
تفسير کرد.
به طور کلي، درباره نوديني و تغيير شخصيت مطالب زيادي نوشته شده است. اخيراً پالوتزيان، ريچاردسون و رامبو266 (1998) اين موضوع را بررسي کردهاند. آنها به اين نتيجه رسيدهاند که نوديني، تأثيرات اندکي بر عملکردهاي اساسي شخصيت داشت (منش، و به اصطلاح پنج خصوصيت بزرگ شخصيت)، اما ميتواند باعث تغييرات عميق در زندگي و کارکردهاي لايةمياني مثل اهداف، احساسات، نگرشها و رفتارها، و کارکردهاي شخصيتي معرّف خود مثل هويت و معناي زندگي شود.
يکي از فرضيههاي بسيار جالب درباره نوديني را کرکپاتريک267 مطرح کرده است (کرک پاتريک و شاور268، 1992؛ کرکپاتريک، 1992) کرک پاتريک معتقد بود که رابطه فردي با خدا ميتواند شيوههاي رابطة شکلگرفته در دوران طفوليت و اوايل کودکي را نشان دهد. شايد اين فرضيه به نظر ابداع دوبارة فرضية فرويد دربارة خدا باشد که آن را شبيه پدر ميدانست، اما چنين نيست. نظريه کرکپاتريک بر نظرية دلبستگي269 بولبي270 (1969، 1973، 1980) مبتني است که اساس آن مشاهدة اطفال در کنار مراقبتکنندگان بزرگسالشان بود که معمولاً مادرانشان بودند.
بولي سه شيوة دلبستگي را مطرح کرد:
* ايمن، که در آن فرد مراقبتکننده، پايه است و به زماني برميگردد که خطرهايي وجود دارد. در صورت عدم بروز خطر، کودک پايه را رها ميکند و به جستوجو و بازي آزادانه ميپردازد؛
* اضطرابگريز، که در آن کودک، عصبي و سمج است، مايل به بيرون رفتن و جستوجو نيست، و فرد بزرگسال نشانههاي عدم پذيرش را نمايان ميکند. از آنجا که ممکن است سمج بودن کودک واکنشي به عدم پذيرش و احساس عدم امنيت باشد، تشخيص رابطه علت و معلول مشکل است، در حاليکه گريز از فرد بزرگسال ممکن است واکنشي باشد به تقاضاهاي بيش از حد نگهداري و رفاه از کودک.
* ترکيبي، که در آن هر دو شيوه ايمن و گريز از اضطراب مشهود است.
عقيده کرکپاتريک اين است که شيوههاي پيوست به موقعيت ديني انتقال مييابد، و بنابراين شيوه ارتباط شخص با خدا شبيه رابطه با مراقبتکننده اوليه اوست. به علاوه، کرکپاتريک نشان داده است کساني که شيوه پيوست ايمن دارند، در مقايسه با کساني که پيوست ايمن نداشتند، احتمال بيشتري دارد که مسير ديني مراقبتکنندة اوليه خود را ادامه دهند. بنابراين، کساني که مادر متديني دارند، احتمال بيشتري دارد که متدين باشند، و کساني که مادران متدين ندارند، احتمالاً بيدين ميمانند. افرادي که پيوست ايمن دارند، رابطة دينيشان عمق کمتري داشت، درحالي که افراد اضطرابگريز (اگر متديّن بودند) احتمالاً تجارب گسترده، و رابطة عميقتري با خدا داشتند.
اين مسئله با مطالعات اوليه پيوند ميخورَد که نشان ميداد در برخي موارد تعدادي ويژگي وجود داشت که افرادي را که يک تجربه ناگهاني از نوديني داشتند، از افراد ديگر متمايز ميکرد. دستة دوم شامل کساني است که ديندار نيستند، و نيز کساني که به تدريج تغيير دين دادهاند و کساني که در طول عمر خود پيرو يک دين ماندهاند. گزارشها نشان ميدهد اين دو دستة اخير در مقايسه با افراد نودين تدريجي، متعصبتر اما شادتر هستند (از زمان تغيير دين) (استنلي271، 1964؛ شاور و ديگران، 1980).
