
تصاویری هر چه زندهتر و پویاتر بیافرینند. “تشخیص” یا انسانوارگی یا جاندارانگاری که بخش اعظم استعارهی مکنیه را شامل میشود، حیات را در کالبد پدیدههای شعر میدمد. در دانشنامهی ادب فارسی، «تشخیص برابر واژهی انگلیسی personification و یونانیprosopopeeia ، در لغت در معنی تغییر دادن و شخصیت بخشیدن و در اصطلاح بیان و نقد ادبی انتساب ویژگی یا احساسات انسانی به اشیای بیجان، موجودات غیر بشری یا اندیشههای انتزاعی است.» (دانشنامهی ادب فارسی، ص361) به بیان کزازی «جهان پندارهای شاعرانه جهانی است فسون خیز و فسانهآمیز که پر از هنگامههاست. در این جهان شگفت، بیجانانِ خاموش نیز جان میگیرند و به سخن میآیند. مردگانی افسرده، چون کانیها و سنگها میجنبند و میزیند.» (زیباشناسی سخن پارسی، بیان، ص127)
استعاره در اشعار عاشورایی هفت شاعر برگزیدهی این پژوهش، عمدتاً معطوف به استعارهی مکنیه است. تا حدی که بیشترین آمار صورتهای خیال را به خود اختصاص میدهد. آدمگونگی پدیدهها در سرتاسر شعر عاشورایی معاصر موج میزند. شاعران در صحرای کربلا تمام پدیدهها را در رفتار میبینند. از میان شواهد بسیار شعری در این زمینه، جهت جلوگیری از اطناب، تنها به ذکر نمونههای برجسته و بدیع در شعر هر شاعر بسنده میکنیم.
علی موسوی گرمارودی این نوع استعاره را بیشتر در مورد امور عقلی و ذهنی به کار میگیرد:
هرکس، هرگاه، دست خویش
از گریبان حقیقت بیرون آورد
خون تو از سرانگشتانش تراواست.
(خط خون، ص142)
یا:
تو تنهاتر از شجاعت
در گوشهی وجدان تاریخ
ایستادهای
به پاسداری از حقیقت.
(همان، ص142)
یا:
تو راز مرگ را گشودی
کدام گره، با ناخن عزم تو وا نشد؟
(همان، ص146)
چنان که ملاحظه میشود شاعر، “حقیقت” و “تاریخ” و “عزم” و را جاندارانی فرض می کند که دارای “گریبان” و “وجدان” و “ناخن”اند.
سید حسن حسینی از دیگر شاعران عاشورایی است که مکرراً استعارهی مکنیه را در اشعارش به کار گرفته است. او زمانه را جانداری میانگارد که نعرهی “لا” را در نای خود دارد:
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
تنها ز گلوی اصغر شش ماهه
از نای زمانه نعرهی “لا” جوشید
خون بود که در جواب بابا جوشید
(همصدا با حلق اسماعیل، ص111)
در قطعهای بی نظیر از شعر زیارت نواحی مقدس:
امشب
به زیارت نواحی فریاد تو آمدهام
و لبانم سربلند
اعتراف میکنند:
اگر گلوی تو نبود
عقل این حنجره
هرگز
به فریادهای بلند
قد نمیداد..
(گنجشک و جبرئیل، ص21)
وی “سربلند” را که وصفی انسانی است به “لب” نسبت میدهد، لبی که “اعتراف میکند”، نیز حنجره را صاحب عقل میپندارد و تناسب زیبایی میان “عقلی که قد نمیدهد” با “فریادهای بلند” برقرار میکند.
در پارهای دیگر “صفت منکری” یا فعل “انکار کردن” را که وصف و عملی منسوب به آدمی است، به خنجر و زوبین نسبت میدهد:
نه، هرگز
بر گلوی مبین تو
انکار خنجر و زوبین
خدشهای وارد نکرد
هنوز رسا و بلندی: الف
لام
میم.
(همان، ص50)
قادر طهماسبی (فرید) در ابیات زیر، “صبح” و “شب” را در کار مییابد و “خورشید” را هم به عنوان استعارهی مصرحه از سرهای به نیزه شده و هم در قالب استعارهی مکنیه به کار میبرد:
چه دارد این شب خونین در آستین امشب
مگر ز هجرت خورشیدها خبر دارد
بشیر واقعه روز است گرچه این شب کور
که نیست صحبتی از صبح راستین امشب
که صبح کرده نهان روی شرمگین امشب
کشیده بر سر خورشید پوستین امشب
(ترینه، 271)
یا در غزلی دیگر صحبت از عشقی میکند که میکارد و راه باز میکند و لالهای که بهانه به دست میدهد:
در راه بازگشت به خود، عشق کاشته ست
شش سوی لاله میدمد، ای عشق باز کن
در راه کربلای تو هر لاله میدهد
داغ تو را نشانه برای گریستن
راهی از این میانه برای گریستن
ما را به کف بهانه برای گریستن
(همان، ص276)
احمد عزیزی در قطعه شعری سپید، چه تصاویر استعاری زندهای خلق میکند:
فردا
شدیدترین عشقهای جهان شیون میکنند
و کمر انسان میشکند
فردا عیسای هل من ناصری را عریان میکنند
و خورشید خم خواهد شد
تا خون گلویش را
بر حلق جهان بچکاند
آسمان تاریک است
و قلبِ تشنگی بر برهنگیِ انسان آب میشود.
