
استفاده کند ــ که خود مولوی هم دقیقاً همین کار را کرده و از الفاظ رکیک استفاده کرده است که میتواند از جمله همین هزلها باشد ــ گویی از ویرانهها گنجهای معنوی بیرون کشیده است، به این معنی که از این هزلیات و داستانهای چَرَند، گنج و معنایی بیرون میکشد. اگر ما یک دید تیزبین داشته باشیم از جوکهایی که در زبان عامه وجود دارد، میتوانیم مفاهیم بسیار عمیقی بیرون بکشیم.
هَزْل، تعلیم است آن را جِد شنو تو مشو بر ظاهرِ هزلش گِرو
هر جِدی هزل است پیش هازلان هزلها جِد است پیشِ عاقلان
عاقلی گر خاک گیرد زَر شود جاهل اَر زَر بُرد خاکستر شود
سخن یاوه را اگر به صورت جدی بشنویم، تعلیم و آموزنده است. تو به ظاهر هزل و یاوۀ آن نگاه نکن و اکتفا نکن. داستانهایی که مولوی در مثنوی استفاده میکند، در بین مردم وجود داشته و بیان میشده است. حتی او از داستانهایی که در آنها الفاظ رکیک وجود دارد و اصطلاحاً زشت هستند، مفاهیم بسیاری بیرون کشیده است. هر سخن جدیای برای افراد یاوهگو، مثل یاوه است، یعنی اگر حرفی جدی را هم بشنوند، گویی حرفی یاوه شنیدهاند و آن را جدی نمیگیرند، چرا که خودشان یاوهسرا و یاوهشنو و یاوهگو هستند. اما برعکس، انسانهای عاقل، سخنان هزل و یاوه هم برایشان جدی است و به آن جدی نگاه میکنند و از آن مفهومی بیرون میکشند. انسان عاقل اگر خاک را بگیرد، آن را تبدیل به طلا میکند، یعنی از این داستانها، طلا (چیز باارزش) میسازد. انسان جاهل اگر حتی سخن باارزشی را هم بگیرد، آن را بیارزش میکند.
“سخن گفتن به زبانِ حال، و فهم کردنِ آن”:
مولوی در این ابیات چندین تمثیل در کار میکند که بسیار زیبا و شنیدنی است:
ماجرایِ شمع با پروانه نیز بشنو، و معنی گُزین کن ای عزیز
گر چه گفتی نیست، سِرِّ گفتْ هست هین به بالا پَر، مَپَر چون جغد، پست
میگوید جریان گفتگوی شمع و پروانه را هم بشنو و از آن معنی را بگیر. اگر چه گفتنی بین پروانه و شمع نیست، اما آن معنیای که آن را اراده میکنیم و از گفتگوی این دو منظور داریم، وجود دارد. میگوید تو به بالا بپر، یعنی از دید بالایی این داستانها را نگاه کن. مانند جغد پایین مپر، یعنی سطحینگر نباش. و در ادامه دو تمثیل را میآورد، یکی تمثیل شطرنج و دیگری تمثیل گرامر عربی. اما اولین تمثیل: فردی گفت که در شطرنج به این میگویند “خانۀ رُخ”. شخصی که این حرف را میشنید، گفت این خانۀ رخ است؟ رخ، این خانه را از کجا به دست آورده است؟! این خانه را خریده یا به او ارث رسیده است؟ آن فرد تنها یک اصطلاح را به کار برده بود و گفته بود که به اینجا اصطلاحاً میگویند خانۀ رخ. اما آن طرف که حرفهایش را میشنید، منظور او را از این گفته متوجه نشد که این تنها یک تمثیل است و رخ، کسی نیست. مولوی در اینجا میگوید “فَرُّخ آن کس کاو سوی معنا شتافت”، خوش به حال کسی که به سمت معنایی که پشت آن حرف هست توجه و حرکت میکند و منظور را از بیان داستان در مییابد. اصولاً رمز، اشاره و سمبل همین معنی را دارد، یعنی آن معنیای که ورای ظاهر هست. ما با نگاه کردن به ظاهر داستان نمیتوانیم متوجه معنا شویم. باید از این داستان متوجه موضوع دیگری شویم.
اما تمثیل دومی که مولوی در کار میکند:
گفت نحوی: زِید عَمْرواً قَد ضَرَبْ گفت: چونَش کرد بی جُرمی ادب؟!
ابتدا توضیحی در مورد کلمۀ “عمرواً”: این کلمه مانند “عُمَر” نوشته میشود و یک “واو” در آخرش اضافه دارد و “الف” برای تنوین است. اما خود کلمۀ “عَمْرو”، یک اسم عربی است که یک واو در آخرش اضافه دارد و این واو خوانده نمیشود. تمثیل مولوی از این قرار است: یک معلم عربی مثالی معروف در زبان عربی زد تا توضیح دهد که فعل و فاعل و مفعول چیست. مثالش هم این بود که: “زِید، عَمْرو را کتک زد”. کسی که میشنید گفت: چرا زید عَمْرو را زد؟ عَمْرو که جُرمی نکرده بود!
