
آخرش به کجا می ریزه؟»
صدای زحل پر از ماتم بود: «به باتلاق، باتلاق گاوخونی.» (ص107)
اما اولین جرقهی پشیمانی هنگامی زده میشود که کامل به راستی فکر فرار به سرش میزند ولی با خواندن خاطرات زحل از این تصمیم منصرف میگردد.
دست کامل رفت روی جیبش و اسکناسها را لمس کرد. دفتر را بست و به فکر فرو رفت. از اتاق صدای فرت و فرت بازی باد با مشمع و صدای نالههای کوتاه رحمان را شنید. دفتر را باز کرد.
«روزی که لباسهایم را پوشیدم تا برای همیشه از این دخمه و این زندگی بی آتیه فرار کنم، روی رکاب اتوبوس، در برابر نگاههایی که به من تعظیم میکردند، یک آن ایستادم و از خودم پرسیدم: «زحل! ای زحل دیوانه! تو کی هستی؟ کجایی هستی؟ گروه خونت چیه؟ از کجا آمدهای؟ کجا میخواهی بروی؟ کجا دنبال سهم خودت از زندگی میگردی؟ این خودخواهی نیست که به خاطر راحتی خودت دل آنها را به آتش بکشی؟ مگر تو نبودی که کامل را نصیحت میکردی؟»
همان جا بود که بلیط را ریز ریز کردم و برگشتم، بی آنکه کسی بویی ببرد. این شعر هم حاصل آن روز است.»
کامل دیگر نخواند.
سرش را میان دستهایش گرفت. احساس عجیبی پیدا کرده بود. هیچ وقت زحل را از این زاویه ندیده بود. خودش را هم. زحل تا آستانه در اتوبوس رفته بود و برگشته بود. نمیدانست چه کار کند. سست شده بود. حس کرد با وجود پدر علیلش خانه به او احتیاج دارد. بلند شد و به اتاق برگشت. (ص175)
پس از آن مصمم در مورد تصمیم و سفرش فکر میکند. سیر تحول او به طوری جدی از این لحظه آغاز میشود. تصمیم میگیرد هر طور شده عاقل باشد و از خیالات پوچ رسیدن به تهران بیرون بیاید. در مدرسه ثبت نام میکند و با دوست جدیدش سلیم، در آموزشهای مربوط به داوطلبان جبهه شرکت مینماید. نامه فاضل به دستش میرسد که از او خواسته راه درست را انتخاب کند و او هم این کار را میکند. در شرایطی که لویی به علت دزدی با دوستانش دستگیر و روانه زندان میشود، او و سلیم به جنوب اعزام میشوند. در انتهای داستان، رسیدن دو برادر به زیبایی به تصویر کشیده است.
صدای موتور کم شد. لنج از شتاب افتاد. فاضل بویی آشنا را احساس کرد. عمیق نفس کشید و به بو فکر کرد: «نه. اشتباه نمیکنم. این بو، ایی تپش تند قلب، ایی درد شقیقهها، اینجا کجان؟»
زخمهایش نمیسوخت. دردی نداشت. فقط یک موج، یک صدا در سر احساس کرد. صدای پچ پچ باد و صدایی مثل آهنگ ساعتهای قدیمی. میترسید باور کند.
کریم گفت: «چی شده؟»
پروانه گفت: «ایستادهیم کنار یه لنج که از روبرو اومده.»
ناخدا رفت بالای اتاقک لنج و دستها را دور دهان گرفت: «خسته نباشی، ناخدا!»
«شما خسته نباشی! چه خبر؟»
«راه امنه. برو! علی یارت!»
«قربانت. فی امان الله!»
وسوسه شد ببیند. به تحمل دردش میارزید. نیم خیز شد. لنج را دید. مسافرهایش را از نظر گذراند. پدر علی کبابی را دید. شک داشت خودش باشد. فکر کرد حتما خبر ندارد. عکاسی را دید که عکس میگرفت. چهرههای دیگر همه ناآشنا بودند. پسری را دید سیاهپوست، شبیه کریم، قد بلند، با موهای فر. کنارش کامل را دید.
«کامل!»
باورش نمیشد. خواست صدا بزند، نتوانست. درد، سوزش پوست، تاولها. حنجرهاش میسوخت. فکر کرد: «او چرا کاری نمی کنه؟ چرا دست تکون نمی ده؟ مگه کوره؟ … کاش می تونستم صداش بزنم؟»
لنجها فاصله میگرفتند. زخمها میسوختند. انگار خرده شیشه رویشان میپاشیدند. نگاهها حرف میزدند. فاضل سرش را چسباند به تختههای لنج و آسمان را نگاه کرد. جای سیلی روی صورتش دل میزد. فکر کرد: «یعنی ایی قدر کباب شده م که نشناختم!»
بی بغض گریه کرد.
پروانه گفت: «چرا گریه میکنی؟»
با دستمالی اشکهایش را پاک کرد. با بغض گفت: «مگه تو هم دیدیش؟»
سر تکان داد. اشاره کرد.
