
بیتوجهی نسبت به بسیجیهای نوجوان و کلنجارهای روحی و روانی نمودار میشود. در این جا او دوباره در همان وضعیت قرار میگیرد. این بار هم دو نوجوان در مقابل او هستند و این بار هم محاصرهای در میان است! حمید و رضا به مسائل مهمی مثل اسارت به دست دشمن بعثی و یا تیر و ترکش خوردنهای زیاد حتی مرگ اهمیت نمیدهند. جعفری هنوز هم با قرار گرفتن در این گونه موقعیتها دچار تشویش و اضطراب میشود. نمیتواند در مقابل عظمت روح این نوجوانان عرض اندام کند. پس به شکلهای مختلف از جمله بیاعتنایی، حرف زدن در مورد مسائل بیاهمیت و یا حتی سکوت، عکسالعمل نشان میدهد. از آنجا که در محاصرهی قبل نتوانست مردانه تا آخرین لحظه مبارزه کند، این بار آخرین نفری است که از سنگر بیرون میآید و تسلیم میشود. پس از این جریان با خود آشتی کرده، غرور از دست رفتهاش را باز مییابد.
3-4-2-2 درونمایه
درونمایه را میتوان در این عبارت «عظمت روح نوجوانان رزمنده» خلاصه کرد. اسم کتاب هم دو معنا را متبادر میکند؛ تسلیم در برابر روح نوجوانان مرد گونه دفاع مقدس و نیز محاصره شدن در مقابل دشمن. در تمام داستان، قهرمان با خود کلنجار میرود که به نوعی در مقابل این دو نوجوان، خودی نشان دهد و یا حداقل از آنها عقب نیفتد. او یک بار در محاصره مهران در مقابل نوجوانی کم سن و سال شکست خورده و تمام غرور و شخصیتش جریحهدار شده است. حالا میخواهد جبران کند؛ حداقل برای باز پس گرفتن آبروی رفتهاش. سه نوجوان مطرح در کتاب اما بزرگتر از آن هستند که خود را درگیر مسائل کوچک و حقیر اینچنینی کنند. هرچند به ظاهر به مسائل بی اهمیت میپردازند اما روح و دلشان آسمانی است و با اینکه مرگ را به خود نزدیک میبینند به آن بیاعتنایی میکنند.
3-4-2-3 تحلیل کلی
محمدرضا کاتب که دو کتاب از مجموعه آثار او در این دهه مورد بررسی قرار گرفتهاند، قلمی حرفهای و پرکشش دارد. کتابهای او از یک طرف با تصاویری کودکانه همراه است و نیز در قطعی مناسب کتابهای کودکان –مقطع خشتی- چاپ شده و از طرف دیگر با مفاهیم و محتوایی قابل تامل و موضوعاتی در خور بزرگسالان نگاشته شده است. علت این دوگانگی بر مخاطب روشن نیست. شاید کاتب در عین علاقه به نوشتن معماگونه، با این تصاویر میخواهد برخی مبهمات داستان گرهگشایی شوند. از دیگر خصوصیات آثار محمدرضا کاتب، آوردن تعلیقات در پایان داستان است. در کتاب «دستها پشت گردن»، چند صفحه در مورد نقد داستان از طرف دفتر فنی ادبیات کودک و نوجوان ارائه شده است. این نقد و بررسی به خواننده در فهم داستان کمک میکنند؛ بر خلاف «نصف کشتی؟ نصف دریا!» که بیشتر موجب سردرگمی خواننده میشوند. در آینده درباره آن کتاب توضیح خواهیم داد.
(این بررسی، با توجه به نقد مختصر داستان، در پایان همین کتاب، صورت میگیرد و متون داخل گیومه، نقد پایان داستان هستند.)
«داستان با تصویرهای پرتشویش مردی آغاز میشود که نشان میدهد که با خودش درگیریهای ذهنی زیادی دارد. مردی که خوشش نمیآید به پای چپش نگاه کند یا نمیداند که چرا این قدر عرق میکند یا آینه را طوری میچرخاند که صورتش را نتواند در آینه ببیند.» (ص44)
داستان، گرههای کوچک اما زیادی دارد که هر یک به طور جداگانه و خیلی ظریف گشوده میشوند. نویسنده در عین ساده گویی، داستانی پرکشمکش در برابر مخاطب خلق میکند و در عین حال آنچه که باید بحران اصلی باشد –یعنی به اسارت درآمدن شخصیتها- به سادگی و بدون ایجاد دغدغه در مخاطب، انجام میپذیرد.
3-4-2-4 تحلیل شخصیت
شخصیت اصلی آقای جعفری است. (بیشترین اطلاعات از طریق توصیف در اختیار خواننده قرار میگیرد.
