
و معلوم نشد كه بر سر او چه آمد و چه شد.
3-5-7 شيدايي مولانا و كمال كامل
مولانا در فراغ شمس، بیقرار و ناآرام شد و یکباره دل از دست بداد و شوريدگي آغازيد و روز و شب به سماع و رقص و ترانه پرداخت. مولانا در دمشق هر چه گشت و جست شمس را نيافت و ناچار به قونيه بازآمد. در اين سیر روحاني و سفر معنوي هرچند كه شمس را بهصورت و جسم نيافت ولي حقيقت شمس را در خود طالع ديد و دريافت كه آنچه به دنبال اوست در خود حاضر و متحقق است و هما حال شمس بر او ظاهر و عيان. اين سير روحاني، در او كمال مطلوب پديد آورد.
شمس تبريــز را به شـام نديد
در خودش ديد همچو ماه پديد
گفت اگرچه به تن از او دوريم
بي تن و روح هر دو يك نوريم
(همان/ ۱۳91، ۲۳)
3-5-8 شاگردان مولانا
1- صلاحالدین زركوب
2- حسامالدین چلپي
3-5-9 وفات مولانا
مدتها بود كه جسم نحيف و خسته مولانا در كمند بيماري گرفتارشده بود. او مشتاقانه منتظر وصال با محبوب حقيقي بود كه سرانجام در تبي سوزان و آتشين در روز يكشنبه پنجم ماه جمادي الاخر سال 672 هجری قمري وقتیکه آفتاب جهان تاب، دامن زرنگار خود را از پهنه زمين برمیچید، آن آفتاب معرفت و حقيقت نيز پرتو خود را از اين جهان خاكي برگرفت و رحلت فرمود. (همان/۱۳91، 21-34)
3-5-10 مؤمنه خاتون
“مؤمنه خاتون همسر بهاءالدین ولد و مادر جلالالدین محمد مولاناست. گور او در قرامان / لارنده کشفشده، بنابراین باید بین سالهای ۶۲۶-۶۱۹/۱۲۲۹-۱۲۲۲ از دنیا رفته باشد.” (فرانكلين،1390، ۹۲)
در سالهای بعد از ۶۱۷ هجری یعنی اواسط دهه ۱۲۲۰ میلادی بهاءالدین ولد و خانوادهاش که جلالالدین محمد بلخی (مولوی) نیز در آن بود به آناتولی مرکزی، روم رسیدند. لقب رومی جلالالدین از اینجاست. آنان مدتی در لارنده / کرمن کنونی توقف کردند. مردم آن سامان هنوز هم به دیدن مسجد کوچکی که بهافتخار او – مؤمنه خاتون – ساختهشده میروند.
کرمن، پایتخت سلجوقیان روم، در حدود یکصد کیلومتری جنوب خاوری قونیه واقع است، علاالدین کیقباد که عالمان و عارفان سراسر دنیا را گرد خود جمع کرده بود، بهاءالدین ولد پدر مولوی را به این شهر فراخواند. (نادري، ۱۳۸۴، 34)
قونیه شهری بود که بهاءالدین ولد و خانوادهاش پس از چهار سال اقامت در لارنده در سال ۶۲۶ یا ۶۲۷ هجری = ۱۲۲۸ میلادی در آنجا سکنی گزیدند.
(همان/1384، ص ۳7)
ظاهراً مولانا و برادرش علاءالدین – که بعدها مولوی یکی از پسرانش را به نام او نامگذاری کرد – از دختر قاضی مشرف بودهاند و بهاء ولد زن و یا زنان دیگری داشته و احتمالاً از آنها نیز صاحب فرزندانی بوده است. بهاء ولد در معارف خود از دو زن یادکرده است.
