
عمویت خانه را ترک کردهای. ولی با این حال من شهامت و جرأت تو را تحسین میکنم و هر کاری که از دستم ساخته باشد، برایت میکنم. کمکت میکنم که بتوانی خبری از پدرت پیدا کنی!» (ص98)
عباس با کمک او دوستانش و نیز جناب سروان آن پادگان اطلاعات خوبی از پدر بدست میآورد. در این بین هیچ مشکل خاصی برایش ایجاد نمیشود همه افراد قرار گرفته بر سر راه او به راحتی به یاریاش میشتابند. در واقع تنها مشکل و گره مهم و دغدغه آخرین برای پسرک هما دزدیده شدن پول و آدرس دوست پدرش در تهران است که آن هم با رسیدن پیرمرد یاری او، به سرانجام خودش میرسد. نکته جالب و قابل تامل در این دوستی، بروز یافتن برخی خصوصیات جنگ و جبهه در داستان است.
نگهبان در حالی که به کوه روبه رو نگاه میکرد، گفت: «آره، درست است. راستی پدرت در کدام جبهه میجنگید؟»
عباس به صورت نگهبان نگاه کرد. نگهبان گفت: «احمد برایم گفت.»
عباس گفت: «بله، میدانم… پدرم همین طرفها بود. آن طرف سر پل ذهاب. توی نامههایش برایم نوشته بود که سنگرش روی تپههای کوره موش است. توی نامههایش مینوشت که کوههای دالاهو نزدیک ماست و هر روز پیش از غروب مینشینم و تماشایشان میکنم.»
نگهبان سری تکان داد و گفت: «بله. من هم مدتی آنجا بودم. لعنت به این موشهای کوره موش. جدّا که تپه کوره موش است. پر از موش است. دو –سه تایشان توی سنگر ما لانه داشتند. از آن چاق و چلههایشان. موشهای خیلی گندهای بودند. اندازه گربه!»
عباس با تعجب پرسید: «اندازه گربه؟ واقعا اندازه گربهاند؟»
نگهبان خندید و گفت: «نه، به اندازه گربه که نه، ولی خیلی گنده بودند. ما روی این تپه خیلی شهید دادیم. خدا میداند چه جوانهایی روی این تپه به شهادت رسیدهاند. چند بار به دست عراقیها افتاد و دوباره بچههای ما پسش گرفتند.»
عباس با نگرانی آشکار پرسید: «الان دست ماست یا عراقیها؟»
نگهبان با غرور گفت: «نه بابا، غلط کردند عراقیها. الان دست خودمان است!» (ص105)
اما چنین مسائلی در دیگر نقاط داستان کمتر به مجال بروز پیدا کردهاند.
دیگر دوستان و سربازان حاضر در پادگان همگی شخصیتهایی فرعی هستند. میتوان آنها را شخصیتهای نوعی دانست که نماینده قشر دلسوز، فداکار و یا حتی نماینده روحیه آماده به خدمت مردم در آن شرایط دانست. همه به نوعی سعی میکنند به عباس کمک کنند و او را از نگرانی بیرون بیاورند.
اصغر گفت: «سری به آشپزخانه بزنید. شاید چیزی مانده باشد!»
احمد به شوخی گفت: «چشم جناب سروان، حتما این کار را میکنیم. از راهنمایی داهیانه شما هم بی نهایت متشکریم.»
احمد این را گفت و راه افتاد. عباس هم به دنبالش. کمی که رفتند اصغر گفت: «ببخش یدها احمد آقا… خیلی خیلی از حضورتان عذر میخواهم. مثل اینکه یک چیزی یادت رفت به من بدهی!»
احمد برگشت. خندید و گفت: «ای بابا، حواس ندارم که… نزدیک بود پاک یادم برود!»
اصغر گفت: «جدا که خیلی رو داری. نزدیک بود پاک یادت برود؟ پاک یادت رفته بود!»
احمد دست در جیبش کرد و تکه کاغذی در آورد و داد به اصغر. اصغر نگاهی سطحی به کاغذ انداخت. احمد پرسید: «خوب جناب سرکار استوار، حالا اجازه میدهید که برویم؟ مجوز عبور عباس آقا را هم که تقدیم حضورتان کردم.» (ص107)
در جایی دیگر، هنگامی که نویسنده میخواهد همسنگر و همرزم پدر عباس را وارد ماجرا کند، چنین توصیف میکند:
چند دقیقهای نگذشته بود که دو نفر پاسدار وارد اتاق شدند. یکی از آنها قد بلندی داشت و خیلی رشید و قوی هیکل بود. دیگری قد متوسطی داشت و نسبتا چاق بود. افسر جوان با آن دو دست داد و روبوسی کرد. سپس مرد بلند قد و قوی هیکل را به عباس نشان داد و گفت: «همسنگر و دوست پدرت که میگفتم، این برادر است. برادر همتی. از بچههای خیلی صادق و خالص سپاه است.»
پاسدار سرش را انداخت پایین و گفت: «جناب سروان لطف دارند وگرنه ما چیزی نیستیم.»
