
ديدار نيست
بارها با غنچه حسبان چمن سر بردهايم
چون قفس يک سينه خاکي در همه گلزار]نيست[
در محيط فيض دارد هر سخن آبي دگر
جوهر گوهر زياد از رتب? اشعار نيست]42/الف[
کوه از تمکين جواب سيل بيپروا دهد
آدمي را بهتر از آهستگي کردار نيست
خواه دل بر مال بندد خواه جان بر آرزو
آنچه نام او گره دارد کم از زنار نيست
آنچه در مجلس نجيب از راه مستي رفت رفت
حرکت دوشين ما را حاجت اظهار نيست
[غزل 130]
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
بحر رمل مثمن مقصور
خفت و خيز زشت و زيبا تا در اين گلزار هست
هر چراغي را نسيمي هر گلي را خار هست
جمع کن اسباب مي خوردن که زير آسمان
سايه گل نباشد سايه ديوار هست
شبنشينان ]ايمن[ از آسيب دشمن نيستند
خواب را راهي بهسوي ديده بيدار هست
بستهاند ارباب دل راه گزيدن را به خود
ور نه هر مور ضعيفي را زبان مار هست
پشت عصيان را شکوه توبه بر خاک افکند
شيشه غفلت شکار سنگ استغفار هست
تلخگويان حرف ما را بر غرض فهميدهاند
طوطي ما را شکرها بر سر منقار هست
در مقام خود بلند و پست محتاج هماند
جامة خورشيد دايم بر سر ديوار هست
از صفاي ظاهر دشمن مشو ايمن نجيب
مدعا کوتاه گشت ]و[ مدعي در کار هست
]غزل 131 [
مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن
بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
باد بهار جوش شراب شبانه است
انگشت کار ساز کليد خزانه است
صوتش عجب که جاي کند در حريم گوش
آن بلبلي که در قفس آب و دانه است[42/ب]
از راستي به صحبت دل ميتوان رسيد
تيري که راست رفت حريف شبانه است
همت کشيده خوان کرم قاف تا به قاف
هر گام در سراي کريم آب و دانه است
در زير چرخ جاي معين ضرور نيست
اين سنگلاخ را همه جا آشيانه است
از ما نماز زمزمه کي فوت ميشود
با مرغ صبح نال? ما هم ترانه است
فکر معاش دردسر خويش دادن است
هر جا که ميروي سفر آب و دانه است
زينسان که يار از سر عاشق کناره کرد
معلوم ميشود که نجيب از ميانه است
] غزل 132[
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
بحر رمل مثمن محذوف
سبزه بي روي تو در گلشن به چشمم خنجر است
رخنه ديوار بر راهم دهان اژدر است
کمتر از خواب پريشان است وضع روزگار
آنکه پيش پا به پندار همه بيناتر است
باده چون در جام باشد تاج شاهي گو مباش
ابر هر جا سايه اندازد کلاه سنجر است
عالم توفيق را گرد سپه در کار نيست
بخت چون ياري کند هر برگ صحرا لشکر است
هر که را ديديم دارد ميل ديدنهاي خلق
کعبه را هم چشم بر آمد شد راه در است
پادشاهي با بياض گردن مينا است جمع(؟)
از طلب واماندگان را رزق آسان ميرسد
جام اگر لبريز شد آيين? اسکندر است
مرغ بي پرواز را کنج قفس بال و پرست
با ضعيفان چرخ يک چندي مدارا ميکند
خانه صياد عشرتگاه صيد لاغر است]43/الف[
خوش نباشد اينچنين برداشتن دست از نجيب
آخر اين بيدل يکي از بيهوشان آن در است
سبزه بي روي تو در گلشن به چشمم خنجر است
رخنه ديوار بر راهم دهان اژدر است
]غزل 133[
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
بحر رمل مثمن محذوف
در کف ناکس اگر گوهر نشيند گوهر است
زر اگر صدبار در آتش رود آخر زر است
خار دامنگير عرياني نگردد زين چمن
مرغ در دام تمنا از ره بال و پر است
اعتباري نيست بر آهي که خونآلود نيست
در صف ما نالة بيدرد تير بي پر است
عقد? خود را تواند هر تهيدستي گشود
اولين دندان در اين دريا صدف را گوهر است
در مقام بينيازي گوهر و شبنم يکي است
ريزهاي زر فراهم چون شود مشت زر است
دامن دل کاس? دريوزه نتواند شدن
