
تشنهاند؛ یعنی بقیه تمام آب قمقمه خود را مصرف کردهاند و در ضمن به فکر فداکاری برای دیگران- آن هم در آن شرایط بحرانی نبودهاند. سعید با دیدن قمقمهی آب و اینکه هر دو دوستش لب تشنهاند اما دم نمیزنند، از عمل خودخواهانهی خود پشیمان و از خوردن آب منصرف میشود. شاید این کار، اولین قدم او برای تغییر باشد.
سعید در گرفتن قمقمه تردید داشت. مسعود هنوز دستش را، با قمقمهای که در آن بود، به طرف سعید دراز کرده بود. سعید دستش را که کمی جلوتر برد، به چهره من و بعد هم مسعود نگاه کرد و ناگهان دست خودش را پس کشید و گفت: «پس شما چی؟ نه؛ نمیخواهم. من تشنهام؛ ولی خود شما هم وضع خوبی ندارید. من سهم آبم را خوردهام؛ این آب مال خودت است. انشاءالله خدا کمک میکند تا تحمل کنم.»
مسعود قمقمه را جلوتر داد و گفت: «بیا، تعارف نکن! من تشنهام نیست!»
سعید با ناراحتی جواب داد: «نه؛ من نباید این حرفها را میزدم. ما همهمان مثل هم هستیم. من نمیخواهم. خودت بخور؛ ولی باید فکری بکنیم. این جوری که نمیشود. (ص52)
هرچه داستان پیش میرود، قضاوت در مورد شخصیتها و اعمال و خلقیاتشان، سختتر میشود. در واقع به تدریج از آن فرضهای ابتدایی دور میشوند و تغییر میکنند. این تغییر البته به حدی نیست که آن را نوعی پویایی به حساب آوریم. گاهی این تغییرات، نابهجا جلوه میکنند چون نویسنده طبق عادت مألوف، توضیح خاصی پیرامون این وضعیتها نمیدهد و نتیجه گیری را کاملا به خواننده واگذار میکند.
سعید که در ابتدا بیحوصلهتر و کم طاقتتر از همه است، بالاخره با دوستانش همراه میشود و در مسیر هم بدون گله و شکایت، به رفتن ادامه میدهد. در اوج داستان هنگامی که این سه نفر از کمرکش تپه بالا میروند، اسلحه از دوش مسعود میافتد و سعید با حرکتی باور نکردنی که معلوم نیست فداکاری است یا دیوانگی، برمیگردد و اسلحه را میگیرد و برای این کار تیر میخورد. پس از رفع خطر که مسعود و راوی، با خیال راحت میخوابند، او مراقب و بیدار است و این کارش باعث تعجب راوی میشود. راوی حدس میزند که این روحیه از زمزمهی زیر لب او نشأتگرفته است.
سعید، خونریزی پایش کاملا بند آمده بود و لنگانلنگان میآمد. زیر لب چیزی زمزمه میکرد. از او پرسیدم: «همه این مدت را بیدار بودی؟»
– «تقریبا، نتوانستم بخوابم. درست هم نبود همهمان بخوابیم. هنوز از دست عراقیها خلاص نشدهایم.»
روحیهاش به کلی عوض شده بود. نفهمیدم چرا؛ شاید به خاطر زمزمهای که زیر لب داشت! (ص62)
اما خیلی منطقی به نظر نمیآید مگر اینکه نویسنده همین سیر را از ابتدا دنبال میکرد و مقدماتش را فراهم مینمود و سپس در طی داستان خواننده را با کشف این جزئیات یاری میکرد.
مسعود هم پس از فداکاری برای سعید در دادن آب قمقمه، باز هم در قالب فرشتهی نجات به کمک بچهها میآید. این بار هم هیچ اشارهی مستقیمی در کار نیست. نویسنده به خوبی با الفاظ و کلمات ساده، ذهن مخاطب را از مسائل منحرف میکند. هر چند شاید اصرار بر این کار خیلی هم لازم نباشد.
«سعی کردم فکر خودم را به جاهای دیگر بکشانم تا بلکه شدت گرما و تشنگی را فراموش کنم؛ ولی امکان نداشت. تشنگی امانم را بریده بود. دیگر داشتم از حال میرفتم که ناگهان کسی از پشت سر پایم را گرفت. دلم هری پایین ریخت. به سرعت برگشتم؛ مسعود بود.
– “ترسیدی؟ فکر نمیکردم بترسی! چند لحظه همین جا باشید. من الان میآیم”. (ص57)
در ادامه، مسعود قمقمه و سلاح دو شهید جامانده در دشت را میگیرد و برای بچهها میآورد. این درحالی است که ذهن خواننده، به علت مطالبی که در این بین مطرح میشود، کاملا از تشنگی و ناتوانی راوی و سعید دور شده است. حتی خود مسعود قمقمه را به سمت دوستان میدهد و خودش را با اسلحه مشغول میکند در حالی که مسلما از همه تشنهتر است. حتی سنگینی اسلحه را هم در آن شرایط سخت او تحمل میکند و دوستانش به این مسئله هم توجه ندارند. سریال ایثارهای این شخصیت، در پایان داستان تکمیل میشود؛ هنگامی که مسعود با همهی خستگی، به دوستانش اعلام میکند که با رزمندههای عازم منطقه، برمیگردد تا راه درست را نشانشان دهد.