گفت: این پیمانۀ معنا بُوَد گندمی بِستان که پیمانه است رَد
زید و عَمْرو، از بهرِ اِعراب است ساز گر دروغ است آن، تو با اِعراب ساز
معلم عربی گفت: من این را مثال زدم، این مثال، پیمانۀ معناست. تو به آن گندم و دانه توجه کن، به پیمانه نگاه نکن. زید و عَمْرو را به خاطر اِعراب، یعنی مشخص کردن فعل و فاعل و مفعول که تو آن را بفهمی گفتم و این فقط یک مثال است. حتی اگر عملاً زید و عَمْروی هم وجود ندارد و دروغ است، تو به این توجه کن که من از این حرف چه منظوری دارم. آن شخص از آن کسانی بود که به دنبال جنگ و جدل هستند و نمیخواهند بفهمند و باز هم روی حرف خودش پافشاری کرد که نه، من نمیدانم که زید چرا عَمْرو را بدون هیچ خطایی کتک زد؟! معلم هم دانست این فرد مفهوم حرفش را نمیفهمد. به همین خاطر وقتی که دید دیگر چارهای ندارد و آن فرد دارد لجبازی میکند، خواست شوخیای با او کند. به همین سبب از روی شوخی به او گفت: میدانی قضیه چیست؟ الان یادم آمد که چرا زید، عَمْرو را زده، این عَمْرو همان عُمَر است، منتها او مقصر بود و یک “واو” اضافه دزدیده بود و زید به خاطر همین کارش او را زده است و شایستۀ این بود که کتکش بزند. آن فرد هم با این حرفِ معلم، راضی شد. در اینجا مولوی به ما این را میآموزد که در مواجهه با کسانی که اهل جدل و بحث هستند، باید چیزی بگویی که آنها را راضی کنی و قبول کنند. وقتی کسی حرفی را قبول نمیکند، نمیشود کاری برایش کرد، هر قدر هم که بخواهی با او سر و کله بزنی فایدهای ندارد.
بنابراین خلاصۀ این مطلب این است که داستانهای سمبلیک لزوماً وجود خارجی ندارند، گرچه امکان هم دارد که داشته باشند. مولوی از بیان این داستانها آن معنا و منظوری که خودش مَد نظرش هست اراده میکند. ما باید به آن معنا توجه داشته باشیم. معمولاً در اکثر جاها هم خود مولوی با پایان یافتن داستان، تفسیری را از آن ارائه میدهد و یک نوع رمزگشایی از آن داستان میکند و میگوید منظورم از فلان شخصیتِ داستان چیست.
خوشتر آن باشد که سِرِّ دلبران گفته آید در حدیثِ دیگران
بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقدِ حالِ ماست آن
چه خوش و خوب است که انسان منظورش را در قالب داستان بیان کند. یک سِرِّ داستانگوییها و در قالب تمثیل سخن گفتنها، همین است که اصولاً این کار خوشایند هم هست. خوب نیست که فرد بخواهد در مورد موضوعی خیلی رُک صحبت کند. یکی از دلایل خوش بودن زبان شاعرانه که به دل انسان مینشیند، همین است که به صورت غیر مستقیم و در قالب حرف دیگری انسان را متوجه چیزی میکند که بسیار خوشایند و لطیف و زیباست و به خوبی به دل و عقل مینشیند. مولوی در بیت دوم، خیلی ساده و روشن میگوید بیایید و این داستانها را بشنوید، چرا که حقیقتاً این داستان نقد حال ماست، یعنی از زبان وضعیتِ روحی روانی من و تو دارد صحبت میکند. واقعاً گویی همۀ داستانهای مثنوی، همین الان در روح و روان و ذهن منِ انسان، جریان دارد و این را به خوبی درک میکنم که نقد حال و وصف حال خودم است.
اما به سراغ داستان برویم، موضوع اصلی این داستان “نَفْس” است:
دفتر دوم، بیت ۷۷۶ الی ۸۴۲
“ملامت کردنِ مردم، شخصی را که مادرش را کُشت به تهمت”:
شخصی مادر بدکارهای داشت که او را زد و کُشت. دیگران به او گفتند: اِی زشتخو چرا مادرت را کُشتی؟ او هم در جواب گفت: مادرم کار ناشایستی میکرد، من هم او را کشتم تا خاک، پوشانندۀ کار زشت او باشد. دیگران هم رو کردند به او و گفتند: آن طرف را میکُشتی. آن فرد جواب داد: اگر اینطور باشد من باید هر روز یک نفر را بکُشم.
کُشتم او را، رَستَم از خونهایِ خَلق نایِ او بُرَّم، بِه است از نایِ خَلق
من مادرم را کشتم، و از کشتن دیگران رها شدم، اینکه گلوی او را بِبُرم بهتر از این است که بخواهم گلوی همۀ مردم را ببرم ،داستان تمام است.