او به دنبال این حرف جلو آمد و با عباس دست داد و روبوسی کرد و گفت: «تا از در آمدم توی اتاق، و چشمم بهش افتاد، شناختمش. چشمهایش و حالت نگاهش خیلی به چشمهای پدرش شباهت دارد.»
افسر جوان به او و پاسدار همراهش تعارف کرد تا بنشینند. همه نشستند. سرباز از بیرون، یک سینی چای آورد. چند لیوان بزرگ و لبالب پر از چایی کمرنگ. افسر جوان، سینی چای را از دست سرباز گرفت و گذاشت روی میز. خودش هم نشست و رو به همتی گفت: «برادر همتی، مزاحم کارتان که نشدیم؟»
برادر همتی خندید و گفت: «نه، اتفاقا خودم هم خیلی دوست داشتم عباس را از نزدیک ببینم. راه درازی که نیامدهام.»
افسر جوان گفت: «پس بهتر است وقت را تلف نکنیم و برویم سر اصل مطلب. تا شما هم زودتر به ستاد برگردید. این عباس آقا خیلی اصرار داشت که با یکی از هم سنگران پدرش صحبت کند. گویا سوالهایی دارد درباره پدرش. برای همین بود که مزاحم شما شدیم!»
برادر همتی سرفهای کرد و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. عرض کنم خدمتتان که عطاءالله –پدر عباس- از بسیجیهای خیلی خوب و شجاع بود. اتفاقا همین دو –سه شب پیش که رفته بودیم شکار تانک، من یاد عطاءالله افتادم. او آرپیجی زن خیلی خوبی بود و در همه شکارهایمان شرکت میکرد. گلولههایش خیلی خطا میرفت. تا خبردار میشد که قرار است عدهای برای شکار تانک بروند، پیش قدم میشد و میگفت من هم میآیم. و جدّا که شکارچی قابلی بود. (ص141)
پدر عباس حضور فیزیکی در داستان ندارد اما با گم شدن ناگهانیاش، تمام ماجراها رقم میخورد. در یکسوم ابتدایی کتاب ویژگی خاصی از او نقل نمیشود و آنچه اهمیت دارد، مفقود شدن و دلواپسی خانواده برای اوست. بیشترین توصیف را از زبان برادر همتی، همرزم پدر در پادگان ابوذر شاهد هستیم.
اما این توصیفات بیشتر نقل ماجراست و فقط چند خطی از آن به مجروحیت عطاءالله اشاره دارد. بهتر بود نویسنده حضور پدر را در داستان پررنگ تر میکرد؛ خصوصا اینکه در انتهای داستان هم هیچ خبری از بازگشتش نمیشود و فقط خانواده از اسیر بودنش اطمینان حاصل میکنند. گویی ماندن پیرمرد نزد آنها، یاد پدر را از ذهنشان دور میکند!
مادر شخصیتی ساده و قالبی دارد. دلواپسیها و نگرانیهای معمول مادران در این شخصیت هم دیده میشود.
وقتی به خانه بازگشت، دید داوود و بتول شامشان را خوردهاند و خوابیدهاند. مادرش زانوی غم به بغل در فکر بود. چشمهایش سرخ و ورم کرده بودند. با صدایی گرفته ولی آرام پرسید: «چه شد عباس؟» چیزی توانستی بفهمی؟ بالاخره حرف زدند یا نه؟»
عباس نشست. بغض راه گلویش را گرفته بود. گفت: «نه مادر. چیزی نفهمیدم. عمو غفار گفت بیایم خانه. مثل اینکه نمیخواستند پیش من از پدر حرف بزنند.»
مادر با عصبانیت و طوری که انگار مخاطب خاصی ندارد، گفت: «چرا؟ آخر چرا خون به دل ما میکنند؟ چرا راستش را نمیگویند؟ چرا قایم باشک بازی در میآورند، موش و گربه بازی در میآورند؟ آخرش که چی؟ بالاخره باید حقیقت را بگویند یا نه؟!»
عباس گفت: «دایی و عمو قرار است آخر شب سری به ما بزنند. بالاخره به زودی همه چیز روشن میشود.»
مادر آهی کشید و با ناامیدی گفت: «خستهای عباسم. برو بگیر بخواب. من بیدار میمانم تا عمو و داییات بیایند.»
سماور جوش بود. چایی را دم کرد. دو استکان ریخت و آورد جلوی پسرش گذاشت. خود نیز رو به روی پسرش نشست. عباس حبه قندی برداشت و در چای خیساند و به دهان برد و در همان حال پرسید: «مادر، تو فکر میکنی چه بلایی سر پدر آمده؟ یعنی میگویی زخمی شده است؟» مادر با لحنی غم آلود گفت: «من از کجا بدانم؟ علم غیب که ندارم مادر! خدا خودش عالم است. شاید هم…»
مادر انگار که ناگاه صدایی شنیده باشد، گوشهایش را تیز کرد و حرفش را خورد. عباس وحشت زده پرسید: «شاید مه چی مادر؟ شاید هم چی؟»
مادر از حالت چهره وحشت زده پسرش هراسید و بیمناک چشم در چشمهای او دوخت و گفت: «شاید هم هیچی! شاید هم هیچ طوری نشده باشد. شاید هم هنوز توی جبهه است و انشاءالله همین روزها صحیح و سالم برگردد پیش ما.» (صص45-44)
بهجت: او زن رستم است که دقایقی پس از شهادت سهراب، فوت میکند. در واقع از غم کشته شدن پسرش دق میکند و میمیرد. او را فقط از زبان رستم و تعریفهای او میشناسیم و عمل داستانی خاصی مشاهده نمیکنیم.
