
روزهای آخری، مدتی بود که دیگر حرفی با او نزده بودم. (ص7-6)
علاوه بر تمرینات مداوم و خستگیهای پی در پی، مهدی به عمد، شبها هم خود را از روی تخت به پایین میانداخت. او میخواست درد را به تن خود عادت دهد و طعم شیرین خواب را از آن سلب کند. در میدان عمل هم مهدی سربلند بیرون میآید. زیرا جزء اولین داوطلبین است.
سومین شخصیت مطرح در داستان، حاج رحمان است. او شخصیتی نوعی دارد؛ نمونهی یک بسیجی واقعی.
همان حاج رحمانی که در ابتدای آشنایی مان، سیمای بشاش و خنده رویی داشت، حاج رحمان در اولین صبحگاه با گشاده رویی بر ایمان صحبت کرده بود و ورودمان را خوش آمد گفته بود. از دیدن چهرهی پرنشاط او و شنیدن حرفهای گرم و صمیمیاش، شادی لذتبخشی زیر پوستمان دویده بود و دست آخر، همهمان به طور عجیبی شیفتهی او شده بودیم؛ (ص8 )
وقتی بچههای داوطلب به پا میخیزد، لبخند کم رنگی روی لبهای حاج رحمان نقش میبندد. در حقیقت، ثمرهی تمام تمرینات در طی این روزها، همین 63 نفر هستند. این سختیها برای این بود که بچهها به خودشناسی برسند و لااقل برای یکبار هم که شده، با خود تسویه کنند.
شخصیتها تیپیک هم هستند. رسول انسانی عافیت طلب است. با اینکه داوطلبانه به جبهه آمده، مدام گله و شکایت دارد. او دوست دارد همیشه دیگران را در تنبلی خود مقصر بداند.
با دلخوری گفتم: «من دیگر خسته شدهام، نمیخواهم بیایم. حالا هر طور که میخواهد بشود، بشود؛ خیالی نیست… ببینیم، اصلا به نظر تو من گناه کردم آمدم توی بسیج، که حالا باید اینطوری تاوان پس بدهم؟»
مهدی خندید و گفت: «نه! کی گفته گناه کردی! همهی اینها که میبینی، بعدا خاطره میشود. حالا پاشو برویم، یا ا…!
و دستم را گرفت و از بالای تخت کشیدم پایین و راه افتادیم. همان طور که از آسایشگاه بیرون میآمدیم، گفتم: «من این جور خاطره را نمیخواهم!»
-اشتباه میکنی. این روزها هرچه سخت تر باشد، بعدها خاطرهاش شیرینتر میشود و فراموش نشدنی تر.
-آخر توی جبههاش هم اینطور آدم را به چهارمیخ نمیکشند که اینها… (ص 7)
رسول نمونهی انسانهایی است که دوست دارند با مشکلات درگیر شوند تا خودی نشان دهند اما هنگام رسیدن به همین مشکلات که روزی آرزو میکردهاند، با بهانه تراشی، شانه خالی میکنند. افرادی که گاهی برای خدا هم خط و نشان میکشند. این انسانها چشم حقیقتبینشان کور شده و حتی گاهی قادر به دیدن دینورزی واقعی دیگران هم نیستند. آرزوی خلاص شدن از پادگان مانند هوس رسیدن به شرایط بهتر در زندگی عادی است. در اینجا هم ناشکری و کم صبری زندگی را تلخ و عذاب آور میکند و باعث میشود انسان مدام حسرت گذشتهها را بخورد؛ گذشتهای که روزی حال بوده و فرد میخواست از آن شرایط خلاص شود.
تصمیم مهدی برای اعزام به میدان مین، مثل تلنگری بود که رسول را کمی به خود آورد. در اینجا هم ابتدا دچار اشتباه میشود. او به جای اینکه با مهدی همراه شود تا مثل او سعادتمند گردد، با اصرار میخواهد او را پیش خود نگاه دارد. جملهی طلایی مهدی، تکلیف را مشخص میکند.
کسی که داوطلب میشود، دیگر حق ندارد عقب بکشد.
رسول از ابتدا که به بسیج آمد، با خودش رو راست نبود. هم از آموزشها فراری بود و هم برای اعزام به جبهه حرکتی نکرد. در حالی که کسانی به آموزش میروند که میدانند در آینده بایستی به جبهه اعزام شوند.
در فراق یاران سفر کرده، فرصت مناسبی پیش میآید تا هر کسی با خودش خلوت کند و به شناخت درستی از خود برسد. آه و حسرت بچهها و اشکهایی که هنگام دعا جاری بود به واقع تاسفی به حال خود آنان بود؛ چراکه آن واصلان، محتاج دلسوزی دیگران نبودند.
شخصیت رسول به نوعی دچار تحول میشود؛ این تحول شامل حال تمام کسانی است که خود را جا مانده از کاروان شهدا میبینند. دوستان آنها حتی بدون اینکه واقعا به منطقه اعزام شوند و حتی یک ترکش بخورند، چنین تاثیر مهمی روی آنها گذاشتند.
