
نميبندند آخر راه صحرا را]7/الف[
[غزل21]
مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن
بحر هزج مثمن سالم
نسازد بسته شوق بي تعين راه الفت را
براي خويش پيدا ميکند آيينه9 صورت را
زبان شکوه تيغ دشمني در آستين دارد
مبادا از تو بردارد کسي زخم کدورت را
عجب دارم که سر بيرون تواني کرد در محشر
نشويي گر ز آب ديده دستار عبادت را
پشيمان چون شدي دست از حناي توبه رنگين کن
به دندان آشناييها است انگشت ندامت را
ز راه دوستي بيرون مرو زان رو که مشتاقان
شمار سبحه صد دانه ميدانند الفت را
گل آمد شد توفيق در خلوت بدست آيد
به زنجير حيا راضي کن آخر پاي سرعت را
چراغ اهل عالم جمله بر تقليد ميسوزد
ز روي يکدگر نوشند مردم جام غفلت را
چراغ رنگزردي بر جبين نور دگر دارد
مبادا ديگري روشن کند شمع خجالت را
نجيب از ساغر خلوت نيايد چهرهافروزي
زجام لال? صحرا طلب کن فيض عشرت را
[غزل 22]
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
بحر رمل مثمن محذوف
ميکند نزديک سربازي ره دور تو را
در حقيقت دار معراج است منصور تو را
مردن طفلي و پيري را به معني فرق نيست
مرگ ميداند ره گهواره و گور تو را
کمتر از گرديدن چشم است اقليم وجود
بس بود در زير عالم ديد? مور تو را
از رياضت کارها روشن شود چون آفتاب
چند ظلمت تيره سازد ديده نور تو را
ساغر شبنم ندارد تاب بزم آفتاب
کي تواند خورد بالين جام رنجور تو را]7/ب[
چشم پوشيدن نميداند تماشايي حسن
لب به هم نايد ز شادي زخم ناسور تو را
حاجت خميازه و اظهار روي زرد نيست
ميشناسد هر کسي در بزم مخمور تو را
دل ز انداز تو نتواند نجيب آگه شود
کي توان نزديک آمد معني دور تو را
[غزل 23]
مفعول مفاعيل مفاعيل فعولن
هزج مثمن اخرب مکفوف مقبوض محذوف
نه مهر شناسيم در اين بزم نه کين را
در کوي تو داديم به غارت دل و دين را
از جوهر ذاتي دل روشن نشود خوار
در چشم زر و سيم نشانند نگين را
بردار ز بالين طمع درد سر از خويش
درمانده هر در نتوان کرد جبين را
احول نبرد راه به يکتايي جانان
از صحبت وحدت خبري نيست دوبين را
دل صاف چو شد زير فلک منزل سهل است
خورشيد به روزي گذرد روي زمين را
کوه از دم بي جاي صبا رنگ نبازد
از سنگ ملامت ضرري نيست متين را
بي قافل? آه بهجايي نتوان رفت
محراب دعا ناله بود چلهنشين را
از آبله راضي به فلک باش که خورشيد
يک دانه بر آرد هم? روي زمين را(؟)
دل را به تو داديم نجيب از ره احسان
از دست مينداز کباب نمکين را
[غزل 24]
مفعول مفاعيل مفاعيل فعولن
هزج مثمن اخرب مکفوف مقبوض محذوف
روزي که رخت ساخت پريخانه جهان را
پيش از همه کس چيد گل مهر دکان را]8/الف[
خوب است که از دادة خود باز نگيرند
از ما به تماشاي تو چشم نگران را
از کشمکش ناله دل چرخ شود نرم
پيروز کند حرکت خميازه کمان را
در اول غوغاي جنون داغ به دل نه
رنگين شکفد غنچة گل شاخ جوان را
هر برگ در اين دشت فنا سدّ ره تو است
نعلين سفر چند کني سنگ نشان را
دل در سفر شوق گراني نشناسد
از دوري منزل چه خبر ريگ روان را
از صورت آشفته به آيينه10 چه نقصان
علت نشود خوردن مي شيشهگران را
بيهوده بهر جا نتوان تيغ کشيدن
از روز بد خويش نگهدار زبان را
در پرده مداواي دل سوختگان کن
پيدايي بسيار بود بذل نهان را
در گوهر ايجاد سخن اصل ضرور است
از مغز شکرريز کند بسته دهان را
بيداري دل جوي که بيمنت کونين
در آخر شب شير دهد صبح جهان را
بيتربيت عقل سخن زور ندارد
طوطي ز رخ آينه دانست زبان را
با ما دو طرف چرخ زند تيغ عجب نيست
کز هر دو سر ار کينه مهياست سنان را
دل را ز تماشاي نجيب آمده غافل
داديم همان لحظه حريف همدان را
[غزل 25]
مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن
بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
کي ميرسد به بام تو سعي کمند ما
گيرد مگر عنان تو شوق بلند ما]8/ب[
گر در بهشت جاي کند وا نميشود
کس چون کند به اين دل مشکلپسند ما
تا خال روي آتش صحراي ايمنيم
در آب هم قرار نگيرد سپند ما
آزردهخاطريم و پريشان و تيرهروز
اي زلف يار در گذر از چون و چند ما
در خون کشيدهايم گريبان زهر را
بادام صرفه [اي] نبرد پيش قند ما
چون ني دمي به صحبت ما بيدلان بساز
آن گه ببين چه سر زند ار بند بند ما
از ما نجيب شعر طلب ميکند بگو
ديوانه آن قدر نمکين نيست قند ما
]غزل 26[
مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن
بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
ساقي بيار ماية روز شباب را
در تيره شب بر آر ز خم آفتاب را
از حرف سرد گريه ما کم نميشود
از گِل نبسته است کسي راه آب را
يک بار دادهايم دل خود بهدست يار
بيصرفه سوختيم در آتش کباب را
غير از شکست خاطر ما مطلبي نداشت
خوانديم سر به سر ورق آفتاب را
تسخير چرخ سفله به آهي ميسر است
يک دم توان گرفت حصار حباب را
بر دوستان ز آمدن و رفتن بهار
آن فرصتم نبود که پاشم گلاب را
از من شمار چار و سه پرسد نجيب،دوست
دانسته شد که يار نداند حساب را]9/الف[
[غزل 27]
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
بحر مجتث مثمن مخبون محذوف
توان شراب کشيدن ز ديدة تر ما
کم از پيالة مي نيست کاسة سر ما
هميشه سبز? صحراي عجز نامرد است
چه شد ز خون نشود سرخ روي خنجر ما
در اين محيط ز بيداد اين سبکمغزان
حبابوار تهي گشت کاس? سر ما
نبودهايم ز کيفيّت سفر بيذوق
به راه نامه و مکتوب صرف شد پر ما
ز بس سفين? امّيد ما تهي شده است
به روي آب نشيند حباب لنگر ما
زمانه را گل طوفان نوح عاجز کرد
کدام شعله برآيد به ديد? تر ما
اگر کناره ز عالم کنيم جا دارد
به آسمان و زمين بد نشست اختر ما
به ماه در جدل و با سپهر در جنگيم
دمي که ساية پيمانه نيست بر سر ما
دماغ چيدن گل نيست بي تعيّن را
نبسته بند قبا همچو شعله گوهر ما
نجيب سيل کجا تاب اشک ما دارد
که بحر قطر]ه[ بود پيش ديد? تر ما
[غزل 28]
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
بحر رمل مثمن محذوف
نيستي در جستجوي يار سرگردان چرا
مشکل بسيار خود را ميکني آسان چرا
يار مستت عالمي را ميکند زير و زبر(؟)
خويشتن را ميکني شرمند?11 احسان چرا
پنب? ميناي مي را نيست چندان اعتبار
خشکمغزي ميکني در بزم ميخواران]چرا[
خوان گل رنگين ز فيض صحبت باد صبا است
توش? راهي نگيري از دم مردان چرا]9/ب[
مرهم صحبت بهوقت خويش ميآيد به دست
ميزني هر لحظه بر خود خنجر درمان چرا
بازوي عشرت ندارد تاب زخم روزگار
ساغري مي ميخوري در خان? طوفان چرا
سينهام از سادهلوحي با دو عالم صلح کرد
طرح جنگ انداختي در گوشة ميدان]چرا[
چوب کج را تيشه نتواند به اصلاح آورد
مي زني بر سينه هر دم دشنه سوهان]چرا[
نعمت دنياي فاني از خلالي کمتر است
بهر ناني اينهمه پاشيدن دندان چرا
از حصار تن برون انداز خود را چون نجيب
چون گنهکاران چرايي کشت? رندان چرا
]غزل 29[
مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن
بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
کو شعله مشربي که رساند براي ما
داغي به روي سينه و خاري به پاي ما
رفتيم چون چراغ از اين انجمن برون
بر شمع ميرسد که نشيند به جاي ما
چون مور رزق از کف روزيرسان خوريم
درماند? سؤال نباشد گداي ما
عالم فشاند گرد ز دامان و ما هنوز
هر جا که ميرويم بود کربلاي ما
ما کور باطنان همه محتاج ديدنيم
