
ميرود و براي فرد دلزده، همه آنها يكنواخت و همگون ميشوند.
نگرش دلزدگي بازتاب دقيق اقتصاد پولي است و از آنجايي كه كلانشهر جايگاه اصلي اقتصاد پولي است و در آن مبادله بيش از شهرهاي كوچك است، نگرش دلزده نيز در آنجا بيشتر مشاهده ميشود.
همانطور كه گفته شد در نگرش فرد دلزده، تفاوت اشياء و ارزشهاي خاص هر يك از آنها، محو ميشود و همه اشياء به تعبير زيمل در زمينهاي خاكستري ظاهر ميشوند. نگرش دلزدگي مانع از ارتباط انسان با جوهر زندگي كه همانا فرديت است ميشود. و اساساً اهميت زندگي در اين شرايط از ميان ميرود. يكنواختي و مشابهت و تكرار پديدهها، زمينه را براي كاهش رضايت از زندگي فراهم ميكند. براي فرد دلزده، تمام امور و فعاليتها مثل كار، امري يكنواخت و كسل كننده مينماياند مهمتر از همه، آنكه نگرش دلزدگي، دريافت معني زندگي را مانع ميشود و هدفدار بودن زندگي از ميان ميرود.
دومين مفهومي كه زيمل از آن نام ميبرد، احتياط است. احتياط سرشت زندگي كلانشهري است و بدون آن امكان شكلگيري جريان حيات اجتماعي در كلانشهر متصور نيست. زيمل به تفاوت شهر كوچك و روستا با كلانشهر اشاره ميكند. او ميگويد در شهر كوچك و روستا، آدمي هر كس را كه ملاقات ميكند، ميشناسد. محدود بودن تعداد افراد اجازه ميدهد شناخت از افراد به جزييات و ژرفا برسد. اما به موازات افزايش تعداد افراد يا به اصطلاح تراكم فيزيكي، اين نوع روابط به تدريج بايد جاي خود را به روابط ديگري بدهد. برقراري رابطه اجتماعي با تعداد كثيري از افراد به صورت چهره به چهره با شناخت جزيي و پاسخ داده به چشمداشتهاي آنها، ممكن نيست. زيمل مي گويد:
“اگر قرار باشد در شهر نيز كه برخوردهاي خارجي مستمر بيشمارند، چنين اتفاقي بيفتد، آدمي كاملاً به لحاظ دروني به اتمهاي بيشمار تجزيه ميشد و به حالت رواني تصورناپذيري ميرسيد.” (زيمل، 52:1372). از سوي ديگر، به دليل روابط ناپايدار و غيرساختي كه در زندگي شهري رواج دارد و جزيي مهم از زندگي به شمار ميآيد، اعتماد اجتماعي به حداقل خود كاهش مييابد و به تعبير زيمل اين حق عدم اعتمادي است كه در زندگي شهري الزامي است. اين دو عامل باعث ميشود تا انسان كلانشهري در برخوردهاي اجتماعي خود احتياط كند. مراد از زيمل از احتياط، دور نگهداشتن خود از ديگران، بياعتنايي به آنها و حدود نگهداشتن رابطه اجتماع با تعداد محدودي از افراد است. انسان كلانشهري به دليل آنكه نميتواند با تعداد كثيري از افراد، ارتباط اجتماعي داشته باشد، به ناگزير خود را محدود ميكند. زيمل معتقد است اين احتياط، فقط بياعتنايي نيست، بلكه نوعي انزجار خفيف در آن نهفته است. از اينرو، رابطهاي كه در دو نوع گروه اجتماعي كوچك و بزرگ و در اينجا كلانشهر و روستا و شهر كوچك، شكل ميگيرد، روابط صميمي و عاطفي در مقابل روابط سرد و بيترحم است. زيمل در ضرورت اين نوع نگرش در زندگي انسان كلانشهري ميگويد:
“نوعي اكراه پنهان و مرحله آغازين خصومت عملي، فاصلهها و انزجارهايي به وجود ميآورند كه بدون آنها اين نوع زندگي اصلاً و ابداً نميتواند ادامه يابد. وسعت و آميختگي اين اسلوب زندگي كلانشهري را تشكيل ميشدهد. آنچه در سالوب زندگي كلانشهري مستقيماً به منطقه اجتماعزدايي78 به نظر ميرسد در واقع يكي از اشكالات بنيادي اجتماعي شده است” (زيمل، 1372: 52).