گزارشهايي مختلف در خصوص اضطراب و جامعهستيزي در ميان نودينها وجود داشته است. مطالعات آيندهنگر و واقعاً درخور اندکي وجود داشته است که در آن افراد را در طي زمان دنبال کنند و در فواصلي با آنها مصاحبه شود. ويتستوم و ديگران (1990ب) يک چنين مطالعهاي را گزارش کردند که شواهدي از اثر ” ماه عسل272″ را نشان ميداد. پس از يک دوره فشار عصبي و اندوه قبل از نوديني، نوديني”ماه عسل” را به همراه ميآورد، که در پي آن تلاش فرد نودين براي پذيرفتن اقتضائات سازگاري طولاني مدت، کاهش سلامت رواني فرد را به دنبال دارد. ساير مطالعات غيرمستمر به طور کلي با اين تصور هماهنگ هستند (لوونتال، 1995).
بنابراين با توجه به سؤالي که اين بخش را با آن شروع کرديم، اين مسئله ما را به کجا ميرساند؟ آيا افراد خاصي مستعد تغيير دين هستند؟ هيچ شاهد قانعکنندهاي که پاسخ قاطعي بدهد، وجود ندارد. اما مشاهده کردهايم که احتمال دارد برخي از گروههاي ديني فعالانه برخي از افراد را هدف قرار دهند، کساني که احتمالاً دلبستگي ندارند و/يا تحت فشار عصبي قرار ميگيرند. همچنين ديدهايم که نوديني ممکن است نوعي افزايش موقت در سلامت رواني فرد ايجاد کند، امري که چه بسا تغيير دين را براي فرد ناشاد يا ناراضي جذاب کند. سرانجام، شاهد اين ديدگاه بودهايم که تغيير دين ناگهاني ممکن است با شيوة خاصي از سازگاري شخصي همراه باشد.
دو چشمانداز اجتماعي- روانشناختي در نوديني
نوديني يک فرايند پيچيده است، و شيوههاي چندي که روانشناسان طي آنها مسئله را مورد ملاحظه قرار دادهاند، مطرح شده است. در اينجا قدري عميقتر، دو رويکرد روانشناختي متضاد را بررسي ميکنيم.
نوديني و هويت: يکي از روانشناساني که به مطالعة تحولات تمام طول زندگي کمک کرد اريکسون273 (1963) بود. او در نظرية روانشناختي – اجتماعي خود در تحوّلات شخصيت به دفاع از تأثير اجتماعي آن پرداخت. او معتقد بود که هرگز نميتوان ثابت ماند، زيرا زندگي سلسلهاي مستمر از چالشها را پيش مينهد. اريکسون آنها را وظايف مربوط به رشد274 ناميد و براي هر مرحله از زندگي، وظايف مربوط به رشد ويژهاي وجود دارد. اريکسون، هشت مرحله از اين دست را مشخص کرد و الگوهايي از ويژگي سازمان شخصيتي موفقيت و شکست را در بحث از هر مرحله توصيف کرد. يکي از اين وظايف رشدي، رشد هويت است، که به طور طبيعي، در اواخر نوجواني يا اوايل جواني رخ ميدهد. مارشا275 (1966) معتقد بود که اساساً هويت بر پايه شغل و ايدئولوژي است. در مجموعهاي از مصاحبهها با مردان جوان در دانشکده (در ايالات متحده) او چهار حالت ممکن را در خصوص رشد و تحول هويت مشاهده کرد:
* سلبشده276، که در آن شخص با نقشها و اعتقاداتي که به نظر ميرسد خانواده از او انتظار داشتهاند، همراهي کرده است. اين قبيل اشخاص نسبت به آنچه معتقدند و آنچه احتمالاً در زندگي انجام ميدهند، اطمينان دارند، و مجبور نبودهاند دربارة اين تصميمها چندان فکر کنند.