(عباسي داكاني، 1387،62)
اسلاف مولانا – چنانکه فرزند او سلطان ولد نیز بدین معنا اشارت دارد از تباری عظیم و بزرگ بودند. البته شاید روایتی که در انتساب سلطان العلما به خلیفه اول یعنی ابوبکر بن ابی قحافه به افواه افتاده و رواج یافته، از آن باشد که نام جد مادری وی «ابوبکر» بوده است و بعدها نام شمس الائمه ابوبکر محمد، بانام ابوبکر – نخستین خلیفه راشدین درآمیخته باشد. (همان/ 1387، ۳0)
خاندان بهاء ولد هم نسبت صدیقی و بوبکری داشت و هم نسبت علوی ادعا میکرد.
(همان/ 1387، ۳1)
3-6 شرح احوال و آثار حافظ
3-6-1 زندگينامه حافظ
خواجه شمسالدين محمد، حافظ شيرازي، يكي از بزرگترين شاعران نغزگوي ايران و از گويندگان بزرگ جهان است كه در شعرهاي خود «حافظ» تخلص نموده است. در غالب مأخذها نام پدرش را بهاءالدين نوشتهاند و ممكن است بهاءالدين _عليالرسم_ لقب او بوده باشد.
محمد گلندام، نخستين جامع ديوان حافظ و دوست و همدرس او، نام و عناوين او را چنين آورده است: مولاناالاعظم، المرحومالشهيد، مفخرالعلماء، استاد نحاريرالادباء، شمسالملهوالدين، محمد حافظ شيرازي. (صفا، 1372، 1064-1065)
3-6-2 كودكي و تحصيلات
تذكرهنويسان نوشتهاند كه نياكان او از كوهپايه اصفهان بودهاند و نياي او در روزگار حكومت اتابكان سلغري ازآنجا به شيراز آمد و در اين شهر متوطن شد؛ و نيز چنين نوشتهاند كه پدرش «بهاءالدين محمد» بازرگاني ميكرد و مادرش از اهالي كازرون و خانه ايشان در دروازه كازرون شيراز، واقع بود.
ولادت حافظ در اوايل قرن هشتم هجري حدود سال 727 هجري در شيراز اتفاق افتاد و او به سال کوچکتر از برادران خود بود. بعد از مرگ بهاءالدين، پسران او پراكنده شدند ولي شمسالدين محمد كه خردسال بود با مادر خود، در شيراز ماند و روزگار آن دو، به تهيدستي ميگذشت. به همين سبب حافظ همینکه مرحله تميز رسيد، در نانوايي محله به خميرگيري مشغول شد تا آنكه عشق به تحصيل كمالات، او را به مكتبخانه كشانيد و به تفصيلي كه در تذكره ميخانه آمده است، وي چند گاهی ايام را بين كسب معاش و آموختن سواد ميگذرانيد و بعدازآن زندگاني حافظ تغيير كرد و او در جرگه طالبان علم درآمد و مجلسهاي درس عالمان و اديبان زمان را در شيراز درك كرد و به تتبع و تفحص در كتابهاي مهم ديني و ادبي از قبيل: كشاف زمخشري، مطالعالانوار قاضي بيضاوي، مفتاحالعلوم سكاكي و امثال آنها پرداخت.
محمد گلندام، معاصر و جامع ديوانش، او را چندينبار در مجلس درس قوامالدين ابوالبقا، عبدالله بن محمود بن حسن اصفهاني شيرازي (م 772 هـ ق.) مشهور به ابنالفقيه نجم، عالم و فقيه بزرگ عهد خود ديده و غزلهاي او را در همان محفل علم و ادب شنيده است.
چنانکه از سخن محمد گلندام برميآيد، حافظ در دو رشته از دانشهاي زمان خود، يعني علوم شرعي و علوم ادبي كار ميكرد و چون استاد او، قوامالدين، خود عالم به قراآت سبع بود، طبعاً حافظ نيز در خدمت او به حفظ قرآن با توجه به قرائتهاي چهاردهگانه (از شواذ و غير آن) ممارست ميكرد و خود در شعرهاي خويش چندين بار بدين اشتغال مداوم به كلام الله اشاره نموده است:
عشقـت رسد به فرياد ارخود بهسان حـافظ قـرآن ز بـر بخواني با چـارده روايت
يا
صبحخيزي و سلامت طلبی چون حافظ هرچه كردم همه از دولت قرآن كردم
و بهتصریح تذكرهنويسان اتخاذ تخلص «حافظ» نيز از همين اشتغال، نشأتگرفته است.
