
آن رسيدم.” وانك لكثير الخلاف علينا؛ “تو همواره بر آنى كه با ما مخالفت ورزى” (همان: 215 )
2-7-3- پشتيبان حدود الهى
از ديدگاه امام علىعليه السلام همه مردم در پيشگاه قانون برابرند و عواملى همچون وابستگى به دستگاه خلافت، نمىتواند گروهى را از مجازات برهاند و حكم الهى را به تعطيلى كشاند. حكومت كوتاه امير مؤمنان، نشاندهنده سازشناپذيرى آن حضرت در اجراى عدالت است و موضعگيرىهاى امام در زمان خلفا نيز ستيز ايشان را با تبعيضهاى ناروا نيك مىنماياند. در اينجا به بيان دو حكايت در اين باره بسنده مىكنيم.
“وقتى خليفه دوم بر اثر ضربات كارى ابو لؤلؤ در بستر بيمارى افتاد، فرزند خليفه، عبيد اللهبن عمر، چند نفر از جمله دختر ابولؤلؤ را به اتهام توطئه براى كشتن خليفه به قتل رساند.”( ابن طقطقي، 1350:ج1،16) عمر وصيت كرد كه پس از مرگش عبيدالله را محاكمه كنند و در صورتى كه نتوانست ادعاى خود را اثبات كند، او را قصاص كنند. پس از مرگ عمر، عثمان نظر صحابه رسول خداصلى الله عليه وآله را در اين باره جويا شد و بيشتر آنان بر اجراى وصيت خليفه دوم تأكيد كردند؛ اما عثمان با پذيرش اين توجيه كه سزاوار نيست خانواده عمر در يك زمان به سوگ دو نفر نشينند، از اجراى حكم الهى سر باز زد و عبيدالله را زير چتر حمايتهاى خود گرفت.(طبري،1356: ج3،202)”امام علىعليهالسلام بهشدت از اين ماجرا بر آشفت و فرمود كه اگر بر عبيدالله دست يابد، قصاص بىگناهان را از وى مىستاند. اين عزم در زمان خليفه سوم جامه عمل نپوشيد. پس از نشستن حضرت بر كرسى خلافت، عبيد الله از ترس اجراى عدالت به معاويه پناه برد و سرانجام در جنگ صفين به هلاكت رسيد.”( ابن الاثير ،1404: ج 1،227) حكايت ديگر، داستان معروف شرابخوارى وليدبن عقبه است. وى ـ كه برادر رضاعى خليفه بود و حكومت كوفه را نيز بر عهده داشت ـ رسوايى را به آنجا رساند كه شبى را تا صبح با نديمان و همپيالههاى خويش به نوشيدن شراب گذراند و سپس با حالت مستى قدم به محراب مسجد نهاد و به امامت جماعت ايستاد. گمان مردم به ناهوشيارى وليد آن گاه به يقين رسيد كه ديدند امام جماعتشان نماز صبح را چهار ركعت اقامه كرد و سپس گفت: “اگر خواهيد، باز هم خواهم افزود!” اين اعمال ناشايست مردم را به اعتراض واداشت؛ به گونهاى كه گروهى بر وى حمله بردند و در حالى كه مست و لايعقل بر تخت افتاده بود، انگشترش را از دستش خارج ساخته، براى شكايت به خليفه روى آوردند. خليفه به جاى آن كه به گواهى شاهدان گوش دهد و وليد را محاكمه كند، شاكيان را از خود راند و ادعاى آنان را دروغ خواند. آنان ناچار نزد امام علىعليه السلام آمدند و آنچه بر ايشان گذشته بود، باز گفتند. امير مؤمنانعليه السلام، عثمان را در اين باره نكوهيد و فرمود: “شاهدان را از خود راندى و حدود الهى را ميراندى.” سرانجام خليفه چارهاى جز تن دادن به محاكمه وليد نيافت و پس از آن كه