
و مرارت و تکراری بودن میدهد و هیچ وقت اجازه نمیدهد که سیر باشم و از زندگیام احساس رضایت کنم، از خودم راضی باشم و خودم را همینگونه که هستم، بپذیرم. “هفت دریا را در آشامد هنوز کم نگردد سوزشِ آن خلقْسوز”.
هم نگردد ساکن از چندین غِذا تا ز حق آید مر او را این نِدا
خلاصه این اژدها سیر نمیشود تا اینکه از طرف حق به او ندا داده میشود که:
سیر گشتی سیر؟ گوید: نِی (نه) هنوز اینْت آتش، اینْت تابش، اینْت سوز
عالَمی را لقمه کرد و دَرکِشید معدهاش نعره زنان: هَل مِنْ مَزید
واقعاً از لحاظ باطنی، ما میبینیم که این اژدها یعنی این نفس، عالَمی و انسانهای زیادی را لقمه میکند و در میکشد. مسلم است که در عالم مادی و فیزیکی چنین اژدهایی وجود ندارد، ولی در باطن تک تک انسانها، چنین اژدهایی هست. واقعاً ما در زمان حال چه کسی را میتوانیم پیدا کنیم که از زندگی خودش، نه زندگی مادی، بلکه از وجود روانی خودش هر طوری که هست راضی باشد؟ راضی نیستیم! و این اژدها عالَمی و روانهای بسیاری از انسانها را لقمه کرده و در کشیده است. این اژدها روان همه را خورده و هنوز معدهاش داد میزند که آیا بیش از این هم هست؟! یعنی هنوز میخواهم بخورم.
من ز مکرِ نفسْ دیدم چیزها کاو بَرَد از سِحْر، خود تمییزها
چون که جزو دوزخ است این نفسِ ما طبع کُل دارد همیشه جزوها
چون که واگشتم ز پیکار بُرون روی آوردم به پیکار درون
قَدْ رَجَعْنَا مِنْ جِهادِ الأَصغریم با نبی، اندر جهادِ اکبریم
میگوید این نفس، دوزخ وش است و اصلاً جزوی از دوزخ است، دوزخ روانی! و طبع دوزخ را دارد، همانطور که هر جزوی طبع کلاش را دارد. مثلاً یک حبه قند، خصوصیات یک کله قند را داراست. میگوید ای انسان! این همه با این و آن جنگیدی، اکنون کمی هم به روح و روان خودت بپرداز، به درونت بیا و به این دشمن درونیات که آزادی درونی تو را سلب کرده، بپرداز. عجیب است که انسان متوجه این موضوع نیست که تا وقتی منِ انسان از لحاظ درونی آزاد نشدهام و اسیر هستم، ولو اینکه تمام دنیا را هم از لحاظ بیرونی آزاد کنم و از دست جبّاران بیرونی نجات دهم، فایدهای ندارد و خود به خود این اسارت درونیام را به بیرون هم منتقل میکنم. ای انسان! برگرد به درونت و به پیکار درونی یعنی شناختن خصوصیات نفس بپرداز. عرفا از این پیکار درون، با عنوان “جهاد اکبر” یعنی پیکار بزرگ یاد میکنند. بیت آخر اشاره به داستان پیامبر میکند، یعنی ما از جهاد اصغر بازگشتهایم و باید به جهادی بزرگ (پیکار درون) بپردازیم.
قُوَتی خواهم ز حق دریا شکاف تا به ناخن بر کَنَم این کوهِ قاف
سَهلْ شیری دان که صفها بشکَند شیر آن است آن که خود را بشکَند
این پیکار به همین راحتی هم نیست و وقت میطلبد و انسان باید به آن اهمیت بدهد و باید به آن پرداخت. شیر در بیت دوم، استعاره از فرد شجاع است. در زمان پیامبر رسم بوده کسی که شجاع لشکر بوده به لشکر حمله میکرده است. مولوی میگوید چنین کاری آنچنان هم سخت نیست، بلکه آسان و سهل است. فرد شجاع کسی است که بتواند “خود” را بشکند و با نفس مبارزه کند. مبارزۀ با این نفس، به معنای جنگیدن نیست، بلکه به معنای شناختن و آگاهی پیدا کردن است که مولوی این آگاهی پیدا کردنها را در ضمن داستانهای مثنوی میگوید.
خلاصۀ مطلب اینکه به اهمیتِ پرداختن به نفس و با چندین خصوصیت از خصوصیات نفس آشنا شدیم. یکی اینکه منشأ ناراحتیهای روحی روانی که ما انسانها در زندگی روزمره داریم، همین نفس است و با زایل کردن و کُشتن و از بین بردن این نفس است که میتوانیم ناراحتیهای روحی روانی را برطرف کنیم و به حالت برتر عشق برسیم.
باغِ سبزِ عشق، کو بیمُنْتَهاست جز غم و شادی در او بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر است بیبهار و بیخزان، سبز و تَر است
با از بین بردن نفس میتوانیم از این حالت عشق برخوردار شویم و از زندگیمان احساس لذت و سرخوشی و شادمانی درونی داشته باشیم.
