
بنابراين اِعمال كنترل بر معاني و رفتارهاي بدني به صورت سازمان انضباطي اصلي درآمد. لذايذ بدن فردي، براي بدن سياسي تهديد ايجاد ميكرد. مخصوصاً هنگامي اين تهديد هراسناك به نظر ميآمد كه اين لذتها به صورتي افراطي، دلي از عزا درآورده و از محدوده هنجارهايي كه توسط كنترل اجتماعي مناسب و طبيعي تعيين ميشد تخطي كرده، از نظم اجتماعي ميگريختند و بنابراين با منافع طبقاتي دست به يكي كرده و پتانسيلي راديكالي و براندازانه پيدا ميكردند.
ممكن بود در آن زمان مواردي از زيادهنوشي يا بيبندوباري جنسي در بين اشرافيت بورژوازي نيز يافت شود، اما چنين مواردي برخلاف موارد فوق، به لحاظ اجتماعي خطرناك و نيازمند سركوب تصور نميشد. لذتهاي زيادهروانه همواره كنترل اجتماعي را تهديد ميكنند، اما هنگامي كه گروههاي فرودست (طبقات پايين جامعه، زنان، نژادهاي پستتر و …) چنين لذايذي را تجربه كنند، اين تهديد شديدتر خواهد بود و عملكرد انضباطي (اگرنه سركوبگرانه) در مورد آن غيرقابلاجتناب است. از آنجا كه بحث لذت توانست ترس زيادي را در دل طبقه حاكم جوامع غربي ايجاد كند، مناقشات نظري زيادي نيز از سوي متفكران همين طبقه و نيز در مقابل متفكران متعلق به جناح چپ درباره مفهوم لذت درگرفت.
كارهاي صورت گرفته بر روي لذت عاميانه، دو شكل اساسي دارند: گريز از اين لذت عاميانه (اعتراض بدان) و توليد آن … وجه گريز از لذت عاميانه بيشتر بر روي بدن تمركز دارد … و نظريهپردازان آن بيشتر متعلق به جناح چپ هستند، به عنوان مثال باختين و بارت؛ اين افراد ارزش مثبتي را براي لذتهاي بدن قائل ميشوند، درحاليكه دسته ديگر، كه اغلب متعلق به جناح راست هستند (مانند كانت71 و شوپنهاور) بدن را عرصه گناه و امر نادرست و لذت پست ميدانند. مشاجره بر سر معناي بدن و درستي لذتهاي ناشي از آن، نزاع قدرتمندي است كه متغيرهاي طبقه اجتماعي، جنسيت و نژاد، جزء محورهاي متداخل و پيچيده آن هستند.
انديشههاي راست، بنيان فكري خود را از تفكر مذهبي كليساي كاتوليك به عاريت گرفته بودند. كليساي مسيحي بهطورسنتي بدن را به مثابه قلمروي شيطان و تهديدي براي پاكي و كنترل روح معرفي ميكرد و رابطه ميان روح و جسم را نيز نوعي تخاصم و دشمني برميشمرد. اين تعريف موجب تغيير كنترلهاي طبقاتي و اجتماعي بر بدن به نفع كنترل وجدان فردي بود. همچنين در قرون نوزده و بيست ميلادي، قانون و پزشكي نيز دست به دست هم دادند تا نوعي از كنترل اجتماعي را بر رفتارها و معاني ناشي از بدن افراد حاكم كنند (فيسك، 1998).