صورت پروانه نگران و پرسان جلو آمد: «گریه نکن!… چی میخوای؟»
سعی کرد بگوید. پروانه فرصت نداد: «درد داری؟ قرص میخوای؟»
و تند قرص زردی به دهانش گذاشت و آب. فاضل قرص را خورد و بهسختی سر تکان داد.
«پس چی؟»
با صدایی غریب و از ته گلو گفت: «آآ…ینه.»
بغض پروانه میان دستهایش ترکید.
کریم صورتش را جلو آورد. صدای او هم بغض آلود بود: «چی میخواد؟»
صدای پروانه عوض شده بود. میلرزید و موج بر میداشت: «آینه میخواد خودشه ببینه.»
و بلند شد و به سمت اتاقک لنج دوید.
دست فاضل در دستهای کریم قفل شده بود. نفسی پرسوز کشید. درون و بیرونش سوخت. کامل او را نشناخته بود. وجودش را، صدایش را، بویش را حس نکرده بود. آسمان آبی را نگاه کرد. میسوخت. سوختنی غریب و سرد، به رنگ آبی. زخمهایش خنک شد، انگار کسی او را باد میزد. درد کم شد. سایه خواب بر چهرهاش نشست. رگها، عصبها، عضلهها سبک شدند. لنج مثل گهواره در شط خواب شناورش میکرد. میان خواب و بیداری بود. چشمها را بسته بود و از آنجا و از همه جا دور شده بود. صدایی شنید. صدا انگار از باغ بود. همراه باد بود: «فاضل، فاضل!»
کریم دستش را میفشرد. کسی صدایش میزد. صدا آشنا بود.
«فاضل. فاضل!»
آینه، آینه نبود. چشمها را باز کرد. کامل با سر و روی خیس مقابل چشمانش نشسته بود و از نوک موهایش آب میچکید.(موقع جدایی در ماهشهر هم صورت فاضل میسوخت؛از سیلی کامل و حالا از سوختگی) (صص299-297)
شخصیت فرعی نمونه:
پروانه (معلم کامل)، همسرش نصرت، زحل، قدم خیر و … از جمله شخصیتهای این گروه هستند. این شخصیتها بیشترین تعامل و برخورد را با شخصیتهای اصلی دارند. پروانه و همسرش و علی کبابی در کنار فاضل قرار میگیرند و باعث تکامل و رشد او میشوند. ضمن اینکه به وسیله آنها، شخصیت بهتر و بیشتر به خواننده شناسانده میشود.
برای فاضل حرفهای پروانه پر از مهربانی و آرامش بود، وقتی میگفت: «روزگار عجیبیه! بچههای ما بچگی نکرده بزرگ میشن، بالغ می شن و عاقل، عاقل تر از خیلیهایند که فقط ادعای بزرگی دارند. پسرها مرد می شن و دخترها زن، بدون اینکه بچگی بکنند و از کودکی خودشون لذت ببرن. جنگ با همه بدیهاش از آدمهایی که فرصت رشد نداشتن یه انسان کامل میسازه.»
فاضل پاها در بغل، چانهاش را گذاشته بود روی زانوها و به حرفهای پروانه فکر میکرد، به انسانهای کامل. در نظرش عادل انسان کاملی بود که حالا بی جان در گوری ساکت خوابیده. به خودش و کامل فکر کرد. در خودش عیبهای زیادی میدید و کامل در نظرش انسان کاملی نبود.
پروانه گفت: «بزرگترها توی کتابها و کلمهها و حرفها دنبال خدا می گردن، ولی بچههایی مثل تو خدا توی قلبشونه. احتیاجی به درس و کلاس خدا شناسی ندارن. میدونی چرا؟ چون صادق و بی شیله پیله ن. قلبشون عین جام آینه صاف و صیقلیه.»
فکر کرد: «یعنی ایی طوری هستم؟ یعنی به خدا نزدیک تر از بزرگترها هستم؟»
چقدر حرفهای پروانه شبیه عادل بود! بعد از آن گریهها و بی قراریها چقدر احساس سبکی و آرامش میکرد! علی کبابی هم چیزهایی برای دلداریاش گفته بود، ولی حرفهای پروانه ته دلش را میلرزاند و آرامش میکرد. گاهی که چشمها را میبست، از لبهای پروانه صدای مادرش را میشنید. صدایی که کهنه بود و تازگی داشت: «بسه دیگه! زانوی غم بغل نگیر!» (صص48-47)
این شخصیتها به پیشبرد داستان نیز کمک شایانی میکنند. توصیفات مختصری پیرامون این اشخاص –و در کل شخصیتها کتاب- ذکر میشود.
به نظرش علی کبابی عوض شده بود. لاغرتر مینمود و چشمهای رنگیاش گود نشسته بود. ریش و موی حناییاش نامرتب و شانه نخورده بود، مثل شیری پیر و عصبی. برخلاف ظاهر خسته و ژولیدهاش سرپا و شاد بود. (ص147)
این توصیف بیشترین حجم توصیف ظاهری شخصیتها را به خود اختصاص داده است. در بیشتر موارد به کمتر از این مقدار قناعت شده است.