پیام داستان:
ــ نَفْس، موضوعِ اصلی این داستان است. جنگ و بحث و جدل و خشم ورزیدن، دائماً درونِ من جریان دارد و این جریان باعث درگیر شدن انسان با دیگران میشود. منشأ ناراحتیهای روحی روانی ما انسانها که در زندگی روزمره داریم، همین نفس است. یکی دیگر از خصوصیات نفس، “سیری ناپذیر بودنش” است و اینکه لحظهای اجازه نمیدهد ما از زندگیمان احساس لذت و سرخوشی و شادمانیِ درونی داشته باشیم. روان انسان همچون آینهای است که منعکس کنندۀ حقیقت است و گرفتار خار و خاشاک و زنگار که همان “نفس” هست، شده است. خار و خاشاکی که جلوی جوشش چشمۀ عشق را در درون من گرفته است.
ــ باید اول این زنگارها یا همان خصوصیات نفس را بشناسیم که چه چیزهایی هستند و بعد از شناخت، آنها را کنار بزنیم. صِرف همین شناخت و آگاهی، زنگارها کنار میروند. اگر دهانِ نفس را ببندی، آن موقع است که روح و روانت میتواند رازهای عشق را در بیابد.
. بخشی از سمفونی زیبای” حکایت نی نامه ” مثنوی مولانا داستانپردازی است، داستان پشت داستان، مانند هزار و یک شب. از داستانهای یک بیتی و دوبیتی و سه بیتی تا داستانهای چندین صفحهای، چون داستان سه شاهزاده شهروز و بهروز و افروز. داستانهایی از فرشتگان و داستانهایی از دیوان و ددان و مکالمه ابلیس و انسان و قصه انبیا و اولیا و قصههای رمزی از زبان فیل و طوطی و طاووس و موش و اشتر و شیر و روباه و نخجیران و حکایاتی از زندگی روزمره طبقات گوناگون مردمان از عطار و بقال و کفشدوز و صوفی و شیخ و زاهد و قاضی و پزشک و بیمار و انواع دیگر حکایات که همه به حقیقت گوشههایی از زندگی انسان و روابط درونی و بیرونی او با خدا و دیگر مردمان است.
در میان این قصهها مولانا همچون طبیب حاذق بیماریهای گوناگون آدمی را که همه از نفس اهریمنی و شیطان سرچشمه میگیرد شناسایی میکند و به معالجه آن میپردازد، چنان که در هر قصه اندکی حال خواننده خوشتر میشود و به درجهای شفا مییابد تا به کلی بهبود یابد. بیجهت نیست که مولانا هم در مثنوی و هم در دیوان شمس به این وجه شفابخشی موسیقی خویش اشاره کرده است.
طبیبیم، حکیمیم، ز بغداد رسیدیم بسی علتیان را ز غم باز خریدیم(دیوان شمس)
ما طبیبانیم، شاگردان حق بحر قلزم دید ما را، فانفلق
آن طبیبان طبیعت دیگرند که به تو از راه نبضی بنگرند
داستانهای هزار و یک شب نیز قصههای شفابخشی است که یک بیمار روانی پرکینه خطرناک را که هر شب با زنی ازدواج میکند و بامداد آن زن را به دست جلاد میسپارد شفا میبخشد؛ چنان که پادشاه در پایان داستان میگوید:ای شهرزاد، طرفه حکایتها گفتی و مرا خوب کردی.
گفتیم که پژوهشگران ، قصه های مثنوی را از نظر موضوع به چهار موضوع : قصه های عارفانه ، قصه های حکمی ، قصه های قرآنی و قصه های تمثیلی دسته بندی کرده اند . مضمون و محتوای بیشتر قصه های مثنوی ، عرفانی است . چرا که از نگاه او قصه دارای یک روح و یک جسم است . جسم قصه ، نوع و شیوه پرداخت قصه است که چندان مورد علاقه و توجه مولوی نیست . اما روح قصه که توجه ویژه مولوی را به خود اختصاص داده است ، همان لایه های پنهانی قصه و مفاهیم عرفانی آن است . درواقع قصه ازجمله ابزارهای اصلی مولوی است که او از آن در بیان افکار و ارائه تعالیمش به خوبی بهره برده است .
