
از دل هاي شما رفته است و آرزوهاي فريبنده جاي آن را گرفته. دنيا بيش از آخرت ما کتمان گرديده و اين جهان، آن جهان را از يادتان برده. امام تبيين دين را در رأس اقدامات اصلاحي خود قرار داده و کوشيد تا با مطرح کردن سنت پيامبر (ص) و احياي اصول و فروع فراموش شده دين، جامعه را به سمت اصلاح هدايت کند. آن حضرت در شرح فعاليّت هاي خود براي اصلاح جامعه مي فرمايد:
“ألم أعمل فيکم با الثقل الاکبر و أترک فيکم الثقل الصغر و رکزت فيکم راية الايمان وقفتکم علي حدود ااحلال و البستکم العافية من عدلي و فرشتکم المعروف من قولي و فعلي و أريتکم کرائم الاخلاق من نفسي” آيا حکم قرآن را در ميان شما جاري نداشتم و دو فرزندم را که پس از من چراغ راه دينند و خاندان پيامبر را که گوهران دينند، براي شما نگذاشتم. رايت ايمان را ميان شما برجا کردم و مرزهاي حلال و حرام را برايتان جدا از عدل خود لباس عافيّت برتنتان کردم و با گفتار و کردار خويش معروف را ميان شما گستردم و با خوي خود نشان دادم که اخلاق گزيده چيست.(حالت،1371: 87 ) امام در سخنان خود به طور مؤکد اشاره به عمل به کتاب خدا و سنت رسول دارد. اين وفاداري امام به سنت رسول خدا (ص) نکته مهمي در سياست هاي اصلاحي آن حضرت است. در اصل او تخطي از سنت را يکي از علائم آشکار انحراف بلکه منشأ انحرافات مي داند. زماني که در همان روز هاي نخست،طلحه و زبير از عدم مشورت امام شکايت کردند حضرت فرمود:”به خدا که مرا به خلافت رغبتي نبود و به حکومت حاجتي نه،ليکن شما مرا به آن واداشتيد و آن وظيفه را به عهده ام گذاشتيد. چون کار حکومت به من رسيد،به کتاب خدا و آنچه براي ما مقرر نموده ومارا به حکم کردن بدان امر فرموده نگريستم و ازآن پيروي کردم. و به سنتي که رسول خدا (ص) نهاده است و برپي آن رفتم. نيازي نداشتم تا در اينباره از شما و جز شما نظر خواهم.” (حالت،1371: 205 )
امام درباره نقش خود در هدايت امت فرمود: اي مردم ! من اندرزهايي را که پيامبر به امت هايشان دادند برشما راندم و آنچه را اوصيا به پس از خود رساندند، رساندم وشما رابا تازيانه موعظت ادب کردم نپذيرفتيد و با سخناني که از نافرماني تان باز دارد، خواندم، فراهم نگشتيد. به هرروي امام،آن چنان در اجراي دقيق سنت رسول خدا (ص) اصرار داشت که حتي مي کوشيد تا تمامي حرکات و سکناتش شبيه پيامبر (ص) باشد. وقتي به امام اعتراض شد که چرا در مسجد به مردم غذاي خوب مي دهد امّا خود در خانه سپوس مي خورد، امام با گريه پاسخ داد که به خدا سوگند،هرگز نديدم در خانه پيامبر (ص) نان بدون سپوس باشد. (ابن قتيبه،1363: 187 ) معناي اين سخن آن بود که امام مي کوشيد غذايش نيز همان غذايي باشد که رسول خدا (ص) داشته است.
2-4- بهانههاى مخالفان براى رويارويى با امام
در طول دوران خلفا و بهويژه در نشست سقيفه و رويدادهاى پس از آن، دلايل گوناگونى براى كنار گذاشتن حضرت علىعليه السلام از خلافت مطرح گرديده كه با معيارهاى اسلامى سازگارى چندانى نداشته، به ارزشهاى جاهلى برمىگردد. در اين جا اشارهاى گذرا به اين دلايل مىكنيم:
2-4-1- قتل عثمان
“هرچند بيشتر مسلمانان از حكومت عثمان ناراضى بودند و او را شايسته خلافت نمىدانستند، كمتر كسى به كشتن او مىانديشيد، و بر همين اساس بود كه انقلابيون در آغاز كار، با ميانجىگرى امير مؤمنان دست از شورش كشيدند و راه شهرهاى خود را در پيش گرفتند؛ اما پس از آن كه در نيمه راه از توطئه دستگاه حكومت براى كشتن آنان آگاه شدند، به مدينه بازگشته، كار عثمان را يكسره كردند. مخالفان امام علىعليه السلام با اين بهانه كه اگر على در قتل عثمان نقشى نداشته، چرا قاتلان خليفه را پناه داده است، توانستند افكار عمومى را منحرف سازند. البته روشن است كه “هدف اصلى، نه مطالبه خون خليفه مظلوم، كه بركنارى جانشين او از مقام خود… بود.” عايشه، كه خود از سرسختترين دشمنان عثمان بود و آرزوى مرگ او را در سر داشت، وقتى خبر قتل عثمان و بيعت مردم را با امام علىعليه السلام شنيد، آشكارا و بىدرنگ موضع خويش را تغيير داد و از قتل خليفه دستاويزى براى رويارويى با امام ساخت. وى كه به دليل انتساب به پيامبر، جايگاه ويژهاى در جامعه اسلامى داشت و بهسادگى مىتوانست توده مردم را به فرمان خود درآورد.”