شيراز، در دورهاي كه حافظ تربيت ميشد، اگرچه وضع سياسي آرام و ثابتي نداشت ليكن مركزي بزرگ از مركزهاي علمي و ادبي ايران و جهان اسلامي محسوب ميگرديد و اين نعمت، از تدبير اتابكان سلغري فارس براي شهر سعدي و حافظ فراهم آمده بود. حافظ در چنين محيطي كه شيراز هنوز مجمع عالمان و اديبان و عارفان و شاعران بزرگ بود، تربيت علمي و ادبي مييافت و با ذكاوت ذاتي و استعداد فطري و تيزبيني شگفتانگيزي كه داشت، میراثخوار نهضت علمي و فكري خاصي ميشد كه پیش از او در فارس فراهمآمد و اندكي بعداز او به فترت گراييد.
حافظ از ميان اميران عهد خود چند تن را در شعرش ستوده و يا به معاشرت و درك صحبت آنها اشارهکرده است، مانند ابواسحق اينجو (مقتول به سال 758 هـ ق.)، شاهشجاع (م 786 هـ. ق.) و شاهمنصور (م 795 هـ. ق.) و در همان حال با پادشاهان ايلكاني (جلايريان) كه در بغداد حكومت داشتند نيز مرتبط بود و از آن ميان سلطان احمد بن شيخ اويس (784-813 هـ. ق.) را ستود. از ميان رجال شيراز، از حاجي قوامالدين حسن تمغاچي (م 754 هـ ق.) در شعرهاي خود یادکرده و يكجا هم از سلطان غياثالدين بنسلطان سكندر، فرمانرواي بنگال هنگامیکه شهرت شاعرنوازي سلطان محمود دكني (780-799 ه.ق.) و وزيرش ميرفيضالله انجو به فارس رسيد، حافظ راغب ديدار دكن گشت.
حافظ از شيراز به «هرموز» رفت و در كشتي محمودشاهي كه از دكن آمده بود، نشست اما هنوز كشتي روانه نشده بود كه باد مخالف وزيده دريا به شورش درآمد، خواجه بهیکبار از آن سفر متنفر شده به ياران گفت كه بعضي از دوستان را كه در هرموز میباشند، وداع نکردهام، ايشان را ديده در ساعت برمیگردم! و بدین ترتيب خود را از بيم سفر دريا رهايي بخشيد و آنگاه اين غزل را به ميرفيضالله انجو فرستاد و خود به شيراز رفت:
دمي با غم بهسر بردن جهان يكسر نميارزد به مـي بفروش دلق ما كزين بهتر نميارزد
معروف است كه چون ميرفضل الله انجو اين غزل و داستان سفر ناتمام حافظ را به سمع محمود شاه رسانيد، پادشاه فرمان داد هزار تنگه طلا به ملامحمد قاسم مشهدي كه از فضلاي دولت بهمني دكن بود دهند تا امتعه هندي بخرد و براي حافظ بهرسم پيشكش ببرد.
يكبار دیگر حافظ از شيراز، یقیناً بهقصد انتجاع، به يزد كه در دست شعبهاي از شاهزادگان آلمظفر بود رفت ولي خيلي زود از اقامت در «زندان سكندر» خسته شد و در غزلي بازگشت خود را به فارس بدین گونه آرزو كرد:
دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت رخت برتندم و تا ملك سليمان بروم
بدين گونه ملاحظه میشود كه حافظ مانند هر گوينده متفكري به گوشهگیری و تسليم خود به عوالم تخيلات شاعرانه بيشتر علاقه داشت تا به سير و سیاحتهای طولاني و غير از سفرهاي محقق و محتمل مذكور باقي عمر را در شيراز به سر برد تا روح پاكش قرين ساكنان عالم بالا گشت.
