
در بحث ژنتيك بايد با اين اظهار نظر شروع شود كه هم عوامل ژنتيكي و هم محيطي تجلي نهايي يك اختلال مصرف مواد روان گردان را تحت تأثير قرار ميدهند. در واقع، صفحات بسيار اندكي، در صورت وجود، ندرتاً به وسيله عوامل ژنتيكي يا محيطي تعيين ميشوند مطالعه نقش ژنتيك در سوء مصرف مواد، معطوف به تعيين تأثير نسبي وراثت است. پژوهش ژنتيكي تقريباً به طور جامعي بر روي سوء مصرف الكل تمركز دارد، چون سوء مصرف الكل هم قانوني است هم شايع. امكان وجود زمينه ژنتيكي در مورد ساير اشكال سوء مصرف مواد تنها به تازگي مورد بررسي قرار گرفته است. مطالعات انساني آشكارا نشان دادهاند كه خطر سوء مصرف الكل و احتمالاً مواد ژني است. از مطالعات حيواني براي تحليل جنبههاي خاصي از زمينه ارثي استفاده ميشود. سوء مصرف مواد، نشانگان رفتاري پيچيده است و احتمالاً از مكانيسمهاي ژنتيكي متعددي تأثير ميپذيرد(موسوی،1388).
2-2-1-2- نظريه روانپويشي
نظريهپردازان اوليه بر جنبههاي ليبدويي سوء مصرف همچون ارضاي سابق لذت، لذتگرايي و دستيابي به حالتهاي بازگشتي تأكيد ميكردند. اين مفهوم پردازيها از سوء مصرف مواد همگام با علايق گستردهتر در حوزه روانشناختي” نهاد” شهوت دهاني و نقش سابقها در تعيين رفتار است. در حال حاضر، تصور بر اين است كه سوء مصرف مواد در نقش كاركردهاي دفاعي و انطباقي نامناسب و نا به جا عمل ميكند.
سوء مصرف مواد تلاش براي مقابله با عواطف و جهان خارج به ويژه دنياي شيء را بازنمايي ميكند. براي مثال: سوء مصرف مواد به عنوان ايفا كننده نقش دفاع عاطفي تصنعي در نظر گرفته ميشود در مورد سوء مصرف كنندگان مواد، عواطف معمولاً كلي، نامتمايز و پيش كلاميميباشند به طوري كه تجربه عواطف بدني و توان كاه ميشوند. تجربه بدني جان كاه عواطف، منجر به ميل و اشتياق به مواد در كساني ميشود كه ناتوان از تحليل بيان و كنترل احساسات هستند. شرايطي كه از آن به عنوان الكستيميا45 ياد ميشود.
(نظريههاي فعلي روانپويشي سوء مصرف مواد در باورهاي زير مشترك هستند):
1) سوء مصرف مواد به عنوان نشانهاي از آسيب رواني اساسي تر تلقي ميشود.
2) دشواري در كنترل عاطفه به صورت يك مشكل هسته اي در نظر گرفته ميشود.
3) روابط شي و آشفته در ابتلا به سوء مصرف مواد مهم هستند (موسوی،1388).
نظريه روان كاوي، استفاده از مواد مخدر را نشانه روان رنجوريهايي 46ميداند كه خودشان را در هنگام بلوغ نشان ميدهند. ما ميدانيم كه نوجوانان معمولي مراحلي از ملامت، اضطراب، خشم، ناكاميو حتي افسردگي كوتاه مدت را ميگذرانند. يكي از مشخصه هاي نوجوانان، تغييرات سريع و فراگير، تقريباً در همه جنبههاي زندگي است كه اين خود به فشار رواني بسيار زيادي منجر ميگردد. تحقيقات نشان داده است كه اين عوامل به همراه گروه همسالان در كشاندن نوجوانان به مصرف مواد نقش دارند. يك نوجوان معمولي مانند يك بزرگسال، تجربه كافي براي رويارو شدن با احساسات ناشي از فشارهاي رواني- اجتماعي را ندارد. مواد مخدر روان گردان به عنوان داروهاي خود تجويزي در اين شرايط فشارزا، توسط نوجوان مصرف ميشود. اين داروها اختلالات رواني به همراه دارند. مواد مخدر و داروهايي كه براي اختلالات عاطفيت جويز بشوند داراي تأثيرات شيميايي عصبي هستند و به احتمال زياد ميتوانند نا به هنجاري را درمان كنند(ابادينسكي47، ترجمه كريميو همكاران،1384).