سرم را پایین انداختم و از میان تختها راهم را کشیدم و رفتم و به زحمت خودم را انداختم روی تخت فلزیام، که طبقهی بالا بود. پلکهایم که در تمام این مدت میل به استراحت آنها را خسته و سنگین کرده بود، حالا به کلی خواب را از یاد برده بودند. تنها چیزی که در این روزها، همهمان از کمبود آن رنج میبردیم، حالا اهمیت خودش را از دست داده بود. (ص13)
مهدی نماینده مجاهدان راه خداست؛ آنهایی که در برابر مشکلات زندگی تسلیم نمیشوند و در هر عرصه، سربلندند. هنگام خداحافظی از رسول، فقط به حلالیت گرفتن از بچهها فکر میکند حتی پیغام خاصی برای پدر و خانوادهاش –که ماههاست آنها را ندیده- ندارد. او از ابتدا که به پادگان آمد، هدف خود را میدانست و اجازه نداد دلتنگیهای مادی، ارادهاش را سست کند.
گفتم: آخر من جواب بابات را چی بدهم؟ به مادرت چه بگویم؟
-بگو مرا بسپارند دست خدا. راستی رسول، از طرف من روی بچههای محل را ببوس و ازشان حلالیت بخواه، باشد؟ (ص11)
این افراد در زندگی تکلیف خود را به درستی میدانند و در برابر هر آنچه دوست بخواهد، تسلیماند. حتی هنگام آسایش، اجازه نمیدهند که لذتهای حلال هم باعث غفلت و دوری آنها از مقصود شود.
حاج رحمان را میتوان نمادی از خداوند، در نظر گرفت. تمامی مقدرات او، برای رشد و کمال انسانهاست. او سختیها و خوشیها را به انسانها میچشاند تا سره از ناسره جدا شود و در این آزمون فقط تعدادی سربلند بیرون میآیند و لایق وصال میگردند.
3-3-3-2 شب حادثه
3-3-3-2-1 خلاصه
داستان در منطقهی جنگی و در جبهه رخ داده است. سلمان و صادق از بچههای یک دسته هستند و رائد تازه به جمعشان اضافه شده. سلمان از همان ابتدا به رائد مشکوک است. او آدمی خوش صحبت و بذلهگوست و بچهها را جذب خود کرده و در کنار این ویژگیها کنجکاوی بیش از حدی دارد. سلمان پس از مدتی صادق را در این شک و شبهه با خود همراه میکند. آنها رائد را هنگامی که بین کاغذ باطلهها مشغول جستوجوست، پیدا میکنند و شکشان بیشتر میشود. با فرمانده در میان میگذارند و او آنها را دلداری میدهد که کسان دیگری هم درباره رفتارهای مشکوک او گزارش دادهاند ولی نباید نگران بود، آدم مطمئنی است. سلمان آرام نمیشود و چند بار دیگر هم به همراه صادق او را دنبال میکنند. مطمئن میشوند که او فرد مورد اعتمادی نیست و دنبال اطلاعاتی از گوشه و کنار جبهه است. برای به دست آوردن مدرک مطمئن، شبی صادق جلوی سوله نگهبانی میدهد و سلمان کیف رائد را میگردد. همهی بچهها خصوصا مسئول با این رفتار دسته مخالفت میکنند ولی بعد از آنکه وسایلی مشکوک از داخل کوله پشتی رائد پیدا میشود، همهی بچهها نسبت به رائد بیاعتماد میشوند. وقتی رائد برمیگردد، از عکسالعملها و نگاههای دوستانش متوجه موضوع میشود و از سوله بیرون میزند. سلمان و صادق و مسئول دسته به دنبالش میروند ولی بعد از دقایقی تعقیب و گریز، با فرمانده روبهرو میشوند و میفهمند که او رشید نام دارد و از بچههای اطلاعات است.
3-3-3-2-2 درونمایه
شاید بتوان “حُسنِ ظن” به دیگران را تم اصلی این داستان در نظر گرفت. نویسنده در طول داستان طوری توصیف و وانمود میکند که کارهای رائد به نظر همه –حتی خواننده- مشکوک نشان دهد. در اواسط داستان، خواننده هم به سلمان و صادق حق میدهد که به او شک کنند و حتی فردی مثل مسئول دسته، راضی میشود که کوله پشتی او، بدون اجازهاش وارسی شود. اما چند اشارهی ظریف هم در داستان هست که ثابت میکند نباید تا این حد به شخصی سوء ظن پیدا کرد؛ حتی در منطقه جنگی.
مهمترین نکته که سلمان و صادق به آن اهمیت زیادی نمیدهند، اعتماد و اطمینان فرمانده (حاج میثم) نسبت به رائد است.