بورديو (1984 به نقل از فيسك، 1998: 52) براي دنبال كردن ريشههاي نفرت رايج از بدن و احساسات مربوط بدان كه در قلمرو ضدزيباشناسي جاي ميگيرند، به فلسفه رمانتيك و خصوصاً كارهاي كانت رجوع ميكند. در ادبيات كانت؛ به نحو متناقضي، بدن به عنوان عرصه تجربهاي باقي ميماند كه از ذائقه “ناب” فراري بوده و آن را تهديد ميكند، اين ذائقه ناب تنها ميتواند از فرآيند آموزش و انضباط اجتماعي حاصل شود. از نظر كانت، احساس امري طبيعي و لذا پست است. مردمان متمدن فراميگيرند كه آنگونه كه ميانديشند، احساس كنند و لذا از بدن فاصلهاي ميگيرند كه موجب ميشود احساس زيباشناختي براي آنان قابلدرك باشد. احساسات جسماني عرصه ذائقه غيرنابي است كه بايد از آن سرباز زد. هنري كه براي احساسات جذابيت دارد، بيش از آن كه زيبا باشد، تنها قابل قبول است و بيش از آن كه لذتي ايجاد كند، احساس خوشايندي را توليد ميكند. اين ذائقه غيرناب كه كانت آن را ذائقه زباني، چشايي و حلقي مينامد، همان چيزي است كه بورديو آن را به مثابه “تسليم شدن به غرايز نخستين كه حالتي شرمآور دارد” تفسير ميكند و با تمايزي كه شوپنهاور ميان دو مفهوم “والا” و “دلربا” مينهد، تقارن دارد. شوپنهاور نيز با اين دو مفهوم همان ايده كانت را به بياني ديگر مطرح ميكند.
بارت، از افراد مطرحي است كه در جناح مقابل در زمينه لذت به بحث پرداخته و تمايز محسوسي را ميان لذتهاي جسمي و لذايذ روحاني مطرح ميكند. لذت جسمي كه به سرخوشي، از خود فراموشي و لذت جنسي يا شور و هيجان نيز ترجمه شده است، لذت بردن از بدن است و هنگامي رخ ميدهد كه فرد قواعد فرهنگ را به نفع طبيعت ميشكند. اين لحظه، لحظه بيخويشتني و فاقد ذهنيت بودن است، فقدان دو عنصري كه خود فرد (خود به مثابه برساخت اجتماعيِ كنترل پذير) را هدايت ميكنند و از آنجا كه ذهنيت فرد عرصه توليد و بازتوليد ايدئولوژيك است، لذا فقدان خود، موجب رهايي از دست ايدئولوژي است.
بدن داراي هستهاي طبيعي است: مشاجره بر سر كنترل معاني بدن، دربردارنده جايزهاي بزرگ است، چراكه كنترل اين معاني درواقع حق كنترل معاني فرهنگ و رابطه ميان بدن و فرهنگ را به دست ميدهد. لذت جنسي ناشي از بدنِ خارج از كنترل (يا لذت بيخويشتني)، لذت گريز از كنترل نفس و كنترلهاي اجتماعي است … بدين گونه فرد ميتواند از معاني فرار كند، معانياي كه همواره توسط نيروهاي اجتماعي در ذهن توليد و بازتوليد ميشوند. بارت اين مسأله را به استعاره “قرائت بدن”، هنگامي كه بدن خواننده به بدن متن و دالهاي فيزيكي آن پاسخ ميدهد (و نه به مدلولهاي مفهومي، ايدئولوژيك و معاني ضمني آن)، گسترش ميدهد (فيسك، 1998: 51- 50).
بارت (1382: 39) مينويسد: مدرنيته پيوسته در نابودي اين مبادله ميكوشد. تلاش ميكند تا با مستثنا كردن خود از مصرف انبوه، در برابر بازار ادبيات، با معاف كردن خود از معنا، با ديوانگي در برابر نشانه و با انحراف، انحرافي كه سرخوشي را از گزند حداعلاي بازتوليد و تكثير مصون نگه دارد، در برابر رهيافت جنسي مصوب مقاومت كند و بااينهمه كاري از دست مدرنيته برنميآيد. بنابراين به نظر بارت، مدرنيته علي رغم خواست جدي خود براي حفظ دوگانگي ميان سرخوشي/ قواعد فرهنگ، نميتواند جلوي لذت بردن را بگيرد، مدرنيته در برابر نيروي لذت شكست ميخورد و وقار شاهانه خود در جدا كردن و ايجاد دوگانگيهاي بايد و نبايد را از دست ميدهد.