(زائران زاری، ص16)
“عیسی” و “خورشید” ــ دو همخانه ــ استعارههایی آشکار از اباعبدالله هستند که در کنار سایر واژهها، بهترین نقشها را در یک صحنهی استعاری ایفا میکنند.
او در بیتی “زخم” و “خون” را مضمراً به مال و کالایی تشبیه میکند که زکات و خمس میپذیرد:
تو زکات زخم را دادی به دین
خمس خونت ریخت بر روی زمین
(کفشهای مکاشفه، ص159)
از موارد بدیع استعارهی مکنیه در شعر عزیزی، ابیات زیر است که در آن، استعاره با نوعی متناقضنمایی همراه است. در اینجا رگ میبُرد و تیغ به خاک و خون کشیده میشود. زنجیر و خنجر میمیرند. سینه و زخم ضربه میزنند و تیر و شمشیر زخمی میشوند:
تو به خاک و خون کشیدی تیغ را
لاشهی زنجیر بر راه تو ماند
ماند جای سینهات بر تیرها
با رگان خود بریدی تیغ را
نعش خنجر در گلوگاه تو ماند
تا ابد زخم تو بر شمشیرها
(همان، ص174)
یا انسانوارگی “تاریخ” و “بهار” و “عشق” در این ابیات:
هرکه خونین نیست از خیل تو نیست
در طوافت عشق هفتاد و دو بار
(همان، ص175)
در رگ تاریخ جز سیل تو نیست
ای که میگردد به گردت هر بهار
علیرضا قزوه حرف از خونی میزند که شور به پا میکند ، جنونی که باده به دست میگیرد و عشقی که پیر غلام سالار شهیدان است، “عطشان” و “خنده” را که دو صفت ویژهی انسانی است به رگ و خون نسبت میدهد و خاک را مستِ خون ساقی میبیند:
شور به پا میکند خون تو در هر مقام
باده به دست تو کیست؟ طفل شهید جنون
در رگ عطشانتان شهد شهادت به جوش
ساقی بی دست شد خاک ز می مست شد
میشکنم بیصدا در خود هر صبح و شام
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه السلام
میشکند تیغ را خندهی خون در نیام
میکده آتش گرفت سوخت می و سوخت جام
(سورهی انگور، ص106)
لازم به ذکر است که مصراع دوم بیت سوم از همان استعارههای متناقض گونهای است که پیشتر در شعر احمد عزیزی گذشت.
قزوه در بندی از ترکیببند با کاروان نیزه، ” فرات” را ردیف قرار داده، به رفتار میکشاند:
با تشنگان بگوید از آن ماجرا فرات
باور مکن که بگذرد از کربلا فرات
در بر گرفته مویهکنان مشک را فرات
زان گونه اشکها که مرا هست با فرات
تا میرسی به مرقد عباس، یا فرات
از مشکهای تشنه وضو میکند فرات
(همان، ص189)
فرصت دهید گریه کند بی صدا، فرات
گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا
با چشم اهل راز نگاهی اگر کنید
چشم فرات در ره او اشک بود و اشک
حالی به داغ تازهی خود گریه میکنی
خود جاری وضوست ولی در نماز عشق
“گذشتن” در مصراع اول بیت دوم همان رد شدن شط فرات از خاک کربلاست، ولی در مصراع دوم با همین چیدمانِ واژگان، منظور نبخشیدن و نپذیرفتن عذر است.
بیابانکی در شعر خود با استعاره، “حادثه” را چشم انتظار و “خورشید” را بیجامه و سر برهنه میکند:
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
فرصت نداشت جامهی نیلی به تن کند
آنسوی دشت حادثه چشم انتظار بود
خورشید سر برهنه لب کوهسار بود
(جامهدران، ص26)
وی در غزل “سپیدار”، پدیدههای بیجان بسیاری را جان میدهد و برمیخیزاند:
عشق هر روز به تکرار تو بر میخیزد
مگر ای دشت عطش نوش گناهی داری
تو به پا خیز و بخواه از دل من بر خیزد
مگر آن دست چه بخشید به آغوش فرات
پاس میدارمت ای باغ که هر روز بهار
اشک هر صبح به دیدار تو بر میخیزد