گناهكارى او به اثبات رسيد، اجراى حد الهى را فرمان داد. هيچ يك از حاضران، آمادگى آن را نداشت كه خشم و غضب خليفه را بر جان بخرد و حد الهى را بر وليد جارى سازد. سرانجام امير مؤمنان، خود تازيانه را به دست گرفت و آماده اجراى حد گرديد. وليد خواست بگريزد؛ اما قهرمان بىهماورد اسلام بىدرنگ او را بر زمين كوبيد و در برابر اعتراض عثمان كه گفت: “تو حق چنين كارى را ندارى” فرمود: “وقتى فسق ورزد و از اجراى حد الهى را برنتابد، از اعمال تندتر از اين نيز خوددارى نخواهم كرد.” (اصفهانى،1961: 125 ـ 132 )
2-7- 4- منادى صلح و وحدت
“چنان كه پيشتر يادآور شديم، يكى از دلايل اصلى سكوت بيست و پنج ساله امامعليه السلام حفظ وحدت و يكپارچگى جامعه اسلامى بود. توانايى امام براى ايجاد آشوب و بلوا كمتر از كسانى نبود كه در دوران حكومت پنج ساله آن حضرت دست به شورش زدند و جامعه اسلامى را با زيانهاى جبرانناپذير روبهرو ساختند. اما آنان به چيزى جز اهداف شخصى خود نمىانديشند؛ در حالى كه امامعليه السلام مصلحت جامعه اسلامى را بر همه چيز مقدم مىداشت. امير مؤمنانعليه السلام، در گفتارى درباره طلحه و زبير، بر اين تفاوت انگشت نهاده، پس از اشاره به سكوت طولانى خويش، يادآور مىشوند كه آن دو، بدون آن كه شايسته خلافت باشند، يك سال و حتى يك ماه نيز تاب نياوردند و باب تفرقه را در حكومت اسلامى گشودند.”( الشيخ المفيد،1334: ج 5،249 )شورش عمومى عليه خليفه سوم، از آن دسته رويدادهايى بود كه مىتوانست مورد بهره بردارى مخالفان سياسى حضرت قرار گيرد و راه رسيدن به مقصودشان را هموار سازد؛ اما امير مؤمنانعليه السلام ـ كه منادى صلح و وحدت است ـ به جاى آن كه به آتش اين فتنه دامن زند، تمام تلاش خود را براى فرو نشاندن آن به كار گرفت.از يك سو از مردم مىخواست كه خشم خود را فرو نشانند و به خليفه فرصت دهند تا آب رفته را به جوى باز گرداند و عدل و دادگرى را پيشه خود سازد، و از سوى ديگر، خليفه را بيم مىداد كه مبادا با پافشارى بر اعمال ناشايست خود، پيشواى مقتول اين امت باشد و در جنگ و خونريزى را به روى مردم بگشايد. من تو را به خدا سوگند مىدهم تا امام كشتهشده اين امت مباشى؛ چه گفته مىشد كه: “در اين امت، امامى كشته گردد و با كشته شدن او، در كشت و كشتار تا روز رستاخيز باز شود، و كارهاى امت بدو مشتبه ماند، و فتنه ميان آنان بپراكند؛ چنان كه حق را از باطل نشناسند، و در آن فتنه با يكديگر بستيزند و در هم آميزند. براى مردان همچون چاروايى به غارت گرفته مباش كه تو را به هر جا خواست براند؛ آن هم پس از ساليانى كه بر تو رفته و عمرى كه از تو گذشته.”( نهجالبلاغه، 1387:خ 164)
2-7-5- كارشناس امور سياسى
