
بزرگان سرايندگان خوشقریحه و شیرینسخن زمان فارسي است. تولد شاعر معلوم نيست و وفاتش را كه در جواني اتفاق افتاده است سال 432 نوشته است. تخلص وي يعني «منوچهري» ظاهراً از نام «فلك المعالي منوچهربن قابوس» (403 تا 423) گرفتهشده است و باآنکه در ديوان شاعر بههیچوجه از اين امير، نامي نيست به پيروي از قول سلف و برخي قراين ديگر بايد تخلص منوچهري را، مادام كه دلايل قطعي بر نفع آن به دست نيامده است مأخوذ از نام فلك المعالي منوچهر بن قابوس دانست.
و تنها عنوان قصيده 48 را «منوچهر بن قابوس» نوشته، باوجوداین از ممدوح (منوچهر…) در قصيده صریحاً نام ديده نمیشود. (منوچهري،1375، هفده)
تخلص منوچهري به سبب انتساب شاعر است به فلك المعالي منوچهربن شمس المعالي قابوس بن وشمگيربن زيار ديلمي كه از سال 403 تا سال 423 در گرگان و طبرستان سلطنت مي كرده و منوچهري ظاهرا در آغاز كار در دربار او به سر مي برده است.
در كتب تذكره او را «شصت گله» و شصت كله لقب داده و گفته اند «سبب تسميه او به شصت گله كثرت خيول و مواشيست و بعضي گفته اند كه اصبع ابهام او شكستگي يافته چون كُل و كُله به معني اعرج و اشلّ آمده.» (صفا، 1372، 581)
3-4-6 سبك
منوچهري شاعري است لطیفطبع و شیرینسخن باذوقی سرشار و حفظي قوي و قريحتي خداداد. در توصيف و تشبيه بهویژه در وصف مناظر طبيعت نقاشي است كه با كلك معين خويش منظرهها پيش ديده ما مجسم میسازد و به الفاظ و عبارات خوش و بیروح دم مسيحايي میدهد و بدان گونه تركيباتي میسازد كه گويي عصاره زيبايي و كمال قرون و اعصار در آنها گردآمده است، ازاینروی برخي از تشبيهات وي هنوز در ادبيات فارسي نظير نيافته است.
همهکس كمان رنگين قوس و قزح را ديده و كمابيش آن را ستوده است ولي كمتر كسي توانسته است آن را چون استاد منوچهري شاعرانه و استاد پسند، در قالب کوتاهترین عبارت لطيف و زيبا بيان كند و بسرايد:
بامدادان در هوا قوس قزح بر مثـال دامن شاهنشهي
پنج ديبـــاي ملون بر تنش بازجسته دامن هر ديبهي
يا تجسم سر زدن هر خورشيد را از پشت كوه بدين استادي و مهارت نقش خواطر سازد و بگويد:
سر از البرز برزد قرص خورشيد چو خونآلوده دزدي سر ز مكمن
به كــردار چـراغ نيــم مـــرده كه هر ساعت فزون گرددش روغن
منوچهري با طبيعت انس مخصوص دارد. در ديوان هيچ شاعري اینهمه گل لطيف و پرنده نغمهسرا كه وي نامبرده است ديده نمیشود. مناظري كه وي توصيف میکند هر يك گوشهای از جمال دلفروز طبيعت است و پيداست كه زيبايي طبيعت از ساخته دست صنعت چه پايه و مايه برتري دارد و تا چه حد زيباتر و برازندهتر است، زيبايي تصنعي گریزپاست زيرا ذوق و سليقه شخصي موجد آن است و روح لطيف و طبع نازك را نمیتوان مدتي دير پايند آن ساخت، زيبايي طبيعت است كه با هر تماشاگري ازنظری دمساز میشود و مفتون و مسحورش میسازد، بدين لحاظ ديوان استاد طبيعتي است جاويدي و جاندار و خود نقاش مسيحا دمي است در طراحي اطوار طبيعت ماهر.