خم نگردد بهر نان دستي که در زير سر است
فيض عالم زير پاي خامشي خوابيده است
صحبت بيدردسر خواهد کسي گوش کر است
بوي خير از خلق نيکو ميدمد چون شاخ گل
دل درون سين? اهل بصيرت مجمر است
ترک ديدنهاي رسمي کن که چون آگه شوي
صحبت مردم اگر صندل بود دردسر است
هيچ کاري بي گذشتن صورت سامان نديد
بهترين ترکي که عاشق را بود ترک سر است
گر چراغ مجلس گردون شود خورشيدوار
شمع را آخر سرش بر دامن خاکستر است
خواهي ار آسوده باشي پشت پا بر هوش زن
تيغ را يک قبضه خون در مشت بهر جوهر است
گردن ما خم ندادن از گرانجاني بود
حلقه زنجيرچون راضي شوي طوق زر است]43/ب[
]غزل 134[
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
بحر رمل مثمن مخبون محذوف
از سخنهاي سبک سر دل ما افگار است
رشته فکر چو بي تاب شود زنار است
بار خاطر نه به موقوف بدي گردد ساز
آنچه بر دامن آيينه رسد زنگار است
يک کسي نيست که بر عيب خود آگه گردد
همه را چشم به عيب دگران بيدار است
خلق يکسر به گرفتاري خود مشغول43اند
آنکه پيچش کند از بهر کسي دستار است
دور خونابه کشان چمن امروزي نيست
کاسه چشم من و ساغر گل سرشار است
آه را گريه رساند به در کعب? دل
رشته بيدانة تسبيح رگ زنار است
روز ادبار دم از هوش زدن کار بود
ور نه در خان? دولت همه کس هشيار است
سر مپيچ از قدم ناله و فرياد نجيب
آخر اين خان? در بسته کسي بيدار است
]غزل 135[
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
بحر مجتث مثمن مخبون محذوف
چراغ مجلس عشاق چشم بيدار است
کمند وحدت دل نال? شب تار است
چو گل مرو به گريبان رنگ و بو زنهار
که سرگراني مردم براي دستار است
شراب ناب کشيدن ز هوشياري نيست
کسي که دامن خود را کشيد هوشيار است
شب دراز به مژگان يار سر بردم
مرا بريد به آن خانه]اي[ که بيمار است
زبان عشق به بانگ بلند ميگويد
سري که نيست در او داغ نقش ديوار است
به شستن سر و رو بد گهر نگردد پاک
هزار پوست اگر مار افکند مار است]44/الف[
اگر چو موي شوي سر مپيچ از آتش
رگ]ي[ که سرد شد از خون عشق زنار است
بهسوي خانه ظالم رود زر منعم
نصيب شعله شود جامه]اي[ که زر تار است
نجيب چهر? مقصود را تماشا کن
کنون که آينه در زير پاي زنگار است
] غزل 136[
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
بحر مجتث مثمن مخبون محذوف
به از ندامت سودي به اهل عرفان نيست
متاع تنگ دلي در کف پشيمان نيست
تو خود به خان? زندان تن فروشدهاي
کدام جاست که از بهر ما گلستان نيست
بهسوي کشور دل بي سپاه اشک مرو
که فتح کردن اين ملک کار آسان نيست
به زير سنگ طلب دست خود مده زنهار
که هيچ لقمه گلو گيرتر ز احسان نيست
کسي بهدست تهي از مصاف ما نرود
چو غنچه سين? آيينه44 تنگ ميدان نيست
مکن شکايت سائل که پيش همت ما
قبول کردن نان مزد دست مهمان نيست
به عمر خضر هوس ميکني به اشک بساز
که گريه سحري کم ز آب حيوان نيست
هزار تفرقه در زير پاي دامن تو است
به خود چو امن شدي حاجت نگهبان نيست
خيال بوسه بر آن پشت لب مبند نجيب
که اين متاع در اين چند روز ارزان نيست
] غزل 137[
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
بحر مجتث مثمن مخبون محذوف
کليد قفل شبستان شيشه افغان است
طلوع آينه صبح چشم حيران است]44/ب[
مخور فريب گرانجاني خزان وطن
از اين خرابه چو بيرون شدي گلستان است
ز بوستان تعلق کشيده دامن رو
که سرو از گل دست تهي نمايان است
فريب عزلت ما بيمروتان نخوري
که گوشهگيري ما بهر گوش? نان است
براي بوسه دهي جان مخور دريغ نجيب
که اين متاع به صد عمر خضر ارزان است