عينک زند به راه چو افتد عصاي ما
ديگر بسان شعل? به ما گرم بر نخورد
چون شمع آنکه سوخت شبي در سراي ما
دل تا نسوخت پاک نبرديم نام او
هر استخوان وظيفه نسازد هماي ما
مانند? حباب در اين بحر نيلگون
يک دم زياده نيست فنا و بقاي ما]10/الف[
در پيرهن ز آتش دل آب ميشويم
راضي مشو به بستن بند قباي ما
بيگانه نيستيم در اين انجمن نجيب
داغ است در قلمرو دل آشناي ما
[غزل30]
مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن
بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
از محرمان بزم وفا نيستي چرا
خون بهار و مغز هوا نيستي چرا
کي وا شود نقاب گل از شاخ بي نسيم
در انتظار باد صبا نيستي چرا
چشم هزار خار براي تو روشن است
در کوي يار آبله پا نيستي چرا
راضي به يک مقام شدن نيک مشربي است
در حيرتم که از همه جا نيستي چرا
از طرف شکار نسيمند شمع و گل(؟)
اي خون گرفته صيد هوا نيستي چرا
روي گشاد مشرق خورشيد مطلب است
با ذرّه ذرّه روي گشا نيستي چرا
پيري به روزگار جواني تلاش کن
يعني که در عنان عصا نيستي چرا
از شش جهت مقام به عرش است ناله را
سرگرم نالههاي رسا نيستي چرا
در فکر آن کمر که نجيب است داغ او
باريک تر ز موي چرا نيستي چرا
[غزل 31]
مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن
بحر هزج مثمن سالم
سر شوريده ما بر ندارد بار عالم را
کجا از جا تواند برد ملک بلخ ادهم را
سرشک کثرتم در ساغر وحدت نميگنجد
بلي درشيشه خورشيد نتوان ريخت شبنم را]10/ب[
چه کار آيد دلي کز آب و رنگ گريه خالي شد
به يک بادام نتوانم خريدن چشم بي نم را
نسيمو زلف او يک لحظه در دست ار نميگيرند
عجب دارند اين آشفته حالان دامن هم را
به هم ميپيچم و در پيش پاي دشمن اندازم
کسي با من گذارد اختيار هر دو عالم را
چراغ همت روشندلان هرگز نميميرد
سخا شمعي است در خلوت سراي گورحاتم را
حباب آساست اجزاي وجود ما در اين محفل
نگهداريد اي آشفتگان در پيش ما دم را
نجيب از عهدة دلهاي خونين بر نميآيي
به ديوان جنون انداز شور چشم پر نم را
[غزل 32]
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لن
بحر رمل مثمن مخبون اصلم
نکند لاله به دل داغ شکيبايي را
حال يکسان گذرد مردم صحرايي را
ميتوانم ز سر هر دو جهان برخيزم
گر نگيرند ز من گوش? تنهايي را
مزه دارد که به کنج قفسم کار افتد
من که ديدن نکنم بلبل شيدايي را
در شب وصل ز جوش نگه و آتش دل
بستهام از دو طرف راه تماشايي را
جاي دارد که دل از صحبت اين بيمغزان
پنبة گوش کند سرم? بينايي را
آنکه داد است به هر ذرّه چراغي در دست
کاش ميداد به من گوش? تنهايي را
هفته عمر تو خواهي که به عشرت گذرد
ياد کن شاخ گلي بلبل شيدايي را
دوش بر روي گل و لاله گذشتي و هنوز
سرو بر خاک کشد دامن رعنايي را]11/الف[
نيست حاجت که بداني چه کند غم به نجيب
بي تو خون ميگذرد چشم تماشايي را
[غزل 33]
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
بحر مجتث مثمن مخبون محذوف
از آن به چرخ رسيده است دور ساغر ما
که نيست منّت يک آفريده بر سر ما
ز هر نسيم چو اجزاي گل شکست خورد
به موميايي گيرند پشت لشکر ما
دمي که پشت به طوفان نوح دارد سيل
به بال شعله سفر ميکند کبوتر ما
جدا ز لعل تو از سنگ فتن? ايام
کبود چون نشود پشت دست ساغر ما
تمام عمر به عالم زديم تيغ و هنوز
نشد که ديد? موري شود مسخر ما
ز فيض گريه دل خويش صيقلي کرديم
کدام آينه بر ميخورد به جوهر ما
به گلشني که به هر سرو]و[بيد دل دادند
نگشت صاحب يک غنچه دل صنوبر ما
همان به ساي? مژگان يار ميغلطيم
بر آورند ز اجزاي سبزه بستر ما
ز بس که در صدف شيشه