منوچهري از هنرمندترين نقاش زمان داو میبرد، زيرا اگر صورتگري زبردست بتواند منظره گریزپای را با كلك معين خويش دربند خاطر نگاه دارد، منوچهري به همين منظره بديع آني میدهد و جاني میبخشد.
در وصف طبيعت نيز منوچهري برخلاف شاعران ديگر كه به جزئيات نمیپردازند تمام نكات و جزئيات را وصف میکند. روش شاعر دامغاني در چکامهسرایی تجزیهوتحلیل است.
بيشتر تشبيهات استاد درنهایت متانت و استواري است.
مسمط سازي نيز از ابتكارات طبع وقاد اوست و با آن كه زمينه مسمطهای او يكي است هنوز مقلدین اين طرز سخنسرایی نتوانستهاند بدين بلندي پرواز كنند و به اوج سخن وي برسند. (منوچهري،1375، هفده، بیستوسه،بيست و چهار)
3-4-7 ممدوحان شاعر
بيشتر اشعار منوچهري در مدح سلطان مسعود غزنوي (421 تا 432 هجري) است و شاعر در اين قصايد علاوه بر مدیحهسرایی به جزئيات زندگي و جنگها و گرفتاریهای مسعود از جانب تركان سلجوقي اشارهکرده است و از روي همين وقايع است كه تاريخ سرودن بيشتر قصايد را با مقايسه متون تاريخي میتوان تعيين كرد.
ديگر از ممدوحان شاعر احمدبن عبدالصمد وزير است و منوچهري قصايدي غرا در مدح وي دارد كه بهغلط در نسخ خطي و چاپهای پيشين ديوان منوچهري آن مدايح را در حق احمدبن حسن ميمندي دانستهاند.
امير فلك المعالي منوچهر بن قابوس و ابوسهل زوزني و ابوالقاسم كثير و طاهر دبير و عنصري شاعر و علي بن عمران و ابوالحسن عمراني و فضل بن محمد حسيني و ابوحرب بختيار محمد و خواجه محمد و محمدبن نصر سپهسالار و ابوالحسن بن علي بن موسي و ملك محمد قصري همه در اعداد ممدوحين شاعرند. (منوچهري، 1375، بیستودو)
3-5 شرح احوال و آثار مولوي
3-5-1 زندگينامه مولوي
نام او باتفاق تذكره نويسان محمد و لقب او جلالالدین است و همه مورخان او را بدين نام و لقب شناختهاند و او را جز جلالالدین به لقب خداوندگار نيز میخواندهاند «خطاب لفظ خداوندگار گفتهي بهاء ولد است.» و در بعضي از شروح مثنوي هم از وي به مولانا خداوندگار تعبير میشود.
مولد مولانا شهر بلخ است و ولادتش در ششم ربیعالاول سال 604 هجري قمري اتفاق افتاد و علت شهرت او به رومي و مولانا روم همان طول اقامت وي در شهر قونيه كه اقامت گاه اكثر عمر و مدفن اوست بوده چنانكه خود وي نيز همواره خويش را از مردم خراسان شمرده و اهل شهر خود را دوست میداشته و از ياد آنان فارغدل نبوده است.
نسبتش به گفته بعضي از جانب پدر به ابوبكر صديق میپیوندد.
3-5-1-1 كودكي و تحصيلات
پدر مولانا، محمد بن حسين خطيبي است كه به بهاءالدین ولد معروف شده و او را سلطان العما لقب دادهاند و پدر او حسين بن احمد خطيبي به روايت افلاكي از افاضل روزگار و علامه زمان بود.
مادر مولانا از وي به مادر سلطان تعبير میکنند، همان مومنه خاتون است كه در قرامان (لارنده) مدفون است.