دختر عمویم خیلی کوچک بود، ولی او هم مثل من تماشای پهلوانان را دوست میداشت. من آن موقع سیزده –چهارده سالم بود و دختر عمویم پنج –شش ساله، و نمیدانستم که تقدیر چه بازیها با ما خواهد داشت، و نمیدانستم که دختر عمویم بعدها مادر سهرابم خواهد شد. (ص117)
در انتهای داستان هم بهجت دوباره وارد ماجرا میشود؛ آنجا که پیرمرد داستانش را خلاصهوار و تا به آخر نقل میکند.
خانه ما در کوی طالقانی بود. توی خیابان زنبق. آنجا فقط ما مانده بودیم و یکی، دو خانواده دیگر. توی خیابانها فقط بچههای سپاه را میشد دید. واقعا که بچههای سپاه در خرمشهر خیلی جان فشانی کردند. گفتم که ما در کوی طالقانی زندگی میکردیم و این را هم بگویم که بیشترین شهدای خرمشهر از بچههای کوی طالقانی بودند. خدا همهشان را رحمت کند. یادم میآید وقتی خیابان میخک را کوبیدند، سهراب دوید و رفت کمک زخمیها. بهجت خیلی بیتابی میکرد. زنم را میگویم. خانه پسر عمویم توی آن خیابان بود. یعنی برادر زنم و دایی سهراب. کمی که گذشت، بهجت تاب نیاورد و مرا فرستاد پی سهراب. (ص187)
بهجت که تنها پسرشان سهراب را بی حد دوست دارد، وقتی از تصمیم سهراب برای مانده در خرمشهر با خبر میشود، تصمیم میگیرد که او هم تا آخر بماند. این تصمیم اگرچه کمی سخت و عجیب بود ولی از آنجا که ما در جنگ خانوادههایی با این عزم و اراده زیاد دیدهایم، به نظر غیرطبیعی نمیآید. اما نکته اینجاست که در بحبوحهی آتشباران درگیری، خرمشهر، بهجت ناگهان به این هوس میافتد که خانهاش را برای آخرین بار ببیند.
ناگهان بند کرد که برگردیم خانه و برای آخرین بار خانهمان را ببینم. من هم دلم میخواست برگردم خانه و خانهمان را دوباره ببینم و همه خطوط و زوایای خانه را خوب ببینم و برای همیشه در دلم ضبطشان کنم و به یادشان بسپارم این کار اما عملی نبود. رفتن به آنجا بازی با آتش بود و بهجت گویا این را نمیدانست و یا اگر میدانست، اهمیتی به موضوع نمیداد. دیگر همه چیز برای او تمام شده بود. فقط یک آرزو برایش مانده بود. وداع با خانه. میگفت هر طور شده باید برویم خانه. میخواهم در خانه دراز بکشم و اگر قرار است بمیرم، در خانهام بمیرم.
به هر بدبختی بود، رفتم و سهراب را پیدا کردم. بیچاره پسرم! خستگی و غم از سرتاپای وجودش میبارید. برایم عجیب بود که او چگونه سرپا بود و راه میرفت. خدا میدانست که چند شب بود چشمهایش لحظهای برای خواب بسته نشده بودند. رنگ پریده و غمگین به سویم آمد. درست به مرده متحرک میماند. وقتی قضیه را برایش گفتم، گفت: «عیبی ندارد پدر! حالا که آخرین آرزوی مادرم این است که به خانه برگردد و با خانهمان وداع کند، خب، این کار را میکنیم. در مسجد منتظرم باشید. من یک موتور سیکلت گیر میآورم و زود میآیم پیتان.» (ص207)
نکته دیگر اینکه نویسنده به اشتباه از زبان سهراب او میدهد که این آخرین آرزوی مادر است و پیشاپیش از مرگ او خبر میدهد.
به نظر میرسد شخصیت سهراب میبایستی بیش از اینها نقش ایفا میکرد. نویسنده با انتخاب عنوان «در سوگ سهراب» ذهن خواننده را برای شنیدن و یا خواندن داستانی در سوگ پسری رشید و یا حتی کشته شدن او به دست پدرش، آماده میکند. اما داستان سهراب در اواخر کتاب و با تعلیق فراوانی که در عباس –البته خوانندگان- ایجاد میکند، مطرح میشود. اما در یکی دو فصل آن به شکلی خلاصه این شخصیت معرفی و نحوه شهادتش بیان میگردد. از آنجا که شهادت سهراب فقط باعث مرگ مادر و بی کس و غریب شدن پدر میشود، این شخصیت تاثیر و نقش زیادی در اثر به