“خلفا نه تنها در امور فقهى و قضايى، بلكه در مسائل سياسى و نظامى نيز از دانش گسترده امام علىعليه السلام بهرههاى فراوان مىبردند و خود را بىنياز از آن نمىشمردند. براى نمونه، امامعليه السلام در پاسخ به رايزنى ابابكر براى نبرد با روميان، وى را به اين كار تشويق كرد و به او بشارت پيروزى داد”. (ابن اعثم،1372: ج 2،55 )”اين بشارت، افزون بر پيشگويى غيبى، بيانگر ديدگاه كسى بود كه بينش نظامى او بارها از آزمونهاى گوناگون سرفراز بيرون آمده و عزت را براى مسلمانان به ارمغان آورده بود. خليفه دوم ـ كه بيشتر جنگها و فتوحات اسلامى در زمان او روى داد ـ در بهرهگيرى از دانش و بينشهاى امام، پيشتاز ديگر خلفا بود، و افزون بر آن، از ايمان استوار و پايدارى آن حضرت در برابر تهديد دشمنان، فراوان دلگرمى يافته است. براى مثال، هنگامى كه عمر از فراهم آمدن سپاه عظيم ايرانيان براى نبرد با مسلمانان آگاه گرديد، بيم و اضطراب فراوانى بر او مستولى گشت و از مردم درباره چگونگى برخورد با اين رويداد هراسانگيز نظرخواهى كرد. چند تن از سران مهاجر و انصار، ديدگاه خود را در اين باره اعلام داشتند؛ اما به تعبير خود خليفه، هيچكدام نتوانستند در اين زمينه با ابوالحسن برابرى كنند.”(ابن اعثم، 1372: 232 ـ 234)
امام در بخشى از سخنان خود، از خليفه مىخواهد خود در مدينه بماند و كس ديگرى را به فرماندهى سپاه بگمارد. دليل اين ديدگاه كارشناسانه در سخنان امام بهخوبى تبيين گرديده است: جايگاه زمامدار در اين كار، جايگاه رشتهاى است كه مهرهها را به هم فراهم آورد و برخى را ضميمه برخى ديگر دارد. اگر رشته ببرد، مهرهها پراكنده شود و از ميان رود، و ديگر بهتمامى فراهم نيايد. و عرب امروز اگر چه اندكند در شمار، اما با يكدلى و يكسخنى در اسلام، نيرومندند و بسيار. تو همانند قطب بر جاى بمان و عرب را چون آسياسنگ گرد خود بگردان، و به آنان آتش جنگ را برافروزان؛ كه اگر تو از اين سرزمين برون شوى، عرب از هر سو تو را رها كند، و پيمان بسته را بشكند، و چنان شود كه نگاهدارى مرزها كه پشت سر مىگذارى، براى تو مهمتر باشد از آنچه پيش روى دارى.
همانا عجم اگر فردا تو را بنگرد، گويد: “اين ريشه عرب است؛ اگر آن را بريديد، آسوده گرديديد”، و همين سبب شود كه فشار آنان به تو سختتر گردد و طمع ايشان در تو بيشتر.
اين كه گفتى آنان به راه افتادهاند تا با مسلمانان پيكار كنند، ناخشنودى خداى سبحان از عزم آنان به جنگ با مسلمانان از تو بيشتر است و او بر دگرگون ساختن آنچه خود ناپسند مىدارد، تواناتر. اما آنچه از شمار آنان گفتى، ما، در گذشته نمىجنگيديم به نيروى بسيارى، بلكه مىجنگيديم با چشمداشتن به پيروزى و يارى.( نهجالبلاغه، 1387:خطبه 146)
2-8- مخالفان سياسى در دوران حكومت
امام علىعليه السلام در دوران كوتاه حكومت خويش، بهطور كلى با چهار گروه مخالف روبهرو بود كه هر يك از سويى بر اصلاحات علوى مىتاختند و امام را از پرداختن به برنامههاى حكومتى خود باز مىداشتند. پيش از بيان اين مخالفتها، تصويرى كلى را از اين گروهها از نظر مىگذرانيم.