اين دو مفهوم، نگرش دلزده و احتياط، در تبيين رضايت از زندگي سودمند هستند. اگر رابطه اجتماعي، يكي از منابع رضايت از زندگي باشد، انتظار ميرود در اجتماعات بزرگتر كه دلزدگي و احتياط بيشتر است، رضايت از زندگي كمتر باشد.
مفهوم ديگري كه در اينجا اشارهاي گذرا به آن ميشود، در ارتباط با نوع سوم رضايت از زندگي يعني نوع بودن79 است. در اين نوع رضايت، فرض بر آن است كه فعاليتهاي انساني، تحت كنترل او نيست و بيشتر به دليلي اجبارهاي بيروني، صورت ميپذيرد. مثال بارز آن، كار است. كار نه به دليل جاذبههاي دروني آن، و پاسخهايي كه به انگيزههاي دروني فرد ميدهد، بلكه به سبب اجبارهاي بيروني، انجام ميشود. از اينرو، رضايت و خشنودي را حاصل نميآورد. اين امر ناشي از ماهيت كنترل انسان بر فعاليتهاي خود است. مفهوم زندگي سرشار80 و سرشارتر از زندگي81 از يك سو فرهنگ ذهني و فرهنگ عيني همين نوع بيگانگي را بيان ميكند.
نخستين دسته دوگانگي (زندگي سرشار-سرشارتر از زندگي)، يعني آنكه انسانها از طريق انديشه و اعمالشان، زندگي اجتماعي را توليد ميكنند و در اين فرايند خودشان را باز توليد ميكنند. اين جرياني بيانتها و خلاق است. در جريان توليد زندگي اجتماعي، به ناگزير مجموعهاي از اعيان82 توليد ميشوند (more- than- life) كه حيات خاص خود را كسب ميكنند. به عبارت ديگر، زندگي اجتماعي، چيزي را توليد ميكند و از خود دور مي سازد كه زنده نيست، اما اهميت خاص خود را مييابد و از قانونمندي خاص خويش تبعيت ميكند. زيمل ميگويد افراد به طور اجتنابناپذير، برده محصولات اجتماعي و فرهنگي توليد خود خويش ميگردند. زيمل همچون وبر، مشاهده ميكرد كه جهان، قفس آهنيني از فرهنگ عيني ميشود كه انسانها روز به روز اقبال كمتري براي گريز از آن دارند (ريتزر83،1983 نقل از گودرزي،1388 :213).
اين امر بيش از همه در زمينه كار قابل مشاهده است. مطالعات انجام شده نشان ميدهد كه بيگانگي با محصول كار و نگرش منفي نسبت به كار اثر دارد. طبق اين مطالعات، آن دسته از كارگران كه احساس ميكنند توانستهاند كار با ارزش ويا مشكلي را انجام دهند، نسبت به كارشان ديد مثبتي داشتهاند (شرمن و وود، 1366: 63-62).