به روايت احمد افلاكي و بهاتفاق تذكره نويسان بهاء ولد بهواسطهی رنجش خاطر خوارزمشاه در بلخ مجال قرار نديد و ناچار هجرت اختيار كرد و گويند سبب عمده در وحشت خوارزمشاه آن بود كه بهاء ولد بر سر منبر به حكما و فلاسفه بد میگفت و آنان را مبتدع میخواند وبر فخر رازي كه استاد خوارزمشاه و سرآمد و امام حكماي عهد بود اين معاني گران میآمد و خوارزمشاه را بهاء ولد برمیانگیخت تا ميانه ي اين دو اسباب وحشت قائم گشت و بهاء ولد تن به جلاء وطن درداد و سوگند یادکرد كه تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانباني نشسته است به شهر خويش بازنگردد و قصد حج كرد و بهجانب بغداد رهسپار گرديد و چون به نيشابور رسيد وي را با فريدالدين عطار اتفاق ملاقات افتاد و به گفته دولتشاه شيخ عطار خود به ديدن مولانا بهاءالدين آمد و در آنوقت مولانا كوچك بود، شيخ عطار كتاب اسرارنامه را به هديه به مولانا جلالالدین داد و مولانا بهاءالدين را گفت زود باشد كه اين پسر تو آتش در سوختگان عالم زند. (مولوي، 1367، 40)
وی بهقصد حج، به بغداد و سپس مکه و پس از انجام مناسک حج به شام رفت و تا اواخر عمر آنجا بود و علاءالدین کیقباد پیکی فرستاد و او را به قونیه دعوت کرد. مولانا در نوزدهسالگی با گوهر خاتون ازدواج کرد. سلطانالعلما در حدود سال ۶۲۸ هجری قمری جان سپرد و در همان قونیه به خاک سپرده شد. در آن هنگام مولانا جلالالدین ۲۴ سال داشت که مریدان از او خواستند که جای پدرش را پرکند. (مولوي، ۱۳۸۳، ۲۱ تا ۲۳)
وي به وصيت پدر يا خواهش سلطان علاءالدين و برحسب روايت ولدنامه به خواهش مريدان بر جاي او نشست و بساط وعظ بگسترد و يك سال تمام دور از طريقت، مفتي شريعت بود تا برهانالدین محقق ترمذي بدو پيوست. (مولوي، 1378، ده)
3-5-2 آثار مولانا
از مولانا خداوندگار جلال الدين برخي رومي مشهور به “مولوي” يا “ملاي روم” آثاري معروف بازمانده است كه از باب شيوه و سبك خاص بيان، اهميت دارد.
1- ديوان شمس
2- رباعيات
3- فيه ما فيه
4- مكاتيب
5- مجالس سبعه
6- مثنوي معنوي (صفا، 1372، 1206)
3-5-3 سبك
سید برهانالدین محقق ترمذی، مرید پاکدل پدر مولانا بود و نخستین کسی بود که مولانا را به وادی طریقت راهنمایی کرد. وی سفر کرد تا با مرشد خود، سلطانالعلما در قونیه دیدار کند؛ اما وقتیکه به قونیه رسید، متوجه شد که او جانباخته است. پس نزد مولانا رفت و بدو گفت: در باطن من علومی است که از پدرت به من رسیده. این معانی را از من بیاموز تا خلف صدق پدر شوی. مولانا نیز به دستور او به ریاضت پرداخت و نه سال با او همنشین بود تا اینکه برهانالدین جان باخت. (همان/۱۳91. ۲۳)
تا وقتیکه مولاناي ما در مجلس بحث و نظر بوالمعالي گشته فضل و حجت مینمود، مردم روزگار او را از جنس خود ديده به سخن وي كه درخور ايشان بود فريفته و بر تقوا و زهد او متفق بودند، ناگهان آفتاب عشق و شمس حقيقت پرتويي بر آن جان پاك افكند و چنانش تافته و تابناك ساخت كه چشمها از نور او خيره گرديد. مولانا طريقه و روش خود را بدل كرد، اهل آن زمان نيز عقيده خويش را نسبت به وي تغيير دادند. سر مبهم و سرفصل تاريخ زندگاني مولانا، شمس تبريزي بود. (همان/ 1378، صفحه يازده)
3-5-4 طلوع شمس
شمسالدین محمد بن علي بن ملكداد از مردم تبريز بود. وي 60 ساله بود كه در بامداد روز شنبه 26 جمادي الاخر سنه 642 به قونيه وصول يافت. (مثنوي معنوي، 1378، صفحه يازده)
پيوستن شمس به مولانا چنان او را واله و شيدا كرد كه درس و بحث و وعظ را به یکسو نهاد و به شعر و ترانه و دف و سماع پرداخت و از آن زمان، طبع ظريف و ذوق سليم او در شعر و شاعري شكوفا شد و به سرايش اشعار پرشور و حال عرفاني پرداخت.