مسعود کمی آب و بیسکویت از بچهها گرفته بود و مشغول خوردن بود. داشتم پیش خودم میگفتم: «عجب پسر شکمویی است! یعنی این قدر تحمل ندارد که به خاکریز برسیم. این بیچارهها که دارند به عملیات میروند، آب و غذای خودشان را لازم دارند.»، که مسعود به طرفم آمد و خداحافظی کرد. جا خوردم. پرسیدم: «کجا؟!»
خندید. بعد جواب داد: «برمیگردم. مثل اینکه عراقیها مرا طلبیدهاند!» و بعد از چند لحظه سکوت، خیلی جدی ادامه داد: «با بچهها میروم تا راه را نشانشان بدهم.»
خشکم زد. از خودم خجالت کشیدم. خواستم بگویم که من هم میآیم، دیدم تعارف الکی است و منصرف شدم. (ص65)
در اینجا راوی و خواننده متوجه کارهای متناقض و عجیب او میشوند و از همه مهمتر اینکه، نقشههای او بی حساب و کتاب نبوده بلکه توکل اطمینان قلبیاش که گویا به سرچشمه مطمئنی وصل بوده است، او را در انجام این کارها موفق و مطمئن کرده است.
راوی هم چند جا دچار قضاوت زود هنگام میشود اما خیلی زود متوجه اشتباهش شده، پشیمان میشود. شجاعت و خستگی ناپذیر بودن مسعود، در او هم تاثیر میگذارد و تصمیم میگیرد که در اولین فرصت به جمع رزمندگان راهی عملیات بپیوندد.
شخصیت فرعی دیگری که مطرح میشود، روحانی گردان است و نویسنده هم آن را دقیقا با همین عنوان معرفی میکند و توضیح بیشتری نمیدهد. او هم به نوعی فرشته نجات بچهها در آن اوضاع نا مناسب میشود؛ البته در سطحی خفیفتر. اشارهی راوی به «و جعلنا»های دیروزی این مطلب را به ذهن متبادر میکند که شاید این روحانی، روز قبل، این ذکر را به بسیجیان آموزش داده و از این طریق، به واقع ناجی آنها شده است. در این شرایط میتوان این شخصیت را نیز تمثیلی یا نمادین در نظر گرفت.
3-2-2-6 با پرستوهای مهاجر
3-2-2-6-1خلاصه
داستان نمادین و تخیلی است. شخصیتهای آن نمادین هستند در عین حال به سبک تخیلی ارائه شده است. کودکی –احتمالا پسر بچه- همیشه در آرزوی پرواز با پرستوهاست. تمام خیالاتش از این رویا پر شده است. هرچه بزرگتر میشود، بیشتر در این فکر غوطه میخورد. وقتی به سن خواندن و نوشتن میرسد، کتابهایی در این باره میخواند و راجع به پرستوها اطلاعات بیشتری کسب میکند. میفهمد که پرستوها شهری زیبا دارند که شهر پرندگان مهاجر است و جز خودشان کسی را به آنجا راه نیست. تمام فکر و ذکرش دیدن آن شهر میشود. دیگران فکر میکنند که آرزوهای کودکی است و تمام میشود ولی اینگونه نمیشود. هرچه بزرگتر میشود، شوقش نیز عمیق تر میگردد. تا اینکه روزی آرزویش محقق شده،تبدیل به یک پرستو میشود. وقتی آسمان شهر پر از پرستوست، با همه خدا حافظی میکند و علیرغم نگرانی و گریه پدر و مادرش، با پرستوها همراه میگردد. در آنجا همه نوع پرستویی وجود دارد و همه آنها به شکل آدمی هستند؛ با نامهای مختلف علی، حسن، حسین … .
ابتدا سفر برایش سخت است و گاه از دیگران عقب میافتد ولی به تدریج پیشرفت میکند و همه چیز برایش آسان میگردد. بالاخره به شهری زیبا و رنگارنگ میرسند. برخی پرستوها همان جا میمانند و تا ابد مقیم آن شهر میشوند ولی پرستوی داستان ما آرزوی بلندتری دارد. او میخواهد شهر بهترین را ببیند. توصیفش را شنیده است و حتی میداند که خیلی از همسفرانش به آنجا رسیدهاند ولی او و چندین نفر دیگر راه را گم میکنند. این اتفاق چند بار دیگر هم پیش میآید تا اینکه او دیگر از پرستو شدن جدا میشود. میشود انسانی عادی و میماند و حسرت میخورد.
روزها در حسرت دیدن پرستوهاست ولی دیگر آنها را نمیبیند. زندگی عوض شده و دیگر کسی نمیخواهد پرستو شود و پرواز کند. تا اینکه یک روز پرستویی بزرگ و پیر در آسمان نمودار میشود. او خیلی نورانی است و همه جا از نور او روشن میشود. دیگر پرستوهای ساکن شهر مهاجران بازگشتهاند و همراهیاش میکنند اما او که دیگر پرستو نیست، نمیتواند برود. جا میماند و برای همیشه در حسرت بال گشودن میسوزد.