( ابن الاثير، 1404: ج7،47) طلحه و زبير نيز از اين بهانه ناجوانمردانه بهره فراوان بردند و در حالى كه خود از جدى ترين مخالفان عثمان بودند، خود را منتقم خون خليفه مظلوم(!) معرفى مىكردند. اين مسئله شگفتى همگان را برانگيخت؛ بهگونهاى كه سران سپاه جمل در مسير حركت خود، بارها با اين اعتراض روبهرو مىشدند كه قاتل عثمان كسى جز شما نيست. امام علىعليه السلام نيز درباره طلحه مىفرمايد: “به خدا طلحه بدين كار نپرداخت، و خونخواهى عثمان را بهانه نساخت، جز از بيم آن كه خون عثمان را از او خواهند، كه در اين باره متهم مىنمود و در ميان مردم آزمندتر از او به كشتن عثمان نبود.”( نهجالبلاغه،1387:خطبه180)همين سخن را درباره عايشه و زبير نيز فرمودهاند: “آنان بهدنبال خونى هستند كه خود ريختهاند.” (نهج البلاغه،1387: نام?22) معاويه نيز از پيراهن خون آلود عثمان و انگشتان قطعشده نائله، همسر وى، بهره بسيار برد. او يك سال تمام، پيراهن خليفه مقتول را بر منبر آويخت و گاه نيز آن را بر تن مىكرد و با يادآورى مظلوميت خليفه، اشك مردم را در مىآورد. (ابن اثير،1404: ج1،359)
معاويه آنقدر با احساسات عمومى مردم بازى كرد كه گروهى از مردم شام با خود عهد كردند تا وقتى قاتلان خليفه را به سزاى خود نرسانده اند، از همسران خود كناره بگيرند و آسايش و راحتى را بر خود حرام كنند. شواهد نشان مىدهد كه معاويه از همان زمان كه مخالفتهاى عمومى عليه عثمان اوج مىگرفت، به اين مسئله مىانديشيد. وى كه مىدانست صحابه پيامبر و مهاجرين و انصار هيچ گاه او را براى خلافت برنمىگزينند،خونخواهى عثمان را بهترين بهانه براى رسيدن به آرزوى ديرينه خود مىديد. اين نكته از ديد عثمان نيز مخفى نبود؛ از اين رو، وقتى امتناع و كوتاهى معاويه را در يارى رساندن به خود ديد، او را مورد خطاب قرار داده، گفت: “تو مىخواهى من كشته شوم و سپس به خونخواهى من برخيزى.” (ابن مزاحم، 1382: ج 2،128) معاويه با متهم كردن امام علىعليه السلام به قتل عثمان، دستكم دو هدف را دنبال مىكرد: نخست اين كه وانمود كند حضرت براى خلافت، صلاحيت ندارد و حكومتش كودتايى و غير شورايى است. ديگر آن كه افكار عمومى را براى جنگ با امام آماده سازد. بسيار روشن بود كه مجازات قاتلان عثمان براى معاويه اهميتى ندارد و از همين رو پس از آن كه بهطور كامل، قدرت را به دست گرفت، هيچ سخنى در اين باره به ميان نياورد و حتى در پاسخ به دختر عثمان كه مجازات قاتلان پدرش را مىخواست، گفت: “اين كار نشدنى است و تو به همين راضى باش كه دختر عموى خليفه مسلمينى.” (ابن ابي الحديد،1404: ج 7،42 )
2-4- 2- همگانى نبودن بيعت
انتخاب امام علىعليه السلام براى خلافت، مردمىترين نوع انتخاب بود؛ به ويژه در مقايسه با نمونههاى پيشين. دستيابى ابوبكر به خلافت بيشتر به يك كودتا و توطئه شباهت داشت؛ عمر براساس وصيت ابوبكر و بدون توجه به آراى عمومى به خلافت رسيد، و عثمان از سوى شورايى محدود و انتصابى، انتخاب شد. اين در حالى بود كه در انتخاب امام علىعليه السلام، افزون بر همه مهاجرين و انصار ـ جز تعدادى انگشتشمار ـ نمايندگان مردم مصر و عراق نيز حضور داشتند و همگان با اصرار فراوان، امام را به پذيرش حكومت وادار ساختند. براساس سنت معمول آن زمان، همه مسلمانان به رأى مهاجرين و انصار گردن مىنهادند و حضور مردم شهرهاى ديگر را در مراسم بيعت با خليفه لازم نمىشمردند؛ با اين حال، در بيعت با اميرمؤمنانعليه السلام، رأى مردم مصر و عراق، جنبه عمومى و مردمى بيعت را بالا برد و به آن، ويژگى خاصى بخشيد. با اين همه، كسانى همچون معاويه در جنگ تبليغاتى خود عليه امام علىعليه السلام، غيبت مردم شام را در كار انتخاب، نشانه عدم مشروعيت حكومت علوى مىشمردند و از امام مىخواستند تا با كنارهگيرى از حكومت، تعيين خليفه را به شوراى مسلمانان واگذارد. امام على عليه السلام در پاسخ به معاويه به جدال احسن روى مىآورد و با استناد به شيوه بيعت با سه خليفه پيشين، مىفرمايد: مردمى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند، هم بدانسان بيعت مرا پذيرفتند. پس كسى كه حاضر است، نتواند ديگرى را خليفه گيرد و آن كه غايب است نتواند كرده حاضران را نپذيرد. شورا از آن مهاجران است و انصار. پس اگر گرد مردى فراهم گرديدند و او را امام خود ناميدند، خشنودى خدا را خريدند. اگر كسى كار آنان را عيب گذارد، يا بدعتى پديد آرد، او را به جمعى كه از آن برون شده، باز گردانند، و اگر سر باز زد، با وى پيكار رانند ـ كه راهى ديگر را پذيرفته ـ و به راه جز مسلمانان رفته. و خدا در گردن او درآرد آن را كه بر خود لازم دارد.
