
جدا آوردن این دو مطلب درست به نظر نمیرسد.
یکی از زیباترین عبارات این داستان آنجاست که پرستو دم از عشق به شهر پرستوها میزند:
عشق به دیدار شهر پرندگان مهاجر آنقدر در دلم ریشه دوانده بود که دیگر به هیچ چیز جز آن، فکر نمیکردم. تمام فکرم شده بود شهر پرستوها. آخر مگر فکر من چقدر بزرگ بود که بتواند به غیر از شهر پرستوها، چیز دیگری را هم در خود جای دهد. (ص70 )
این عبارت هم وسعت مفهوم وصال به معشوق را نشان میدهد و هم پاکدلی و سادگی انسانهای خدایی؛ افرادی که نیت، فکر و هدفی جز وصال به معشوق ندارند.
اما قهرمان داستان ما، در دعاهای خود برای پرستو شدن و پر کشیدن، بزرگترین اشتباه را مرتکب میشود. او از درد دوری گله میکند و صبر و شکیبایی خود را از دست میدهد و برای اینکه زودتر دعایش مستجاب شود، به دیدن شهر پرستوها – و نه حتی داخل شدن- راضی میشود.
ولی من به همان دیدار شهر، از راه دور ، هم دلخوش بودم. راضی بودم که حتی از فاصلهای دور به تماشای شهر بنشینم. (ص 71)
کم همتی آن هم هنگامی که خواستهای را نزد خداوند غنی مطلق میبریم، نوعی اهانت و بدبینی به حساب میآید و این امر، محرومیت در پی خواهد داشت. شاید به همین علت است که پرستوی داستان، هیچ گاه پایش به شهر پرندگان مهاجر باز نمیشود.
سرانجام روزی، به پرستویی کوچک تبدیل شده، با دیگر پرستوها همراه میشود. همراهی با گروه در ابتدا سخت است چون بچههای قدیمیتر و باتجربهتر، چنان سرگرم خدا و راز و نیاز با اویند که تازه کارها گمان میکنند به پارسایی آنها نمیرسند، اما جبهه و نورانیت آن باعث رشد و تعالی آنها میشود.
حالا در میان پرستوها جای گرفته و بسیاری را پشت سر گذاشته بودم. احساس میکردم توان بالهایم تمام ناشدنی است. عشق، همه چیزمان بود. نه خوراکی ایی میخواستیم نه آشامیدنی ایی. باید با همسفرانم بیشتر آشنا میشدم. (ص72)
در بین راه، پرستوهای اسیر در قفس را میبیند؛ پرستوهایی که آنها را صدا میزنند، ولی این مهاجران آزاد، کاری جز دعا از دستشان بر نمیآید. این مبحث هم کمی ابهام دارد. گویا باز هم نماد و واقعیت ادغام شدهاند و کار تشخیص را مشکل کردهاند. اگر پرستوهای اسیر را نماد انسانهای غافل از خدا بدانیم، صدا زدن، معنا پیدا نمیکند. مگر اینکه تفسیر دیگری ارائه دهیم و بگوییم روح انسانهای غافل از تن (قفس) غرق در لذات دنیوی، به ستوه آمده بود و با دیدن آن مسافران رها و آزاد، شوق پرواز در درونشان شعله میکشید.
در مسیر، به خطرات زیادی اشاره شده است.
خطر! خطر! خطر!»
فریاد، فریاد، فریاد. صدای شلیک گلوله شکارچیها. گلولههای رنگارنگ و سقوط برخی پرستوها. ولی ما همچنان میرفتیم. باید تنها به جلو چشم میدوختیم. لحظهای غفلت، سقوط را به دنبال داشت. با سرعت به جلو میرفتیم. جای ایستادن نبود. خطرهای راه کم نبودند. این را با تجربهها به ما آموخته بودند. هنوز تا رسیدن به شهر پرستوها که همه چیزش «کامل» بود، راه پر خطری در پیش داشتیم. تعدادمان کمتر از پیش شده بود، باز هم صدایی شنیده شد:
– «خطر! خطر! خطر! (ص73)
این خطرات که متبادر کنندهی بمباران جنگ هستند، مسلما لغزشهای نفساند. در مقابل این گونه لغزشها، گلولهها و موشکها خطری ندارند؛ مبارزه با این گلولهها در جهاد اصغر مطرح میشود اما آنها در جهاد اکبرند!
البته در این مورد کمی اغراق شده است. بیان پرستو در مورد خطرات و نیز گرفتاران و بازماندگان این راه، به گونهای است که گویا بیشتر رزمندگان و پویندگان راه عشق، از رسیدن به حقیقت و محبوب خود، باز میمانند. آنچه مشخص است، این است که قبول شدگان عرصه جهاد و دفاع مقدس، بیش از مردودیها بودند؛ خصوصا هنگامی که در جبهه حضور داشتند.