میشمردشان. به چهل و هفت که رسید، دلش میخواست آواز بخواند. آینهاش را با لبه پیراهنش پاک کرد. گرفت بالا. گونیهای لبه سنگر آمدند تو آینه. آینه را گرفت بالاتر. تانکها نقطههایی تیره بودند. به ردیف میآمدند جلو. تانکها را تو آینه دنبال میکرد. میخواست بداند کجا میروند. گفت: «قیچی شدیم رفت»28
تشویش و نگرانی جعفری در سراسر داستان به تصویر کشیده شده است. البته نویسنده مجبور است علت این تشویش را به طرز مستقیمتری بیان کند. او بعد از محاصره شهر مهران به شخصیت دیگری تبدیل میشود؛ «به هم سن و سالهای آن پسرک بیشتر از دیگران بی توجهی میکند، با توجهی که به آنها نشان میدهد. مثلا به همهشان میگوید بچه، به خصوص به حمید و رضا، که حالا درست در همان موقعیت پسرک قرار گرفتهاند، دارند با خونسردیشان موقعیت روحی او را در برابر خودش به خطر میاندازند.» (ص45)
«بچه» را هر طور بود باید میگفت. اگر هم به جمله نمیچسبید میچسباندش. بچهها از او حساب میبردند. با بزرگترها گرم میگرفت، به بچهها اخمش را میکرد، چپچپ نگاهشان میکرد. (ص 14)
از آن موقع به بعد، نتوانسته صورتش – و خصوصا چشمانش- را در آینه ببیند؛ چون از خودش فرار میکند.
ریشش را قبلا هیچ وقت کوتاه نمیکرد. از محاصره مهران که برگشت، دیگر همیشه کوتاهش میکرد. نمیدانست چرا. حس میکرد پلاستیکیاند ریشهاش. بلند که میشد، این حس را داشت. قبلا اینطوری نبود.
اما این جواب برای فریب دیگران و یا وجدان خودش است. بعد از آن محاصره و لبخند آن پسرک، دیگر مثل گذشتهها نمیتواند ادعای مردانگی کند.
رود و آینه دو نماد هستند. در داستان گاهی صورت جعفری و رود قرینه میشوند؛ یعنی به بهانه دیدن چهرهاش آینه را بالا میآورد ولی رود را در آینه میبیند.
آینه را چرخاند سمت رود. میخواست طوری بچرخاند که صورتش را توی آینه ببیند. ندید. نفهمید چرا. (ص11)
در واقع او به عمد به صورت و خصوصا چشمانش نگاه نمیکند دیگر نمیتواند با خودش صادق باشد، از خود ترسوی حقیقیاش، خجالت میکشد یا حتی بدش میآید. اما رود نماد تحول شخصیت جعفری است هرچند این تغییر در داستان دلچسب و مناسب نیست. (در واقع این تغییر و تحول فقط یک لجبازی شخصی است. این لجبازی هم شاید از ترسویی و بیانصافی او نشأت میگرفت.)
جعفری سر برگرداند، به بچهها نگاه کرد. میدانست زیاد زنده نمیمانند. شاید نرسیده به بیمارستان صحرایی تمام کنند. چیزی اذیتش میکرد. دلش میخواست چیزی بگوید. بگوید از اول این طور نبوده. بگوید بعد از محاصره مهران این طوری شده. بعد از آن که هیچ کس جز او و آن پسرک نمانده بود دیگر تو خط. مجروحها صداش میکردند و او صداشان را نمیشنید.
پسرک نمیتوانست صدای مجروحها را نشنود. از این سنگر در میآمد میرفت تو آن سنگر. زخمهای مجروحها را میبست. براشان باند و گاز میبرد. دلداریشان میداد. میگفت پیششان میماند تا آخر. تنها نمیگذاردشان.
خط سقوط کرده بود. مرد میخواست برود عقب. به پسرک گفت: «سالمی؟»
«آره.»
«پس چرا موندی؟ چرا نمیری عقب؟»
پسرک خندیده بود: «میآم. شما برید. من میآم.»
او رفته بود و پسرک نیامده بود. با دوربین دیده بود پسرک تو خط هی این طرف آن طرف میرود. گاهی میرود روی خاکریز میایستد شلیک میکند. یک الف بچه بیشتر نبود، اما تنها مانده بود تو خط و او که فرماندهاش بود، آمده بود عقب. میخواست بگوید آن لبخند دو سال تمام دیوانهاش کرده. (ص35)
ولی با توجه به انتهای داستان که بعد از آشتی با خودش و دیدن چشمهایش در آینه، دوباره رود را دیده بود، میتوان گفت که رود یاری دهنده مخاطب در درک تحول شخصیت جعفری است.
آینه را گرفت بالاتر. چشمهاش هم آمدند تو آینه. به چشمهاش خیره شد.
لبخند زد: «قیافه م خیلی فرق کرده آ، نه؟»
منتظر جواب نشد. خوشحال بود. براش فرقی نداشت آنها چه جوابی بهش میدهند. حتی اگر هم میگفتند نه، او خودش دیده بود که فرق کرده، دیگر شبیه آن قیافه لعنتی آینه جیپ نیست. به خودش تو آینه لبخند زد. میخواست ببیند قیافهاش چه شکلی میشود. اخم کرد. لبخند زد. عکسی را از جیبش درآورد گذاشت کنار آینه. فقط نصف صورتش تو آینه جا گرفت. تو عکس تمام صورتش جا گرفته بود. ریشش تو عکس بلند بود و تو آینه کوتاه. هر روز صبح، صبح به صبح، تو آینه نگاه میکرد ببیند قیافهاش فرق کرده یا نه. آینه را برد بالا.