باختين (1968) دريافت كه لذايذ جسماني افراطي، اساس گريز و واژگونگي در كارناوال هستند. اين تفكر باعث ميشود كه تفكر باختين از تفكر بارت اجتماعيتر باشد. رابطه جنسي (مانند خوردن و نوشيدن) يكي از ابعاد بيانهاي جسماني اين آزادي است. در اينجا آزادي جنسي نيست كه توجه باختين را به خود جلب ميكند، بلكه آزادي بدن اجتماعي براي وي اهميت دارد. لذايذ جسماني مشترك و عمومي هستند و در رخداد كارناوال در خيابان، اين سرخوشي است كه بررسي ميشود (فيسك، 1998: 52). بنابراين به نظر باختين نيز لذت جسمي موجب احساس آزادي است.
از نظر باختين، جسميكه در كارناوال لذت ميبرد و موجب واژگونگي ميشود، امري طبيعي و از پيش حاضر نيست، بلكه جسم نيازمند نگاه ديگران است. جسم را نميتوان واحدي خودكفا دانست، زيرا نيازمند غير، تصديق او و فعاليت شكلدهنده وي است. كودك خردسال جسم خود را از رهگذر نامگذاري اعضاي آن توسط پدر و مادر و با استفاده از برگرفتههايش از گفتار آنان بازميشناسد (تودوروف72، 1377: 182).
وي در كتاب به سوي فلسفه كنش، بر خصوصيت وضعيتمند و جسممند هستي زنده و نتايج آن براي زيباييشناسي و اخلاق تأكيد ميگذارد … همچنين كتاب “رابله و دنياي او” مبين گستردهترين و عميقترين تلاش باختين براي برانداختن مفهوم سوژه سلطهگر تكگويانه و بنيانهاي هستيشناختي آن است كه بر دوئاليسميكوتهبينانه ميان سوژه و ابژه، ذهن و جسم و طبيعت و فرهنگ استوار است. باختين ميخواهد اين جهتگيري را ملغي كند و به جاي آن نظامي مفهومي و حسي بديل را بنشاند كه امر جسماني و روزمره را امتياز بخشند. خاصه او ميخواهد مضامين در حال ظهور جسممندي و بينالابدانيت را كه به شكلي طرحوار در نوشتههاي پديدارشناسانه اوليهاش بسط داده است، با اعطاي درجه آشكارا بيشتري از انضماميت و ويژگي اجتماعي تاريخي بپروراند … اين جهتگيري از بحث باختين درباره “تن گروتسك73” و نيز از تحليل او از قوانين تن كه ادعا ميكند متوالياً در تاريخ اروپا از قرون وسطي به بعد باب شده است، به خوبي آشكار است. مقوله امر گروتسك با طرد زهدگرايي و معنويت آنجهاني قرون وسطيگرايي بر سويههاي محسوس و جسماني هستي بشري تأكيد ميكند.
باختين با ترفيع انديشه تماس محسوس و مستقيم و آشنا با همه چيز و ترجيح دادن آن به انتزاعات والامقام انديشه علمي يا نظامهاي كلامي مبهم به طرزي مؤثر نشان ميدهد كه تني كه در رئاليسم گروتسك ترسيم ميشود، ابژهاي خودآيين و خودبسنده نيست. اين رئاليسم مصممانه با وجود اتميزه شده و كامل شده فرهنگ بورژوايي مخالف است. كارناوال با مخدوش كردن تمايز ميان ذهن و جسم، خود و ديگري و ميان انسان و طبيعت دست به مبارزهاي عميق با ايدئال بورژوايي سنتي پيشبينيپذيري و استواري و فروبستگي ميزند (گاردينر، 1381).