در زیر بالهایمان، باغهای زیبا ما را به خود میخواندند. باغهایی با میوههای رنگارنگ و نهرهایی از آب زلال و روان، و همه گونه خوراکی؛ هر چه که اشتهای خوردنش را داشته باشی! اگر عشق به دیدار شهر پرستوها نبود، شاید –مثل بسیاری دیگر از همسفرانم- در آن باغها فرود میآمدم تا استراحت کنم. خیلی از پرستوها فقط تا اینجای راه را آمده بودند و برای همیشه در آن باغهای زیبا مانده بودند. (ص74)
پس از ریزش پرستوها در مراحل اولیه به وسیله خطرات رنگارنگ، باغهای زیبایی پدیدار میشوند. پرستوی داستان ما اشاره دارد که دیگر احساس خطر نمیکند و همه چیز، در نظرش زیباست؛ از جمله همین باغ پرنعمت. میتوان نتیجه گرفت که این باغ نمادی از درجات پایین بهشت است که برخی به همان قانع میشوند و اصلا برای رسیدن به همان آمدهاند!
قهرمان به هوای رسیدن به موطن اصلی، در بسیاری از عملیاتها شرکت میکند ولی … سرانجام جنگ تمام میشود و درهای وسیع شهادت بسته!
دومین تردید شخصیت اصلی در این جا رخ میدهد. او پایان جنگ را، پایانبخش فیض شهادت میداند و حتی با کوچ رهبرش، از این غفلت بیرون نمیآید. بزرگترین پرستو درست زمانی میکوچد که دیگر خبری از شهادت نیست، کسی اشتیاقی به پرستو شدن ندارد، رزمندگان در بین مردم گم شدهاند و مردم در دنیا و روزمرگی غرق هستند! او که با عظمتترین پرستوی مهاجر است، حتی هنگام پرواز، پرستوهای ساکن شهر زیبا را به استقبال میخواند.
پرستو را حالا بهخوبی میبینم. پرستوی پیری است که آرام و آسوده بال میزند. دارد از بالای سرم میگذرد؛ ولی من هنوز پرستو نشدهام.
– «آه، خدای من! آسمان؛ آسمان پر از پرستو شده است!»
آسمان آنچنان روشن و نورانی است که میتوانم بسیاری از پرستوها را بشناسم. همسفرانم که در سفر به شهر مهاجران به مقصد رسیده بودند، دوباره آمدهاند. پرستوی تنها را در میان میگیرند و میروند. (ص76)
قهرمان، هنوز در حسرت پرواز و پرستو شدن است و شاید منتظر است تا آسمان، برای پرواز آماده شود.
از نگاهی دیگر این انتظار بی پایان، ذهن را به سمت ظهور منجی عالم سوق میدهد که «با سپاهی از شهیدان خواهد آمد» و بسیاری دیگر را آسمانی خواهد کرد.
3-3 سال 72
3-3-1 زندگی نامه
علیاکبر والایی داستان نویسی را به طور جدیتر از سال 64 آغاز کرد. از سال 65 همکاریاش را با برنامه قصه ظهر جمعه رادیو آغاز نمود و نویسندگی این برنامه را با وقفههایی چندساله به مدت دوازده سال ادامه داد. او همزمان با نوشتن قصه، بیش از سیصد نمایشنامه نیز برای رادیو نوشت. بیشتر آثارش را پیش از چاپ، در ماه نامههای خاص نوجوانان منتشر ساخت. وی اولین اثرش را که یک داستان بلند است، در سال 68 به چاپ رساند. مشق خاکی یکی از کارهای خوب اوست که برگزیده چهارمین جشنواره کتاب کانون پرورش فکری و همچنین رتبه اول کتاب سال ماهنامه سوره نوجوان شد.
3-3-2 تحلیل کتاب
علی اکبر والایی، خوب و زنده مینویسد. داستانهایش جذاب است و مخاطب را با خود همراه میکند. او طوری داستانهایش را خلق میکند که حدس خواننده در چگونگی پایان یافتن داستان به خطا میرود و این غافلگیری، مطلوب و خوشایند است. توصیفات داستانها جذاب و معتدل هستند و با در نظر گرفتن کوتاهی داستانها، خواننده خسته و دلزده نمیشود.
3-3-3 مشق خاکی
3-3-3-1 آن شب عجیب
3-3-3-1-1خلاصه
ایام جنگ است و «رسول» که عضو بسیج شده به همراه دوستش «مهدی» در پادگانی در تهران، آموزشهای سختی میبینند تا در موقع مقرر به منطقه اعزام شوند. برخلاف رسول که طاقت از کف داده، مهدی خیلی پایدار و مقاوم نشان داده است. شبی آنها را در محوطه پادگان جمع میکنند و مسئول پادگان، «حاج رحمان» که همیشه خوش رو و بشاش بوده، خبر میدهد که در عملیات آینده (در جبهه جنوب) حدود چهل نفر رزمندهی جان بر کف برای گشودن میدان مین احتیاج است. در واقع دیگر امیدی به بازگشت داوطلبان نیست.