سلمان ماند که از کجا شروع کند. بعد از کمی من و من کردن گفت: «راستش … حقیقتش حاج آقا از شما چه پنهان، ما مدتی است که به یک موردی مشکوک هستیم و چند وقتی است که میخواستیم خدمتتان …»
حاج میثم حرف سلمان را برید و گفت: «حتما مورد برادر رائد است؟»
سلمان یکه خورد و متعجب پرسید: «حاج آقا، شما از کجا میدانید؟»
حاج میثم تبسمی کرد و گفت: «البته شما اولین کسی نیستید که این مورد را به اطلاع من میرسانید. بچههای دیگری هم آمدهاند و خصوصی مطلب را گفتهاند.»
سلمان گفت: « پس چرا شما … کاری نمیکنید؟!»
حاج میثم محکم گفت: « شما مطمئن باشید. برادر رائد نیروی قابل اعتمادی است و –خدای ناکرده- آن طور که به فکر شما رسیده نیست. خیالتان راحت باشد. جای هیچ نگرانی نیست.»
– ولی رفتارش مشکوک است. از همه سوالهای نامربوطی میپرسد.
– شاید از روی کنجکاوی است، و شاید هم از روی عادت. البته هوشیاری شما برادرا قابل تحسین است؛ اما در مورد برادر رائد اشتباه میکنید.
سلمان بی آنکه حرف دیگری بزند، از حاج میثم عذر خواهی کرد و گیج و متحیر به راه افتاد. (ص28)
مسئولیت سلمان و صادق تا همین مرحله است و بیش از آن به عهده آنها نیست. اما آنها با بهانه و توجیه دوباره پیگیر رفتارهای رائد میشوند.
3-3-3-2-3 تحلیل کلی
داستان پر از توصیفات زنده و زیباست. نویسنده در خلق اوج و فرودهای مناسب توانا نشان داده است. تنها نکتهی حل نشده به نظر نگارنده، پایان داستان رخ مینمایاند؛ آنجا که همان متوجه اشتباه خود میشود، خواننده به طور دقیق نمیداند که کار کدام شخصیت اشتباه و کار کدامیک صحیح بوده است. این تعلیق هم اگر با یکی دو جمله رفع میشد، داستان با بار معنایی بیشتری پایان مییافت.
3-3-3-2-4 تحلیل شخصیت
رائد میتواند قهرمان باشد چون در مرکز توجه است و داستان حول او جریان مییابد. دو شخصیت اصلی دیگر که راوی –دانای کل- به آنها میپردازد، سلمان و صادق هستند. هر دو شخصیت تا حدی پویا هستند. سلمان تغییر چندانی ندارد اما تاثیر زیادی بر روی صادق میگذارد. در این میان صادق تغییر میکند اما در پایان روشن میشود که این تاثیر و تغییر در جهت مثبت نبوده است. شاید تمام این اشتباهات به علت بی اعتنایی به امر فرمانده باشد.
سلمان از کنجکاویهای بیش از حد رائد به خشم آمده است و محبوبیتی که بین بچهها کسب کرده، بر پریشانی و حساسیت او میافزاید. خواننده در وهلهی اول حس میکند که این حساسیت، کمی ناشی از حسادت اوست.
از وقتی گردان «مالک» در قرارگاه مستقر شده بود، حضور “رائد” در میان افراد دسته، مثل یک معما فکر پریشان سلمان را به خود مشغول کرده بود، و این آشفتگی با محبوبیتی که رائد در بین بچههای دسته پیدا کرده بود، هر روز بیشتر و بیشتر میشد. (ص33)
این حساسیت، باعث شد تا او بر کارهای رائد دقیق شود و بالاخره هم مدارکی به دست میآورد.
در این میان صادق، دوست صمیمی سلمان، با او مخالف است. همه چیز را با عینک خوش بینی میبیند. او سلمان را نصیحت میکند که بدون غرض فکر و عمل کند و بیجهت به یک بسیجی بیآزار مشکوک نشود.
صادق دستپاچه گفت: «من میفهمم تو چه میگویی. باور کن رفتار به ظاهر عجیب رائد تمامش از روی کنجکاوی است. این پسر همان قدر که شیطنت دارد، به همان اندازه هم کنجکاو است. ما باید با برخورد صحیحمان، با جوابهای سربالایی که به او میدهیم، به او بفهمانیم که توی منطقه هر چیزی را نباید سبک سنگین کرد. این بدبینی را بگذار کنار سلمان! به خدا خوبیت ندارد! بعدا خودت پشیمان میشویها!»
سلمان بغض آلود گفت: «من ترجیح میدهم بدبین باشم، تا اینکه یک وقت برگردم عقب ببینم آب زیر پایم را برداشته. توی جنگ اگر خوشبین باشی، کلاهت پس معرکه است حضرت آقا!»
صادق گفت:« کی گفته تو خوشبین باشی؟ واقع بین باش مثل بقیه بچهها.» (ص 24)
هنگامی که حاج میثم هم بر معتمد بودن رائد صحه میگذارد، صادق به راحتی موضوع را میپذیرد. حتی هنگامی که این دو نفر، رائد را در حین جست و جو، پشت سنگر پرسنلی میبینند، باز هم صادق –برخلاف سلمان-