رود زیر نور خورشید خطی نورانی بود. چه تماشایی داشت! هیچ وقت آن قدر به رود نزدیک نشده بود. هیچ وقت فکر نکرده بود میتواند این قدر به رود نزدیک شود. (ص39)
حالا دوباره تاریخ در حال تکرار شدن است؛ با دو نوجوان دیگر به سن و سال آن پسرک در محاصره گرفتار شده است. پای زخمیاش را که میبیند کفری میشود که چرا با تیر اول خلاص نشده است. چرا زنده مانده تا دوباره مجبور شود همان دغدغهی پیشین را تجربه کند. تنها کاری که از دستش بر میآید این است که در مقابل رضا و حمید کم نیاورد چون این بار حتما باید جبران کند.
مدام توی ذوق بچهها میزند. حتی وقتی حال رضا وخیم است و خونریزیاش شدید شده نقاب سنگیاش را از چهره کنار نمیزند.
رضا باز میخندید، باز سرفه میکرد. خون، زیر بدنش تو چالهای جمع شده بود. چاله داشت پر میشد. دیواره چاله از خون لخته بود. وقتی رضا میخندید، چاله پر تر میشد. سرفه که میکرد، باز هم پر تر. گفت: «مردن هم خیلی مصیبت داره آ.»
جعفری گفت: «کجا شو دیدی حالا.» (ص23)
خودش میداند که بی رحمی میکند اما از روی غرور، با بچهها گرم نمیگیرد. گاهی به جای دلداری و صحبتهای مردانه، حرفهای غیرمستقیم و حاشیهای میزند. مثلا میپرسد در ماشین ایفا چند نفر جا میگیرند (با اینکه خودش جوابش را میداند)، چرا تانکها ضربدری میآیند و … . وقتی چند عراقی بر سر پیکر سعید محمدی دعوا میکنند، جعفری به جای درد و دل کردن جریان کرکسهای راز بقا را تعریف میکند.
جعفری گفت: «تو فیلم راز بقا یه بار چند تا کرکس دیدم. تا حالا هزار بار خوابشونو دیدم.»
حمید گفت: «دعواشون شده نه؟»
جعفری گفت: «چه منقارهایی!» (ص29)
بچهها اما خیلی بیخیالند. «حمید و رضا شوخی میکنند. در لحظهی پر خطری قرار دارند. هر لحظه ممکن است جان خودشان را از دست بدهند… . از ازدواج حرف میزنند. سر چیزهایی جزئی جر و بحث میکنند و میخندند. و این برای جعفری ناراحت کننده است. نمیتواند تحمل کند آنها هم مثل آن پسرک این قدر شجاعند، این قدر خونسردند در مقابل مرگ.» (ص45)
حمید و رضا شخصیتهای مقابل محسوب میشوند. اعمال آنها و همچنین نوجوان محاصره مهران، دقیقا در برابر رفتارهای جعفری قرار دارد. خود جعفری هم رفتار آنها را ترجیح میدهد اما از روی خودخواهی، نمیخواهد با آنها صمیمی شود.
خواست بخندد، مثل آنها، بیخیال باشد. حتم داشت آنها دستش نیانداختهاند. میخواست دستشان بیندازد.
نمیتوانست مثل آنها بخندد، مثل آنها بیخیال باشد. همصحبت خوبی برای آنها نبود. خودش میدانست. (ص20)
از اینکه در آن شرایط حساس که بزرگترها هم وحشت زده میشوند، آنها را بیخیال میدید، حرص میخورد.
حمید گفت: «میخواد ما رو بخندونه. خندوندن مومن ثواب داره آخه».
رضا گفت: «حالا کو مومنش. باید آدم کلی بگرده تا یه مومن پیدا کنه بخندوندش.»
حمید گفت: «برای همینه که گفتهان خندوندنش ثواب داره دیگه. کارهای سخته که ثواب داره.» (ص22)
یکی دیگر از این تقابلها قول و قرار بچهها با هم در برابر قراری است که جعفری با خودش میگذارد. آنها بر سر موضوعی که در داستان به آن اشاره مستقیمی نشده –و یا نویسنده به عمد نیاورده- قول و قرار میگذارند.
رضا باز به سرفه افتاده بود. رودهها و دستمالش با هم تکان میخوردند. انگشترش را گرفت جلوی حمید: «این خوبه؟ فیروزه اصله. آقام میگفت یعنی. بهترین انگشتریه که تا حالا داشته م. ورش دار جای اون برنامه!»
«چهل جین صلوات هم روش.»
«چرا زیادش میکنی هی؟ بیست تا بود که.»
«مجبور نیستی قبول کنی.» (ص23)
هرچند به ظاهر یکی از نقصهای داستان همین قراری است که نویسنده تا آخر هم ماهیتش را افشاء