دو متفكر ديگري كه در اينجا ميتوان به كارهاي نظري آنان اشاره كرد، فوكو و دوسرتو هستند. اين هردو متفكر بحث خود را با محوريت حك شدن قوانين تنبيهي و انضباطي جامعه بر بدن و پيكر آدميپي ميگيرند. به نظر فيسك (1998: 94) عليرغم استفاده از بدن براي جسيم كردن و متني كردن قوانين؛ بدن به صورتي مأيوسكننده عرصه ناامني براي كنترل اجتماعي بود، لذا جامعه سازمانهاي قدرتمند و فراگيري را براي نظارت بر بدن خلق كرده و توسعه داد.
در اينجا بايد به اين نكته توجه داشت كه در ادبيات جامعهشناسي بدن از دو نوع اِعمال كنترل بر بدن صحبت شده است. حفظ كنترل بر بدن براي بازنمايي خويشتن در جريان زندگي روزمره امري حياتي است و اين كنترل دروني شدهاي است كه خود فرد بر رفتارها و ژستهاي بدن خود اِعمال ميكند. فقدان كنترلهاي بدني پيامدهاي منفياي نظير داغ گذاري شدن و نهايتاً طرد فيزيكي را در پي خواهد داشت … با ميزان كاسته شدن از نقايص بدني است كه فرد به عنوان يك بزرگسال شناخته ميشود. بهعلاوه شكست در اعمال كنترل بر بدن، ميتواند به مثابه فقدان عمومي ايماژ از خويشتن منجر شود (فدرستون و هپورث74، 1991: 376 به نقل از نتلتون و واتسون، 1998: 15). كنترلهاي بدني و تأثير ناشي از آن بر خويشتن و هويت فرد، در عناصر دروني و بروني ريشه دارند. اما نوع ديگري از كنترل كه در ادبيات جناح چپ نقش برجستهاي داشته است، بحث از اعمال كنترل اجتماعي بر بدنهاي افراد است كه با واژههاي نظارت و بازبيني بههمآميخته است. كنترل اجتماعي و كنترل بر بدن بهطورموروثي درهمتنيده و با هم مرتبط هستند و متقابلاً يكديگر را تقويت ميكنند. مفهوم نظارت و بازبيني، يكي از مفاهيمي است كه در ادبيات جامعهشناسي بدن بسيار بدان پرداخته شده است (نتلتون و واتسون، 1998).
فوكو (1978) نشان داده است كه چگونه جنسيت نيز سوژه حوزههاي گفتماني پيچيدهاي بوده است و به همين جهت، در قرن نوزدهم تلاشهايي در جهت كنترل و منضبط كردن لذتهاي بدني صورت ميگرفت (فيسك، 1998: 51). درواقع موضوع بدن آدمي در نظريههاي اجتماعي اخير به ويژه با نام ميشل فوكو درآميخته است، زيرا وي اولين كسي است كه پرسش از بدن را وارد علوم اجتماعي كرده است: يكي از انواع قدرتي كه در كارهاي فوكو مورد تحليل قرار گرفته است، قدرت ناشي از جنسيت افراد جامعه است كه با ارائه تعريفي از زنانگي و مردانگي موجب ميشود جنسي در جامعه پستتر و جنسي فراتر جلوه كند. او در مجموعه چهار جلدي تاريخ جنسيت75 به توضيح نحوه شكلگيري قدرت مبتني بر جنسيت ميپردازد. انديشه محوري او در اين كتاب اين است كه آنچه در جامعه به عنوان حقيقت امر جنسي شناخته ميشود، در واقع بيش از نوعي اسطوره نيست. اما اين اسطورهپردازي بر روابط ميان آدميان تأثيري بسزا دارد و آنان را در حلقهاي از روابط قدرت اسير ميسازد.
هدف مجموعه آثار فوكو دربارة جنسيت يعني تاريخ جنسيت _جلد 1: اراده به دانستن، جلد 2: كاربرد لذت، جلد3: نگراني براي خود و جلد 4: اعترافات تن_ توضيح فرآيند تكوين و توسعه تجربه جنسيت در جوامع غربي و به ويژه فرآيندهايي است كه افراد از طريق آنها خود را “سوژه