تاريخ وفات حافظ را در قدیمیترین مأخذی كه درباره احوال او داريم، يعني در مقدمه محمدگلندام بر ديوان شاعر، در نسخ معتبر آن، (792 هجري) نوشتهاند مگر در كتبي از متأخرین مانند آتشكده آذر و رياض العارفين رضا قلي خان هدايت و امثال آنکه تاريخ 791 را ذكر کردهاند و ظاهراً مستند آنها در ذكر اين تاريخ قطعهای است كه در آخر غالب نسخ خطي جديد و يا چاپي ديوان حافظ ديده میشود و گويا از مقترحات متاخرين است و حالآنکه از قدیمیترین مادهتاریخ وفات او سال 792 حاصل میشود و آن مادهتاریخی است كه محمد گلندام در مقدمه خود آورده و فصيح خوافي نيز آن را با كسر كردن يك بيت نقل نموده و آن چنين است:
بسال با و صاد و ذال ابحد ز روز هجرت ميمون احمد
بسوي جنت اعلي روان شــد فريد عهد شمس الدين محمد
بخاك پاك او چون برگذشتيم نگه كردم صفــــا و نور مرقد
بنا بر اطلاع محدودي كه از زندگي خانوادگي حافظ داريم، او زن و فرزندان داشت. دربارهي عشق او به دختري «شاخنبات» نام، افسانههايي رايج است و بنا بر همان داستانها، حافظ آن دختر را به عقد مزاوجت درآورد. گروهي نيز شاخنبات را معشوق معنوي و روحاني، عدهاي نيز شاخنبات را استعارهاي از قريحهي شاعري و گروهي ديگر استعاره از كلك و قلم دانستهاند.
حافظ در اشعار خود یکجا از فقدان محبوبي در سال 764 سخن میگوید و اين تاريخ با 38 سالگي شاعر مصادف بوده است و ضمناً چند بار در اشعار حافظ برمیخوریم به اشاراتي كه به مرگ فرزند خود دارد و از آن جمله است اين دو بيت:
دلا ديـدي كه آن فـرزانه فـرزند چه ديد اندر خم اين طاق رنگين
بـهجاي لوح سيمين در كنـارش فلك بر سر نهـادش لـوح سيمين
و نيز غزلي است بدين شرح:
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصــل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود
ناگهش سیل فنــــا نقش امل باطل کرد
قره العیــن من آن میوه دل یادش بــــــاد
که چه آسان بشـد و کار مرا مشکل کرد
آه و فریاد که از چشم حســـــود مه چرخ
در لحــد ماه کمان ابروی من منزل کرد
و مادهتاریخ زير گويا تاريخ فوت آن قره عين و ميوه دل حافظ را معلوم میکند:
صبــاح جمعه بدو سادس ربيع نخست كـه از دلـم رخ آن ماــهروي شــد زائل
بسال هفتصد وشصت وچهار از هجرت چو آب گشت به من حل حكايت مشكل
دريغ و درد و تأسف كجا دهـد سـودي كنون كه عمر به بازيچه رفت بي حاصـل
3-6-3 آثار
ديوان كليات حافظ مركب است از پنج قصيده و غزلها و مثنوي كوتاهي معروف به «آهوي وحشي» و «ساقينامه» و قطعهها و رباعيها.
نخستين جامع ديوان حافظ، محمد گلندام است و بنا بر تصريح او، خود حافظ به جمعآوري غزلهاي خويش رغبتي نشان نميداد. (همان / 1372، 1082)
3-6-4 سبك
حافظ مردي بود اديب، عالم به دانشهاي ادبي و شرعي و مطلع از دقايق حكمت و حقايق عرفان.
استعداد خارقالعادهي فطري او به وي مجال تفكرهاي طولاني، همراه با تخيلهاي