]غزل 138[
مفعول مفاعيل مفاعيل فعولن
بحر هزج مثمن اخرب مکفوف مقبوض محذوف
گل ميدمد از خاک کف پاي نگاهت
خون ميچکد از ديده صحراي نگاهت
آه من و داغ من و يکرنگي مشرب
زلف تو و حسن تو و سيماي نگاهت
از ديده مردم چو پري گرم گذشتي
مانديم چو حيرتزده بر جاي نگاهت
مگشاي با فسرده دلان ديد? خود را
حيف است که بر سنگ رسد پاي نگاهت
چون محو نگردد به سر کوي تو عاشق
يک لال? خونين دل و صحراي نگاهت
آخر به نجيب آنچه توان کرد تو کردي
رفت است ز عالم به تمناي نگاهت
] غزل 139[
مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن
بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
ما را چو موج خاطر از آن روي در هم است
امروز سينهچاک شدن مال گندم است
کسري گذشت و از اثر عدلگستري
لب بستن و خموش شدن صرف? دم است
بر کوه و دشت يک سر مو درد و داغ نيست
قانع بهر چه مينگرد مسند جم است
بر دامن دريده گل اعتماد نيست
بر خاک نرم سيل چو افتد ملايم است
ما را نفس ز حرف پياپي گره خورد
اين اشک شوخچشم همان تشن? نم است
افتاده فارغ است ز پست و بلند دهر
بيفکر آن که رفت ازين باغ شبنم است
گردون نميدهد دل هموار را ز دست
آن کس که چون حباب در اين خانه يک دم است
روي زمين قرينه طوفان اگر شود
امروز يار واعظ ما پير بي دم است
دم سرد بي تهيه بهجايي نميرسد45
امروز سينهچاک شدن مال گندم است
بايد که پاس يک دمة خود نگاه داشت
لب بستن و خموش شدن صرف? دم است
بر هيچ دل نجيب نخسبد مقال او
قانع بهر چه مينگرد مسند جم است
] غزل 140[
مفعول مفاعيل مفاعيل فعولن
بحر هزج مثمن اخرب مکفوف مقبوض محذوف
آغوش قفس تفرقه چون گشت تمام است
هر سايه گل مرغ ترا گوشه دام است
گر آب بقا بود و دگر ساغر خورشيد
هر چيز که بي روي تو خورديم حرام است
بس عقده که بگشايد از او کار دو عالم
اينجاست که مفتاح سحر خند? شام است
هر چند هوادار تو باشد مه شبگرد
اين سينه صد چاک ز ياد از لب بام است
آيينة46 توفيق بهدست همه کس نيست
از صافدلان پرس که معشوق کدام است
چون بوي گل ادراک کند بلبل اين باغ
امروز که هر شعله در آغوش زکام است]45/ب[
اجزاي چمن نيست به رنگيني خاطر
گل بر سر دستار زدن شيوة جام است
چون آينه وصل به کوشش نتوان يافت
در نامه او آنچه جواب است پيام است
بر چرخ نجيب اينهمه اختر که تو بيني
هشدار که خلعت گلدوزي دام است(؟)47
] غزل 141[
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
بحر مجتث مثمن مخبون محذوف
تو را که گفت که رخت شکوفه الوان است
صباح عيد به کيفيت گلستان نيست
بدار خاطر خود جمع آن چه من ديدم
به غير واهمه اينجا کسي نگهبان نيست
چنان ز بخل شده روزگار بريان تنگ
که طفل را به دهن آرزوي دندان نيست
صدف به هرزه کند سينه بهر گوهر چاک
که چشم اشکفشان کم ز ابر نيسان ]نيست[
به يک اراد? پرواز آه در بند است
در آن چمن که پر و بال عندليبان نيست
عجب که بند قباي نگاه باز کند
چو غنچه آنکه سرش محرم گريبان نيست
کمان حلقة اين چلهخانه بهتر از اوست
کسي که در بغلش ريزهاي پيکان ]نيست[
ز هيچ کس نشود قطع رشت? کاري
وگرنه سرمه غفلت به چشم سوهان ]نيست[
نجيب آنچه تواني به خلق ريزش کن
که هيچ خير به عالم بهجاي احسان نيست
]غزل 142[
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
بحر رمل مثمن مقصور
اضطراب دامن گل از صبا امروز نيست
بي قراري نسيم شمع ما امروز نيست]46/الف[
پهلوي ما بد نشستن را به خود آورده است
دست ما کوته به آن بند و قبا امروز نيست
راه حرف عندليبان چمن را بسته است
نوگل اين باغ کافرماجرا