حدود شصت و سه نفر داوطلب میشوند و با اینکه بیست و سه نفر بیش از نیاز داوطلب شدهاند، حاضر نیستند که بازگردند. مهدی نیز در میان نگاه ناباورانه رسول برمیخیزد. تصمیم میگیرند همه داوطلبان را اعزام کنند. بچهها با هم خداحافظی میکنند و بعد از رفتن آنها اشک و آه و حسرت میماند!
شب بعد مداح گردان، همه را برای خواندن دعای توسل جمع میکند تا بچهها سالم برگردند. در اواسط دعا ناگهان همهی داوطلبها باز میگردند و مشخص میشود که این برنامه، فقط یک امتحان بوده است و داوطلبان پس از مشرف شدن به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) و زیارت، به پادگان برگردانده شدهاند.
3-3-3-1-2 درونمایه
درونمایهی داستان به شجاعت و فداکاری اشاره دارد. آن کس در زندگی پیروز و موفق واقعی است که اولا در مقابل تمام ناملایمات کوچک صبوری کند و ثانیا خود را در میانهی گرفتاریهای بزرگ بیفکند تا رشد کند.
کسی که در ناملایمات کوچک، تاب نیاورد، در گرفتاریهای بزرگ هم تحمل نخواهد کرد. کسانی که فکر میکنند روزی درهای شهادت به روی همه باز بود و اگر آن روز بودند حتما آنها هم راهی جبهه میشدند، باید بدانند که همه زندگی نوعی جنگ است و اگر در این گرفتاریها موفق شوند آن وقت میتوانند چنین ادعای بزرگی را در سر بپرورانند.
3-3-3-1-3 تحلیل کلی
نویسنده از اشارات مذهبی غافل نیست. در شب حادثه، نویسنده –یا حاج رحمان- تعداد داوطلبین را به عمد حدود 40 نفر ذکر میکنند. همان طور که میدانیم 40 عددی مبارک است و در اسلام –حتی دیگر ادیان- جزء اعداد تکمیلی به شمار میرود. هنگام قرائت دعای توسل نیز نکات آموزشی خوبی به خواننده ارائه میشود.
ای برادرهای جان بر کف، ای عزیزان از جان گذشته، ای مجاهدان حقیقی، شما که هنوز دوره آموزشتان تمام نشده بود…، شما که بعد از این مدت طولانی، هنوز خانوادههایتان را ندیده بودید و از آنها خداحافظی نکرده بودید…، آخر چه زود به سوی شهادت شتافتید… آخر چه آسان شهادت در راه خدا را انتخاب کردید و ما دیرباوران را حیران برجا گذاشتید… آی … آی شهدا، آی زندگان جاوید، آی میهمانان حسین شهید علیهالسلام… 27
این داستان در کل مجموعه، بهترین بحران را دارد و خواننده را واقعا غافلگیر میکند.
3-3-3-1-4 تحلیل شخصیت
شخصیت اصلی این داستان رسول است با این تفاوت که آمدن او، باعث شناخت بهتر شخصیت مقابلش میشود. این شخصیت دوم، مهدی دوست اوست که او هم شخصیتی اصلی به شمار میرود ولی در درجه دوم اهمیت. رسول از رزمها و تمرینات خسته شده و به تنها چیزی که فکر میکند یک خواب راحت است و بعد هم خلاص شدن از این پادگان.
همان طور که دمر روی تخت افتاده بودم، آرزو کردم مسئولین پادگان دلشان به رحم بیاید و برای یکبار هم که شده، اجازه بدهند تا ظهر فردا در اختیار خودمان باشیم، بلکه یک خواب راحتی بکنیم. (ص5)
او با اینکه داوطلبانه به این مکان آمده و میداند که در این پادگان چیزی جز تمرین و سختی کشیدن، در انتظارش نیست اما مدام غر میزند و میخواهد به هر شکل ممکن از مسئولیت شانه خالی کند. حتی از همان روزهای اول به دروغ خودش را به زمین میزند و با تمارض در مورد پیچ خوردن مچ پایش در بچگی، از فشار تمرین روی خود میکاهد. مهدی هیچ گاه این موضوع را به روی او نمیآورد و بزرگوارانه چشم میپوشد. این در حالی است که برخی از بچهها، متوجه سیاه بازیهای رسول میشوند و مدام به او کنایه میزنند.
مهدی ابتدا با توضیحات مغرضانهی رسول معرفی میشود. رسول وانمود میکند که او آدمی مغرور است و مقاومتش در برابر همه مشکلات، برای خود نشان دادن است. ولی در ادامه و با رفتارهای مهدی، خواننده متوجه حسادت رسول به او میشود:
با هم آمده بودیم. هم دوست بودیم و هم بچه محل و هم هم کلاسی. مهدی در طول این مدت برخلاف من، خودش را خیلی مقاوم و صبور نشان داده بود. آدم مغروری بود. او هم پا به پای من توی همهی آموزشها و سختیهای آن شرکت داشت؛ اما حتی یک بار هم از این وضع شکایت نکرده بود و هر جا هم که پیش میآمد، سعی میکرد سختیها را کوچک و بیاهمیت نشان بدهد. این