پدر و مادر همراه با کامل به خواننده معرفی میشوند. رحمان اعمال داستانی کمتری نسبت به قدم خیر دارد. قدم خیر را با قرآن و دعا خواندنها و نمازهای وقت و بی وقتش میشناسیم.
«عمه زبیده کنار گوش عزیز چیزی گفت و رفت دنبال قدم خیر: «قدم خیر! نمازته همی جا بخون!»
قدم خیر محو تماشای کوه بود و درهای که آن طرف جاده مثل مخملی زرد و سبز میدرخشید. از دل دره صدای نی میآمد.
سلیمه گفت: «زن دایی! ننهم صدات میزنه.»
«قدم خیر! میگم نمازته همی جا بخون!» (ص147)
این خصوصیت وقتی بیشتر به چشم میآید که حتی نماز خواندن را از دیگر شخصیتهای همراه با او، شاهد نیستیم. البته گاهی در نشان دادن ایمان و اعتقاد قدم خیر اغراق شده است؛ گویی او تمام وقت مشغول ذکر و نیایش است.
«همه روغن ترمزها خالی شده. تو دست انداز رفتی!»
«این حرفها کدومه؟ خودت که سوار بودی.»
راننده کمپرسی هم آمد جلوی ماشین: «یه جایش باید سوراخ شده باشه.»
عزیز اشاره کرد: «چیزی که پیدا نیست.»
راننده سر تاسش را خواراند و خوابید زیر ماشین: «ایناهاشش! لوله روغن ترمز چسبیده به اگزوز آب شده، روغنها ریخته.»
قدم خیر نمازش تمام شده بود و میآمد طرفشان: «میشه کاریش کرد؟!» (ص76)
در کنار این شخصیت، رفتارها و اعمال دخترشان زحل قابل پذیرش نیست.
باد کوران میکرد. زوزه میکشید و میپیچید داخل ساختمان سرد و سیمانی. زحل پتویی پیچانده بود دورش و موهای ژولیده و سیاهش را انداخته بود روی صورتش و بلند بلند شعر دکلمه میکرد:
روزماگرسیاه است، تقصیر آفتاب است.»
«گرچرخبرنگردد،بختکسیزبون نیست
… لویی همراه عزیز داخل شد، با سر و رویی خواب آلود. عزیز سرحال به نظر میرسید: «میخوایم بریم دنبال ماشین بگردیم.»
حوصله نداشت. قیافهاش را در هم کشید: «نه. اصلا حالم خوب نیست.»
عزیز به دیوارها نگاه کرد و سرش را تکان داد: «اینجا هم با طبقه بالا فرقی نداره. فقط یه کم گرم تره. نه؟»
لویی به زحل خیره مانده بود. کامل برزخ شد و جلوی نگاهش را سد کرد.
زحل گفت: «اینجا از گرمی مثل حموم میمونه. نگاه کن چطور زیر پتو سنگر گرفتم.» (صص161-155)
با وجود ایمان قدم خیر و رحمان و داشتن فرزندانی چون عادل و فاضل این مسئله که چندین بار در داستان تکرار شده، توی ذوق میزند. از آنجا که زحل دانشجوی ادبیات فارسی است، معمولا صحبتهایش با شعر و ترانه و جملههای ادبی همراه است. اما گاهی این موضوع با زیادهروی نویسنده موجب دلزدگی مخاطب میشود.
زحل را دید که نشسته بود عقب وانت و داشت توی دفترش چیزی مینوشت. گفت: «چی مینویسی، مصیبت؟»
زحل دفترش را بست و نگاهش کرد: «سفرنامه. البته نه به سبک ناصرخسرو قبادیانی، به سبک خودم. شاید اسمشه بذارم زحل نامه.»
«به چه دردی می خوره؟»
«هیچ، همی طوری. شاید یه روزی به اسم پایان نامه تحصیلی دادمش به اساتید محترم دانشکده. اسرار ازل را نه تو دانی و نه من.» (ص23)
در جای دیگر آمده است:
کامل از جا بلند شد: «ایی صدای طاهر نیست؟»
زحل در عالم خودش بود:
صدا چون میدهد تار شکسته»
«همه گویند طاهر تار بنواز
کامل رفت کنار پنجره و بیرون را نگاه کرد. کنار دست شویی و شیر آب عدهای ایستاده بودند. مادری صورت بچههایش را میشست. پیرمردی منتظر بود که ظرفش را از آب پر کند. رحمان را هم دید. نان توی دستش بود. چند نفری دورش بودند. طاهر دور و بر جرثقیل میپلکید. بیشتر خم شد. سرش را بیرون برد و صدایش کرد. حس کرد سرش خیس شد. نگاهش را چرخاند به بالا. سلیمه را دید که خودش را پس میکشد.
«تف ننداز مصیبت!»
«تف نبود. داره بارون میاد.»
آسمان را نگاه کرد. لکه ابری هم نبود. دست کشید به سرش. رو کرد به زحل: «خیلی پر رو شده. تف می کنه، می گه بارون میآد.»
چون نبردازچشمها،سایههایخواب را.»
«هیچ کس باور نکرد قطرههای آب را
«تو هم حسابی زده به کله ت. زنجیری نشی خوبه.»
باد تکه