* دستيافته277، که در آن شخص به يک هويت، يعني به اعتقادات و يک شغل (مورد نظر) در زندگي دست يافته است، اما نسبت به دورهاي از تصميمگيري آگاهي داشته است؛
* تعليق278، که در آن شخص اميدوار است که به هويتي برسد اما هنوز در فرايند جستوجو و تصميمگيري است؛
* آشفته279، که در آن شخص فرايند شکلدهي هويت را رها کرده يا هرگز به آن وارد نشده است. شخص آشفته احتمالاً درباره هويت بدبين يا نااميد است – احتمالاً هيچ مسيري هرگز ارزشمند نيست، و وي خود را طوري ميبينند که بعيد است خواهان هر گونه تعهدي باشد.
معيارهايي که بر اين اساس استوار است در مطالعه رشد ديني مورد استفاده قرار گرفتهاند. به اين ترتيب، واتسون و ديگران280 (1998) نشان دادند افرادي که حقيقتاً متديناند، احتمالاً در مقايسه با افراد ديگر بيشتر به هويت دست پيدا ميکنند. تدين دروني يک شيوة حقيقي جهتگيري ديني محسوب ميشود، و در فصل 6 به طور کاملتر تعريف و بحث خواهد شد. بيت هالامي (1989) معقتد است که هدف تمام اديان، ايجاد اعتماد به نفس بالا در افراد با يک هويت ديني قوي است. با اين حال، تنها اقليّتي واقعاً ميتوانند به اين سطح از ارتباط دروني دست يابند.
ماسکوويسي281 و تأثير اقليت: در سال 1980، سرج ماسکوويسي مقالهاي با عنوان “به سوي نظريهاي در باب رفتار نوديني” نوشت، و در آن اين نظر را مطرح کرد که ممکن است با تغيير نظر افراد در گروههاي کوچک، برخي از فرايندهايي که او مشاهده کرده بود، در شکلگيري جنبشهاي ديني و نيز در فرايندهايي مثل پذيرش نظريههاي علمي جديد تأثيرگذار باشد.
کار روانشناختي- اجتماعي اوليه دربارة تأثير اجتماعي در گروه به شدت تحت تأثير کار سرنوشتساز آش282 (1955) درباره تبعيّت و تسليم است. آش موقعيتهايي را بررسي کرد که در آن بيشتر افراد گروه عقيدهاي را بيان کردند که با حقيقت مغايرت داشت. در اغلب موارد، اقليت ناراضي با اکثريت همگام ميشد حتي اگر معمولاً فقط در حدّ تبعيّت ظاهري بود. آنها دربارة نظر اکثريت قيد و شرطهايي را بيان ميکردند اما با نظر اکثريت به طوري که “چيزي به هم نريزد” همگام ميشدند، پديدهاي شبيه آنچه جيِنيس283 (1982) به عنوان “فکر گروهي” به تشريح آن پرداخته است. ماسکوويسي معتقد بود هنگامي که به نظر ميرسد افراد نظر خود را تحت تأثير اکثريت تغيير ميدهند، باور دروني کمي وجود دارد. پس تحت چه شرايطي اين باور دروني همانند آنچه در تغيير دين و شکلگيري جنبشهاي نوين ديني ميتوان ديد به وجود ميآيد؟ ماسکوويسي معتقد بود که باور ممکن است پس از متقاعد شدن تحت تأثير اقلّيت به وجود آيد، موقعيتي که در آن حتي تنها يک نفر از يک ديدگاه خلاقانه با صداقت و ثبات قدم دفاع ميکند. کارهاي بعدي روانشناسان اجتماعي اهميت ثبات قدم را در تأثير اقليت تأييد کرد (وان اَوِرمِت284، 1996) اما به نظر ميرسد نظرات ماسکوويسي در خصوص تغيير دين چندان محل توجه و بررسي قرار نگرفته است – حتي اگر نشانة بسيار وسوسهانگيزي وجود داشته باشد، بايد آن را پذيرفت.