2-8-1- قاعدين
“نخستين گروه مخالف امام علىعليه السلام، شمار اندكى از مهاجران و انصار بودند كه از پيوستن به “جماعت” و تن دادن به “بيعت” خوددارى كردند؛ كسانى مانند عبداللهبن عمر، سعدبن ابىوقاص، حسانبن ثابت، زيدبن ثابت، اسامة بن زيد، محمدبن مسلمه، كعببن مالك و عبداللهبن سلام.”(ابن الاثير،1404/1989: ج 1،230) بيشتر اينان از زمره كسانىاند كه امام علىعليه السلام درباره آنها فرمود: خذلو الحق ولم ينصروا الباطل؛ (“نهجالبلاغه، 1387:حكمت 18) “حق را خوار كردند و باطل را نيز يار نشدند.” البته برخى بر اين باورند كه بيعت با امام، بيعتى عمومى بود كه هيچكس از آن تخلف نكرد. بر اين اساس، اين گروه نيز همانند ديگران، حكومت امام على را به رسميت شناختند، اما از همراهى با وى در جنگها خوددارى كردند.به هر حال، اين افراد هر چند خطرى جدى براى حكومت علوى به حساب نمىآمدند، كنارهگيرى آنان،كه اغلب از صحابه مشهور و با نفوذ پيامبر بودند، دستاويزى براى ديگر مخالفان مىگرديد. امام علىعليه السلام بر خلاف خلفاى پيشين، كسى را وادار به بيعت نكرد و با برخى از اين افراد، درباره دلايل قعودشان گفت و گو نمود؛هر چند به مخالفت كسانى چون حسانبن ثابت و عبداللهبن سلام از آغاز اعتنايى نكرد و در پاسخ كسانى كه از او مىخواستند تا آنان را به بيعت با خود فرا خواند، فرمود: لا حاجة لنا فيمن لا حاجة له فينا؛( ابن ابىالحديد،1404:ج 7، 9) “ما به كسى كه نيازى به ما ندارد، احتياجى نداريم.”
2-8-2- ناكثين
“دسته دوم از مخالفان امام علىعليه السلام، كسانى بودند كه به رهبرى طلحه، زبير و عايشه، نخستين جنگ داخلى را عليه حكومت نوپاى علوى به راه انداختند. اينان كه اصحاب جمل نيز خوانده مىشوند، نخست خلافت امام را پذيرفتند و با او بيعت كردند؛ اما پس از مدت كوتاهى به انگيزههاى گوناگون، پيمان خويش گسستند و به همين دليل، گروه ناكثين (پيمانشكنان) خوانده شدند. آنان حركت خود را از مكه آغاز كردند و پس از مدتى به بصره يورش بردند و استاندار بصره، عثمانبن حنيف را بهطرز فجيعى از شهر بيرون كردند. بدين ترتيب پس از گذشت حدود پنج يا شش ماه از دوران خلافت امام علىعليهالسلام آشكارا دست به قيامى مسلحانه عليه حكومت اسلامى زدند.؛” (ابن الاثير،1404: ج 1،321 ـ 322) (ابن عبد ربه، 1409: ج3،304 )جنگ جمل هر چند بيش از يك روز به طول نينجاميد، زيانهاى مادى و معنوى فراوانى بر جاى گذاشت. دستكم پنج هزار نفر از سپاهيان امام به شهادت رسيدند و بيش از يك سوم سپاه جمل كشته شدند. در برافروختن آتش اين فتنه، دسيسهها و فريب كارىهاى معاويه را نبايد ناديده گرفت. وى با فرستادن نامههايى جداگانه براى طلحه و زبير به آنان وعده خلافت داد، و حتى بهدروغ نوشت كه از مردم شام براى آنان بيعت گرفته است.( ابن ابى الحديد، 1404: ج 7، 235 -236 ) امير مؤمنانعليه السلام با اشاره به اين توطئه، مىفرمايد: “شگفتا كه آنان به خلافت ابوبكر و عمر تن دادند، اما بر من ستم روا داشتند! در حالى كه مىدانستند من از آن دو كمتر نيستم… معاويه از شام براى آنان نامه نوشت و فريبشان داد؛ اما آنان اين مسئله را پنهان داشتند و با شعار