مولوی در قصه پردازی از شیوه های مختلفی بهره گرفته است . درمیان حکایات مثنوی به قصه هایی برمی خوریم که طولانی تر از برخی دیگر است ، مولوی دراین گونه قصه ها برای آنکه درازی قصه ، موجب ملال خواننده نشود، از تمثیلهای تو درتو و ساختار داستانواره ای (Episodic ) استفاده کرده است . طبیعتاً این گونه دستانواره ها هم از ملال خواننده می کاهد و هم در درک بهترقصه به خواننده کمک می کند . برای مثال مولوی در حکایت « پادشاه و کنیزک » ، حکایت « طوطی و بازرگان » و قصه « شیر و خرگوش » از این شیوه به خوبی بهره گرفته است . او در دل این قصه ها هرجا که لازم دیده ، سخن خود را با نقل حکایتی دیگر ، روشنتر کرده است . درواقع بسیاری از این قصه ها که در دل قصه اصلی آمده ، توضیح و تفسیری است که مولوی بر قصه اصلی خود نوشته است .ازسوی دیگر این گونه تمثیلهای تو در تو درخلال قصه های بلند ، گاه موجب شده است که ذهن خواننده از جریان قصه دور شود ، یعنی رشته داستان در ذهن خواننده ازهم گسسته شود. برای مثال ،در قصه « پیر چنگی » که ازجمله مشهور ترین حکایات مثنوی است ، خواننده با این مشکل روبروست . قصه با این بیت آغازمی شود :
آن شنیدستی که درعهد عمر بود چنگی مطربی با کر و فر
مولوی با به درازا کشاندن این قصه ( بیش از170 بیت ) و نیز وجود داستانواره های گوناگون ، قصه را آنقدر طولانی کرده که خواننده گمان می کند داستان اصلی که مربوط به پیر چنگی است ، پایان یافته است . این مسأله موجب شده که مولوی برای ادامه داستان ناگزیر عنوان ‹‹ بقیه قصه پیرچنگی و بیان مخلص آن ›› را بیاورد . « قصه پیامبر( ص) و زید » و« قصه مسجد عاشق کش » ، نیز اینگونه اند .
ساختار« داستان در داستان » در دوران پیش از مولوی نیز متداول بوده و در بسیاری از داستانهای کهن ادب فارسی مانند کلیله و دمنه ، مرزبان نامه ، سند باد نامه و حتی شاهنامه فردوسی نیز دیده می شود . قصه های مثنوی ، اغلب از نظر موضوع قصه های تمثیلی هستند . سبک پرداخت قصه ها ، سبک کهنه قبل از قرن هفتم هجری است ، بطوریکه کهنگی زبان این قصه ها در دیگر آثار خود مولانا نیست . وزن شعری خاص این قصه ها ، کهنگی واژگانی و زبانی ، بی پیرایگی لفظی و معنایی ، نوع ادبی قصه ها ، تجلی مفاهیم عرفانی ، ازجمله ویژگیهایی است که سبک قصه های مثنوی را به شکل سبک شخصی مولوی مطرح ساخته است .
تقریبا درونمایه تمام قصه های مثنوی ، اخلاقی ، عرفانی و تعلیمی است . عنصر زمان و مکان درعمده قصه ها مبهم است و جز در چند مورد ، صحنه اغلب قصه ها ازنظرزمانی روشن نیست . قصه ها ازنظر لحن درونی یعنی منطق حاکم بر گفتار و گزینش واژگان خاص نیز موفق است ، مولوی واژگان مناسب هر شخصیت داستانی را انتخاب کرده است و همین موجب قوت کار او شده است . مولوی در اغلب این قصه ها ، به عنوان یک راوی ، فاصله خودش را با شخصیتهای قصه رعایت کرده است .
مولوی برای آنکه قصه ها حقیقی تر جلوه کند ، علاوه بر آنکه منطق گفتار را در زبان شخصیتها رعایت کرده ، برخی از قصه ها را از زبان بزرگان دین و مشاهیر علماء بیان کرده و یا اینکه از شخصیتهای تاریخی استفاده کرده است . مولوی به این وسیله توانسته است اثر خود را حقیقی تر جلوه دهد . شخصیتهای مطرح در قصه ها یا اغلب برای خواننده شناخته شده هستند و یا اگر چنین نباشند برای تاکید بر محتوای قصه بصورت اسم نکره می آیند . مولوی گاهی نیز شخصیتهای داستانی خود را بوسیله ‹‹ آن یا این ›› که ضمیر اشاره هستند ، معرفه جلوه می دهد . ولی درواقع ناشناخته هستند .
یکی از عناصر اصلی قصه ، ” پیرنگ ( Plot ) “قصه است . پیرنگ (Plot ) یا طرح ، ساختمان ، شالوده و اسکلت بندی اصل داستان است که بصورت الگویی منسجم ، داستان را ازآغاز تا پایان همراهی می کند . پیرنگ ، خواننده را به جستجوی چرایی ماجراهای داستان وا می دارد . در بحث درباره پیرنگ داستانها ، بررسی روابط علت و معلولی اجزای داستان اهمیت بسیار دارد . مولوی در بیشتر قصه های مثنوی حتی در بیان مضامین عرفانی ،رابطه علت و معلولی اجزای قصه را رعایت کرده است .
بسیاری از ضربالمثلها ریشه در مثنوی معنوی دارد .بسیاری از علما و دانشمندان در تالیفات یا گفتارهای خود از ابیات مثنوی استفاده کرده ومیکنند و چه بسیار از ابیات مثنوی است که ضرب المثل شده و در فرهنگ ملل