مولوی غالباً خودش در پایان داستانها، تأویل داستان را ارائه میدهد و رمزگشایی میکند و میگوید منظورم از فلان شخصیت داستان چه هست. در ادامه، تأویل این داستان را بیان میکند:
نفسِ توست آن مادرِ بَد خاصیت که فسادِ اوست در هر ناحیَت
هین بُکُش او را که بهرِ آن دَنی هر دَمی قصدِ عزیزی میکُنی
اگر کسی به ظاهرِ داستان نگاه کند، با خودش میگوید، کسی حق ندارد مادرش را بکُشد! مگر آدم میتواند اینقدر سنگدل باشد که مادر خودش را بکُشد؟! ولو اینکه بدکاره باشد. اما منظور از این داستان اصلاً چنین چیزی نیست. این داستان فقط تمثیلی است برای اینکه مفهومی را بیان کند و این مفهوم را هم خود مولوی باز میکند که آن مادر بد خاصیت، همین “نفس” توست که در قدم به قدم زندگیات، میتوانی ناهنجاریها و آزار و اذیتهای او را ببینی. آن را بکُش، که به خاطر این “نفس” در هر لحظهای از زندگیات میخواهی با فردی بجنگی و خشم بورزی. عرفا و به خصوص مولوی، وجود روحی روانی انسان را به آینهای تشبیه میکنند و میگویند روان ما انسانها، همچون آینه است، که ما باید این آینه را پاک نگه داریم. چرا که این آینه منعکس کنندۀ نور حقیقت است. حق، حقیقت، عشق و انرژی لایزالی و تمام نشدنی در درون هر موجودی از جمله منِ انسان وجود دارد. حال، این روح و روان من، همچون آینهای گرفتار یکسری خاشاک و زنگارهایی میشود و کاری که من باید بکنم این است که این زنگارها را کنار بزنم تا این آینه به درخشانی بتواند نور حقیقت را بتاباند و من همچون آینهای شوم.
آینهات دانی چرا غَمّاز نیست؟ ز آن که زنگار از رُخش ممتاز نیست
بنابراین؛
رو تو اول آینهات را پاک کن بعد از آن، آن نور را ادراک کن
حال که فهمیدیم آینه، روح و روان ما هست، باید مشخص کنیم که این خار و خاشاک که بر چشمۀ روان ما هست و زنگارها که بر آینۀ روح و روان ما نشسته، چیست؟ این زنگارها و خار و خاشاک، همان “نفس” است. در تعبیر عرفان سنتی، از کلمۀ “نفس”، “خود” و “من” صحبت میشود و امروزه باز هم از آن بیشتر با عنوانهای “من”، “خود”، “Self” و “هویت” یا “هویت فکری” صحبت میشود و باید آن را کنار بزنیم.
حال وقتی چیزی را نمیشناسیم، چطور آن را کنار بزنیم؟ باید اول این زنگارها را بشناسیم که چه چیزهایی هستند و بعد از شناخت، آنها را کنار بزنیم. مولوی ضمن داستانهایی که میآورد علاوه بر شناساندن این زنگارها و خصوصیات نفس، روش کنار زدن آنها را هم عنوان میکند. هنگامی که آموزهها و تعلیمات مولوی را یاد بگیریم، با استفاده از این تعلیمات، با کنار زدن این خاشاک و زنگارها، و در واقع کنار زدن “من”، “خود”، “نفس” که همگی یکی هستند با عنوانهای مختلف ــ آن موقع است که آینۀ ما خود به خود نور حقیقت را منعکس میکند و منِ انسان از درونی شاد، شفاف، روشن، سبک و نورانی برخوردار میشوم و شادمان هستم. این همان حالتی است که از آن به عنوان “حالت عشق” صحبت میشود. در این حالت، درونِ من چشمۀ عشق خواهد جوشید. در حال حاضر آن خاشاک یعنی “نفس”، هویت فکری یا “من”، جلوی این چشمۀ عشق را گرفته است و من باید آن را بردارم که با برداشتن آن، این چشمه خود به خود جوشش خواهد کرد. مولوی میگوید:
هر نفَس نو میشود دنیا و ما بیخبر از نو شدن اندر بقا
عُمْر همچون جوی، نو نو میرسد مُستمَری مینماید در جسد
این انرژیِ درونیِ عشق، همچون جوی آب زلالی است که نو نو میرسد، هر لحظه در حال نو شدن و تازه شدن است. ما هر روز صبح که بیدار میشویم، میتوانیم این حالت را درک کنیم که حالت شفاف، نورانی و بسیار زیبا و سبکی دارد. بنابراین ما باید ابتدا آگاهی پیدا کنیم این زنگارها چه هستند، که مولوی این زنگارها را در تک تک داستانهای مثنوی