خروج از گروه ديني
چگونه، چه موقع و چرا اعضا، گروههاي ديني را ترک ميکنند؟ عواقب ارتداد يا خروج از دين چيست؟ به اين سئوالات اغلب کمتر از سؤالات چگونه، چه موقع و چرا افراد به گروههاي ديني ميپيوندند، پرداخته ميشود. اما در مورد آنها بررسيهايي صورت گرفته است.
براي مثال، جِيکوبز285 (1987) يک الگوي توصيفي دومرحلهاي از قطع علقة فرد از جنبشهاي دينيِ فرقهمانند مطرح کرده است. او معتقد است که اعضا ابتدا پيوند خود را با اعضاي ديگر قطع ميکنند و سپس از رهبر پرجذبه خود دلسرد و نااميد ميشوند و او را رها ميکنند.
جيل ميتون286 (1992) برخي از ابعاد عواقب جدا شدن از يک گروه ديني محدود در بريتانيا را توضيح داده است. احساس گناه از ارتداد، و انزوا، تا حدي با اين واقعيت تبيين شد که اعضاي جدا شده از سوي دوستان قبلي خود در گروه طرد ميشدند زيرا اجازه معاشرت بيشتر با فرد مرتد را نداشتند. اين ممنوعيت حتي ميتوانست به اعضاي همان خانواده تعميم يابد. مورتکاي287 (1992) ، به نحو نسبتاً مشابهي،توضيح ميدهد که چگونه اعضاي خانوادهاش از سوي يک گروه ديني به هم پيوسته طرد شدند – در حقيقت حذف شدند – ظاهراً به دليل انحرافات نسبتاً جزئي از خواستههاي رهبر گروه.
مطالعهاي ديگر در باب اعضاي جدا شده سناريويي متفاوت داشت. گروه راجنبشپورام288 در مزرعة دورافتادهاي مستقر بودند و اعضاي آن تماس محدودي با دنياي خارج داشتند. به دنبال از هم پاشيدگي گروه، بسياري از اعضا ارتباط خود را با جنبش راجنشي289 ادامه دادند. لاتکين290 (1993) طي مطالعهاي به نشانههاي اندکي از پريشاني روانشناختي بعد از جدايي از گروه رسيد. امّا در اين مطالعه، سناريو نااميدي فردي نبود بلکه يک “خروج تودهوار” به دلايلي تقريباً نامشخص بود. لاتکين معتقد بود که اين اعضاي خارج شده به خوبي کنار ميآمدند اما جدايي آنها ممکن است کامل نبوده باشد. اگرچه گروه آنها از هم پاشيده بود، بيشتر آنها لباس و نام راجنشي را حفظ کردند و همچنان با اعضاي ديگر تماس داشتند.
تصويري که از بسياري از گروههاي ديني ترسيم شده همدلانه نيست، خصوصاً زماني که گروه “بسته” است و از ارتباط اعضا با “دنياي خارج” استقبال نميکند. احتمالاً حداقل برخي از اعضاي گروههاي ديني بدرفتاري و سوءاستفاده ميکنند – حتي اگر دفاعيهپردازان بگويند که سوء استفادهاي صورت نميگيرد. احتمالاً سوءاستفاده به اشکال نامطلوب و متعدد خود سهمي را در بريدن از گروههاي ديني دارد (براي مثال، بايل291، 1983). اما ممکن است افراد در گروههاي ديني باقي بمانند و سوءاستفاده را همانند موقعيتهاي ديگري که مورد سوءاستفاده قرار ميگيرند تحمّل کنند
