگلهارت، 1373: 245-244).
به اين ترتيب، انتظار ميرود فرد با مجموعه شرايط نسبتاً باثبات خود، خو بگيرد و سطح رضايت وي ثابت باقي بماند. از همين روست كه ميان گروههاي مختلف اجتماعي مثل سن، جنس، تحصيل و … سطح رضايت زندگي تفاوتي نميكند، يعني همان چيزي كه اينگلهارت آن را تناقض اختلاف بين گروهي حداقل مينامد. همه ميدانند كه برخي گروهها به طور عيني بسيار مرفهتر از سايرين هستند و درك عمومي هم حاكي از اين است كه گروه اول بايد خوشبختتر و از زندگي راضيتر باشند. ليكن شواهد تجربي مشخص ميكنند كه تفاوتهاي واقعي به طرز شگفتآوري كوچك هستند. اين تناقض را به زبان عاميانه ميتوان اينگونه بيان كرد: چرا پول خوشبختي نميآورد؟ يا دقيقتر چرا پول موجب چنين تفاوتهاي كوچكي بين خوشبختي فقرا و ثروتمندان ميشود؟ (اينگلهارت، 1373: 422). به نظر ميرسد الگوي تطابق آرزو- وضعيت، اين پرسش را به نحو قانعكنندهاي توضيح دهد.
2-3-2-3-نظريه دلزدگي زيمل
در آراي زيمل به صورت مشخص به رضايت از زندگي، توجه نشده است، ليكن مفاهيمي را در آثار خود مطرح كرده است كه با استفاده ازا آنها ميتوان مسأله رضايت از زندگي را تبيين كرد. اين مفاهيم بيشتر نوع سوم رضايت (يعني رضايت ناشي از بودن) را توضيح ميدهند.
زيمل در مقاله كلانشهر خود به بحث از شرايطي ميپردازد كه در آن روابط انساني روبه افول ميگذارند. او در تحليل خود به از ميان رفتن روابط عاطفي و صميمانه و تسلط روابط حسابگرانه توجه دارد. روابط صميمانه و نزديكي كه او برميشمارد، از سنخ روابطي است كه در اجتماع73 قابل مشاهده است. در مقابل، روابطي كه او تجلي و انعكاس آن را در كلان شهر ميبيند از سنخ روابط جامعهاي74 است.
به نظر زيمل، كلان شهر جايگاه عقل است. انسان كلانشهري بيش از آنكه به عاطفه و قلب خود مراجعه كند، به عقل خود مراجعه ميكند، اين ويژگي با اقتصاد پولي كاملاً عجين شده است. “زيمل به ما ميگويد كلانشهر، فرهنگ ذهن است نه قلب. او غالباً به اين دوگانگي اشاره ميكند.” (نيسبت75،1966 نقل از گودرزي،1388 :209).
به نظر او، وسعت شهرها و تعداد جمعيت، به ناگزير تنوعي را پديد مي آورد كه خود در حيات ذهني فرد مؤثر است. وي نتيجه ميگيرد كه بنياد حيات ذهني شهرها برحسب اندازه آن با هم متفاوتند. او ميگويد اين تفاوت را ميتوان با هر بار گذشتن از خيابان، در شتاب زندگي و تنوع زندگي اقتصادي و شغلي و اجتماعي مشاهده كرد. از اينرو كلانشهر از آدمي به منزله موجود تميزگذار، آگاهي به مراتب بيشتري را طلب ميكند تا زندگي روستايي. در روستا آهنگ حركت زندگي و تصاوير ذهني حسي آشناتر و موزون است. دقيقاً با اتكا به اين نكته است كه خصلت پيچيده حيات ذهني كلانشهري فهميده ميشود، آن هم در قياس با زندگي در شهر كوچك كه بيشتر به روابط عميق و عاطفي مبتني است. روابط عميق و عاطفي در لايههاي ناخودآگاهتر روان ريشه دارد و به بهترين شكل در متن آهنگ پايدار عادات ناگسسته توسعه مييابد (زيمل، 1372: 54). از اينرو، انسان كلانشهري، براي واكنش نشان دادن به اهرمهاي متعدد و متنوع محيط خود، از عقل مدد ميگيرد، چرا كه به اعتقاد زيمل، عقل منعطفترين نيروي دروني انسان است و در نتيجه سادهتر از ساير قواي انسان ميتواند با تغييرات، شوكها و انقلابهاي دروني، سازگار شود.فرايندهايي چون سلطه روزافزون، تقسيم كار فزاينده، عقلانيت مفرط و … نوعي سردي روابط را در كلانشهر پديد مياورد. او براي توصيف سردي روابط، دو اصطلاح دلزدگي76 و احتياط77 را به كار ميگيرد. به نظر زيمل، دوري انسانها از يكديگر و كاهش پيوندهاي عاطفي ميان افراد، جوهر زندگي مدرن است. “از يك طرف او روابط اجتماعي كه آزادي فردي را به ارمغان ميآورد، مورد تقدير قرار ميدهد و از طرف ديگر نسبت مسأله بيگانگي و فقدان پيوستگي افراد حساسيت نشان ميدهد. اين مطلب به موضوع ديگري در آثار زيمل نيز مربوط ميشود و آن رشد عقلانيگرايي يا واقعيتگرايي در حيات اجتماعي است. هنگامي كه روابط اجتماعي بعد مذهبي و سنتي خود را از دست ميدهند، ملاكهاي غيرشخصي از قبيل قانون، منطق، انديشه و پول بر آنها حاكم ميشود. كاربرد اين ملاكها آزادي فردي و عدالت اجتماعي را كاهش ميدهد.” (ترنر و بيگلي، 1370: 333).
دو خصوصيت اصلي دلزدگي و احتياط، به خوبي، اين بخش از آراي زيمل را توضيح ميدهند. دلزدگي، نوعي نگرش است كه فرد قادر نيست تفاوت اشياء را دريابد. فرد دلزده نميتواند ميان پديدهها، تميز قائل شود و نسبت به معناي اشياء و تمايز آنها و يا به سخن دقيقتر نسبت به فردي آنها بيعلاقه است. همين نگرش در مورد انسانهاي ديگر نيز وجود دارد. همه انسانها در يك سطح و بدون تمايز آنها مطرح ميشوند. زيمل جوهر نگرش دلزدگي را در كنده شدن قوه مميزه ميداند و در علتيابي آن به جريان زندگي كلانشهري متوسل ميشود. تغييرات سريع زندگي كلانشهري و تأثيرات متنوع و شديد آنها، واكنشهاي سريع و متعددي را ميطلبد. اين جريان به گونهاي است كه اعصاب آدمي قادر نيست همواره چنين واكنشي را بروز دهد. “بنابراين فرد در برابر تحريكات تازه عاجز ميشود و نيروي درخوري براي مقابله با آنها برايش باقي نميماند. اين امر نگرش دلزده را شكل ميدهد.” (زيمل، 1372: 57). به اين ترتيب، معنا و ارزشهاي متعارف اشياء از ميان