پژوهش ديگري كه تحت عنوان “كار در آمريكا” از سوي وزارت بهداشت، آموزش و رفاه ايالات متحده، انجام شده، نشان ميدهد كه بسياري از محيطهاي كار، متضمن “وظايفي كسل كننده، تكراري و ظاهراً بيمعني هستند كه مجالي براي ابتكار و استقلال ايجاد نميكنند، و در نتيجه باعث نارضايتي در ميان كارگران در تمام سطوح شغلي ميشوند (گيدنز، 1373: 523). اين گزارش نشان داد كه كارگران يقه آبي كنترلي بر كار خود ندارند و اغلب در تصميمگيريهاي مهم كه در زندگي آنها مؤثر است، مشاركت ندارند. آنها ناچارند در يك برنامه ثابت، و تحت نظارت دقيق و مستمر كار كنند. بيعلاقگي اين گروه در اين پرسش خود را نشان ميدهد كه اغلب اظهار داشتهاند، در صورتي كه زندگي دوباره داشته باشند، اين شغل را انتخاب نميكنند و تنها 24 درصد اظهار داشتهاند كه همين شغل را انتخاب ميكنند. اثر اين پديده را ميتوان بر رضايت آنها نيز مشاهده كرد. به ميزاني كه فرد در فرآيند تصميمگيري دخالت داشته است، رضايت او نيز افزايش يافته است. اين احساس بياثري و عدم رايت در ميان مديران سطوح مياني نيز مشاهده ميشد. آنها احساس ميكردند به اجراي سياستهايي فراخوانده شدهاند كه در طرح و تنظيم آنها هيچ دخالتي نداشتهاند.
افرادي كه در موقعيتهاي بالاتر قرار داشتند بيشتر احتمال داشت كه از كار خود راضي باشند و تا اندازهاي احساس ميكردند داراي استقلال و قدرت به رويارويي فراخواندن و ايجاد دگرگوني در برنامه هستند.” (گيدنز، 1373: 523).
2-3-2-4-نظريه دلهره منزلت
يكي، ديگر از نظريههايي كه مفهوم مهمي را در تبيين رضايت به دست ميدهد بدون آنكه هدف نظريه مذكور، تبيين رضايت از زندگي باشد، نظريه ناسازگاري پايگاهي يا ناهماهنگي منزلتهاست.
“دلهره منزلت شامل موارد زير است:
حاشيهاي بودن، عدم انسجام منزلت و كنارهگيري از منزلت” (لاور،1373 :162-161).
يكي از موارد دلهره منزلت، عدم انسجام منزلت است كه از سوي لنسكي مطرح شده است. وقتي در مجموعه منزلتها يا پايگاههاي فرد، هماهنگي و تفاوت وجود داشته باشد، وضعيت ناسازگاري پايگاهي پيش ميآيد. به نظر لنسكي، منزلت مجموعهاي از موقعيتها در مجموعهاي از سلسله مراتب مربوطه است. يك فرد ممكن است در چهار سلسله مراتب، درآمد، شغل، تحصيلات و قوميت، به طور كلي هماهنگ يا ناهماهنگ جا داشته باشد. علاوه بر اين لنسكي تصريح كرده است كه هر چه تعداد افرادي كه از شكل حاد ناهماهنگي منزلتها رنج ميبرند، بيشتر باشد، تعداد كساني كه از برنامههاي دگرگوني اجتماعي پشتيباني ميكنند بيشتر خواهد بود (همان: 162-161). ناهماهنگي منزلتها، احساس ناخوشايندي در فرد پديد ميآورد. در شرايط دگرگونيهاي سريع، احتمال وقوع ناهماهنگي منزلتها بسيار زياد است. هنگامي كه شدت تحرك اجتماعي افزايش مييابد يا دگرگونيهاي سريع روي ميدهد، ممكن است برخي گروههاي اجتماعي فرصت مطلوب براي دستيابي به بعضي منابع كمياب را بيابند. و پارهاي از گروهها، به رغم برخورداري از بعضي منابع كمياب، از برخي پايگاههاي مطلوب خود محروم باشند. كساني كه درآمد و ثروت بالايي دارند ولي از سواد محرومند و يا كساني كه داراي تحصيلات بالايي هستند، ولي از قدرت سياسي يا توانايي اقتصادي برخوردار نيستند. در اين حالت، “مردم احساس ميكنند، منصفانه نيست. … و ديگر اينكه … هنگامي كه فرد واجد ويژگيهاي ناسازگار و نامتناسب باشد در او تنشي روانشناختي ايجاد ميشود، و اين حالت، ناخوشايند و ناخشنودكننده است.” (ميچل،بي تا: 369).