خضــرش بود شمس تبريـــزي
آن كه با او اگر درآميزي
هيچ كس را به يك جويي نخريد
پرده هاي كلام را بدريد
شمس به مولانا چه گفت و چه آموخت و چه فسانه و فسوني ساخت كه سراپا دگرگونش كرد معمايي است كه «كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را»
3-5-5 غروب موقت شمس
رفتهرفته آتش حسادت مريدان خامطبع از زير خاکستر روی و ريا زبانه کشید و خود نشان داد. در عيان و نهان به شمس ناسزا میگفتند و ساحر و جادوگرش میخواندند و كوس خودبيني میزدند و خود را از او بالاتر و برتر میدیدند، ازاینرو از التفات مولانا به شمس و بیاعتنایی او به ايشان گله میکردند و همگي به خون شمس تشنه بودند.
در شنــاعت در آمدنــد همــه
آن مريدان بي خبر چو رمــه
گفته با هم كه شيخ ما ز چه رو
پشت بر ما كند ز بهر چه او؟
ما همه نامدار ز اصل و نسب
از سقر در صلاح و طالب رب
شمس از گفتار و رفتار گزنده مريدان رنجيده و بیتاب شد و چارهای جز كوچ و رحيل نديد. ازاینرو در روز پنجشنبه 21 شوال سال 643 هجري قمري، قونيه و قونيان را ترك گفت و بدینسان اين آفتاب معرفت و حقيقت پرتو زرين خود را از سر اين شهر برداشت.
دوستي را از آن نفر ببريد
مرغ مهرش ز لانه شان بپريد
شمس در حجاب غيبت فروشد و مولانا نيز در آتش هجران او بیقرار و ناآرام. زان پس ديگر به كسي التفات نمیکرد و پيوسته در خود بود. مريدان خامطبع ديدند كه رفتن شمس نيز مولانا را متوجه آنان نساخت بلكه بر انزوا و خلوت و بیخویشی او افزود. ازاینرو لابه کنان نزد او آمدند و عذرها آوردند و از كردار و رفتار رشت خود اظهار توبه كردند.
پيش شيخ آمدند لابه كنان
كه ببخشـا مكن دگــر هجران
توبه ما بكن زلطف، قبول
گر چه کردهایم جرمها زفضول
مولانا فرزند شايسته و خلف خود سلطان ولد را همراه با جمعي از اصحاب به دمشق فرستاد تا شمس را به قونيه بازگردانند. سرانجام پيك مولانا به مطلوب دستیافت و باشکوه و احترام پيغام جانسوز او را به شمس رساند و آن ولي مرشد عزم بازگشت به قونيه نمود. (همان/۱۳91، ۲۳)
3-5-6 غروب دائم شمس
مدتي كار بدين منوال سپري شد تا آنكه دوباره آتش حسادت مريدان تيز شد و بر خرمن دل و دينشان شرر زد. شمس از رفتار و كردار نابخردانه اين مريدان رنجه شد و سرانجام بیخبر از قونيه رفت و ناپديد شد