3-2-2-6-2 درونمایه
عشق به شهادت و پر کشیدن به سوی خدا و در یک کلام پرنده شدن است. قهرمان داستان، تمام زندگیاش را به عشق پرستو شدن و پر زدن و رفتن، گذرانده ولی هنگامی که پرستو میشود، فقط تا آستانه جانان میرسد و ناکام باز میگردد.
3-2-2-6-3 تحلیل کلی
آخرین داستان کتاب، متفاوت از تمام داستانها به شکلی نمادین ساخته و پرداخته شده است. محسن پرویز نشان میدهد که در خلق داستانهای مربوط به دفاع مقدس، به شکلها و انواع مختلف، تواناست. در این داستان کاملا برخلاف دیگر داستانها که واقعگرا و با توصیفات جزئی هستند، برخی ناگفتهها و کلیات و حتی شعارها با زمانی رمزی بیان میشوند.
3-2-2-6-4 تحلیل شخصیت
در تحلیل شخصیتهای این داستان، سعی میشود هر دو جنبهی واقعی و نمادین در نظر گرفته شود. به شکل خیلی مختصر، سیر زندگی قهرمان از کودکی تا بزرگسالی بیان شده است. داستان از یک شخصیت اصلی و کانونی و چند شخصیت فرعی تشکیل شده است. قهرمان داستان از کودکی عاشق پرستوهاست و با بچههای دیگر متفاوت. خودش این علاقه را چنین توجیه میکند:
… چیزی در وجودشان بود که مرا هم به سوی خود میکشید. شاید همین رفتن و آمدنهای همیشگیشان و اینکه هرگز در یک جا نمیماندند: (یعنی دچار روزمرگی و دلمردگی نبودند) و یا شاید هم پروازشان در اوج آسمان و اینکه زمین همیشه زیر بالهایشان بود. (به مادیات و چیزهای حقیر دل نمیبستند)؛ (ص69 )
شاید بتوان دوران بچگی شخصیت را همان خامی نوجوانی دانست. پرستوها هم به طور حتم، رزمندگان عازم جبهه هستند.
اما کسانی که شیدایی قهرمان را چند روزه میدانند، همان دنیا طلبان هستند که گاهی برای توجیه کار خود (دور ماندن از فضای جبههها) دیگران را به باد ملامت میگیرند؛ در واقع قبل از آنکه به آنها خرده گرفته شود، پیشدستی میکند.
گاهی وقتها با بزرگترها هم درباره شهر پرستوها صحبت میکردم. بعضیها حرفهایم را گوش میکردند و از خوبیهای شهر پرستوها میگفتند؛ چیزهایی درباره شهر پرستوها و راه رسیدن به آن. به این ترتیب دانستههایم از آن شهر زیبا، روز به روز بیشتر میشد. بعضیها هم با ناباوری نگاهم میکردند و میشنیدم که به همدیگر میگفتند: «حالا بچه است؛ بزرگ که بشود، این فکرها را فراموش میکند! (ص70)
اما برخلاف گفتههای آنان، مردان خدا، قهرمان را در طی این طریق تشویق و راهنمایی میکنند و راه و رسم نزدیک شدن به پرستوها و پرستو شدن را به او میآموزند.
ویژگی بارز این داستان، آمیختن تخیل و واقعیت است به طوری که گاهی به نظر میرسد خود نویسنده هم در انتخاب یکی از این دو، مردد بوده است. اگر تمام داستان نمادین یا تمامش واقعیت بود، تکلیف خواننده در قبال متن مشخص بود. بعضی از این نکات در طی تحلیل آشکار میشوند. در جایی میگوید:
غصهی دوری از شهر پرندگان مهاجر، روز به روز لاغرترم میکرد. از دست هیچ پزشکی کاری ساخته نبود. دردم درد جسمی نبود تا پزشکان چاره سازش باشند. بیماریم جز با دیدن شهر پرستوها بهبود پیدا نمیکرد. (ص70 )
گویی واقعا دردی وجود داشت و پزشکان از دوای آن عاجز بودند. ضمن اینکه حرفی از موانع بر سر راه پرستو شدن، نمیزند و خواننده دلیل عقب افتادنش را به خوبی درک نمیکند. البته شاید بتوان این مانع را نوعی نداشتن سعادت و لیاقت تا آن زمان بیان کرد.
در بخشی دیگر، به خدا مینالد که او را زودتر پرستو کند تا در عشقش درمان شود؛ اما چند سطر بعد، از پرستوها میخواهد که به صاحب شهرشان که از همه قدرتمندتر است، بگویند تا چارهای برای این دل شکسته، بیابد. این دوگانه گویی حتی راه را بر تخیل صحیح هم میبندد. اگر شهر پرستوها همان فردوس خداست، صاحبش نیز خداست در این صورت