سيمپسون و ميلر در مطالعه خود در مورد ارتباط پايگاه اجتماعي و آنوميا، ديدگاه لنسكي را مورد آزمون قرار دادند. مطابق نظر لنسكي، افرادي كه دچار ناسازگاري پايگاهي هستند يعني افرادي كه براساس معيارهاي گوناگون قشربندي، ردههاي متفاوتي را اشغال ميكنند مثل فيزيكدان سياهپوست يا ثروتمند بيسواد، از نظر سياسي، گرايشهاي چپ دارند و كمتر از آنكه انتظار ميرود، در انجمنهاي داوطلبانه مشاركت كنند. وي راديكاليسم آنها را ناشي از واكنش به تجربه يك پديده ناخوشايند ميداند و ميگويد آنها مايلند مردم براساس پايگاه بالايشان با آنها برخورد كنند، اما مردم عادت دارند كه آنها را براساس پايگاه پايينشان ارزيابي كنند. سيموسون وميلر84 در پژوهش خود به اين نتيجه رسيدند كه ناسازگاري پايگاهي با آنوميا ارتباط دارد. غالباً اين گروه از افراد نسبت به آينده و معناي زندگي، نگرش منفي دارند (سيموسون وميلر ،1963 نقل از گودرزي،1388 :216).
در هر حال، گرايش شديد اين افراد به تغييرات، نشاندهنده وضعيت نامطلوبي است كه در آن به سر ميبرند. انتظار ميرود در چنين شرايطي، رضايت از زندگي در سطح پاييني باشد.
2-3-2-5-نظريه برابري
اما نظريه ديگري كه درخصوص رضايت از زندگي ميتوان مطرح كرد، “نظريه برابري” است. اساس اين نظريه مبتني بر ادراك فرد از شغل خود بوده و چگونگي رفتار او را در برابر سازمان بيان ميدارد.. براساس اين نظريه، هر فرد خصوصيات و قابليتهايي چون تجربه و تبحر، تحصيلات، هوش، استعداد، سن و سوابق كاري را با خود به سازمان (يا محيط زندگي و فعاليت خود) ميآورد و در مقابل انتظار دارد سازمان يا محيط بيرون نيز متناسب با اين خصوصيات، مزايا و پاداشهايي را در اختيارش قرار دهد. چنانچه شخص احساس كند كه بين اين دو دسته عوامل نوعي برابري و همپايگي موجود است، اين امر در او احساس امنيت و آرامش و در نهايت رضايت ايجاد ميكند. به عبارت ديگر، بشر هميشه در پي آن است كه با او به طور منصفانه رفتار شود.
در اين نوشتار به جاي سازمان كار، مقولهي جامعه و به جاي پاداشها و مزاياي سازمان، مقولهي امكانات و تسهيلات منطقه سكونت قرار داده شده و از اين طريق نظريه برابري، مورد بررسي قرار گرفته است. در اينجا احساس برابري بين “داده”85 يا آنچه فرد وارد جامعه كرده است (نظير سن، نيروي كار خود، مهارتهاي خود) با “ستانده”86 يا آنچه كه فرد از جامعه دريافت كرده است (نظير شغل، درآمد بيشتر، امكانات رفاهي، آموزشي و بهداشتي محل، امكان رشد و پيشرفت و بهرهمندي از تسهيلات و امتيازات مختلف) موجب رضامندي از زندگي است(هزارجريبي وصفري شالي،1388 : 13 )
2-3-2-6-نظريه ارزش منزلت
نظريهي ارزش منزلت نيز به بررسي رضايت از زندگي ميپردازد. اين نظريه، سطوح دادهها را به