2-4-3- اجبارى بودن بيعت
“ادعاى گزاف برخى از مخالفان، به ويژه طلحه و زبير، اين بود كه در بيعت با امام، آزادى لازم را نداشته و از روى ترس و اجبار تن به اين كار دادهاند. پيش از آغاز جنگ جمل، امام علىعليه السلام در ملاقات با طلحه، او را به دليل پيمانشكنى سرزنش مىكند. وى در پاسخ، بيعت خود را از بيم شمشير قلمداد مىكند و آن را بيرون از اختيار خود مىخواند.” ( ابن قتيبه، 1363:74 ـ 75.) اين در حالى است كه به گفته مورخان، طلحه و زبير در بيعت با امام بر همگان پيشى گرفتند و نه تنها امير مؤمنان آن دو را وادار به بيعت نكرد، بلكه آنان خود بهزور دستان امام را گشودند و ديگران را نيز به بيعت با او فرا خواندند. ( الشيخ المفيد، 1334: ج 5،244 ـ 245 ) بنا براين، اگر بتوان كسى را در اين رويداد مجبور دانست، بىگمان آن شخص، كسى جز امام علىعليه السلام نخواهد بود؛ چنان كه خود در اين باره مىفرمود: “به خدا كه مرا به خلافت رغبتى نبود و به حكومت حاجتى نه؛ ليكن شما مرا بدان واداشتيد وآن وظيفه را به عهدهام گذاشتيد.”( نهج البلاغه،1387:خ 239)
پيش از اين نيز يادآور شديم كه امامعليه السلام پس از گفت و گو با برخى از كسانى كه از بيعت با وى سرباز مىزدند، آنان را به خود واگذاشت و با برخى ديگر از آنان ـ كه از آغاز، اميدى به هدايتشان نبود ـ از گفت و گو نيز پرهيز كرد و بىنيازى خود را از آنان اعلام داشت: لاحاجة لنا فيمن لاحاجة له فينا. بر اين اساس، امامعليه السلام در پاسخ به ادعاى طلحه، به خوددارى قاعدين از بيعت اشاره كرده، فرمود: “اگر قرار بر اكراه بود، كسانى مانند سعدبن ابى وقاص، عبدالله بن عمر و محمدبن مسلمه را كه از من كناره گرفتند، وادار به بيعت مىكردم. درباره زبير نيز فرمود: پندارد كه با دستش بيعت كرده است، نه با دلش؛ پس بدانچه به دستش كرده، اعتراف مىكند و به آنچه به دلش بوده ادعا. پس بر آنچه ادعا كند دليلى روشن بايد، يا در آنچه بود و از آن بيرون رفت، درآيد.” ( ابن اعثم، 1372: ج4، 395 )
2-4-4- پرهيز از خويشاوندسالارى
“عمربن خطاب در گفتوگو با عبداللهبن عباس، دليل كنار گذاشته شدن بنىهاشم را از حكومت، كراهت قريش از اجتماع نبوت و خلافت در يك خاندان مىشمارد.” (الشيخ المفيد، 1334: ج5،25) گويا آنان بر اين باور بودند كه اين امر، زمينه فخرفروشى بنىهاشم را فراهم مىآورد. ( القرطبى، 1415: ج13،75 ) “ابنعباس اين استدلال كه اجتهاد در برابر نص است و خواه ناخواه، معيار گزينش پيامبر را نيز به زير سؤال مىبرد، چنين پاسخ گفت: “در اين صورت، آنان از حكم خدا روى برتافته و فرمان الهى را ناپسند شمردهاند.” حقيقت اين است كه منزلت والاى امام علىعليه السلام چنان كه خود نيز فرمودهاند،”( ابن الاثير، 1404: ج1،66) “نه فقط به دليل