2-2-1-3- نظریههای رفتارینگر
الگوی رفتارینگر از اعتیاد بر رفتار قابل مشاهده متمرکز است. این مدلها بر رفتار جستجوی مواد تأکید دارند تا علائم جسمی وابستگی. برای این که مدل رفتاری به مصرف کلیه مواد مربوط باشد نباید بر وجود علائم ترک یا تحمل متکی بود چرا که بسیاری از مواد مورد سوء استفاده با پیدایش وابستگی فیزیولوژیکی همراه نیستند و بعضی از پژوهشگران چنین فرض کردهاند که چهار اصل رفتاری عمده در ایجاد رفتار موادجویانه مؤثرند، اصول اول و دوم مربوط به کیفیت تقویت مثبت و اثرات نا مطلوب بعضی از مواد است. اکثر مواد مورد سوء مصرف با تجربه مثبت بعد از اولین مصرف همراهند. به این ترتیب ماده به عنوان یک تقویت کننده برای رفتار مواد طلبانه عمل میکند. اصل سوم این که، شخص باید قادر به تفکیک ماده سوء مصرف شده با سایر مواد باشد و اصل چهارم بیان میکند که تقریبا تمام رفتارهای مواد طلبانه با نشانههای دیگری که ممکن است با تجربه مصرف مواد همراه گردند رابطه داشته باشند(کاپلان و سادوک، 2003).
2-2-1-4- نظریههای شناختی
روی آوردهای متعددی نقش عوامل شناختی و عاطفی را در رابطه با سوء مصرف مواد و نشانههای مربوط به مواد را مورد بررسی قرار دادهاند که کاملترین مدل شناختی در این رابطه که تا کنون مطرح شده است مدل بک و همکاران است. در مدل کامل مصرف مواد راه انداز زنجیره عوامل، محرکهای فعال کننده میباشند. این محرکهای فعال کننده میتوانند هم یک سری از محرکهای درونی مانند حالات خلقی افسردگی و اضطراب باشند و هم یک سری محرکهای بیرونی مانند دیدن جمعی از دوستان در حال مصرف مواد. این محرکها سبب فعال شدن عقاید انتظاری میشوند که پیش بینی کننده احساس اثربخشی مواد هستند مانند این که “وقتی مواد مصرف می کنم شادترم.” عفاید فعال شده خود سبب فراخوانی افکار خودآیند میشوند. این افکار به طور خودکار به ذهن فرد خطور کرده و عمدتاً در مورد خود عمل مصرف موادند مانند این که ” مصرف مواد کاری لذت بخش است(کاپلان و سادوک،2003).”
2-2-1-5- نظریههای رفتاري و شناختي رفتاري
به دليل ماهيت زيستي- رواني- اجتماعي انسان از اختلال وابسته به مواد اعتياد به مواد مخدر يا پيچيدگي خاصي برخوردار است، به همين علت درمان اين اختلال با تأكيد بر يك رويكرد محض اغلب دشوار و ناكارآمد است. نتايج مطالعات پژوهشگران بيانگر اين حقيقت است كه همانند بسياري از اختلالات رواني ديگر، كارآمدترين رويكرد درماني در كاهش يا ترك مصرف مواد اعتيادآور شامل تركيبي از شيوههاي جسميو رواني میباشد (م.كارول48، ترجمه قامت بلند،1381).
نظريههاي رفتاري و شناختي- رفتاري سوء مصرف مواد تا اندازهاي از اصول يادگيري شرطيسازي پاولفي، شرطيسازي كنشگر و نظريه يادگيري اجتماعي بدست آمده اند جنبههاي تقويت كننده سوء مصرف مواد اهم از طريق ايجاد يا افزايش حالات رواني مثبت و هم از طريق تقليل يا حذف حالات رواني منفي به طور واضحي منطبق با پارادايم شرطي سازي عاملي هستند. اصول شرطی سازي كلاسيك كمك به تبيين تداعي قوي بين نشانههاي محيط و تجربه ميل به مواد ميكند(موسوی،1388).
از منظر نظريه شناختي-رفتاري49، وابستگي به الكل و مواد، رفتارهاي آموخته شده تلقي ميشوند. اين رفتارها از طريق تجربه كسب ميشوند. اگر مصرف الكل يا يك ماده به طور مكرر نتايج مطلوب معيني (براي مثال: احساسات خوشايند، كاهش تنش و غيره) به دنبال داشته باشد، مصرف الكل و مواد به شيوه ترجيحي براي دستيابي به آن نتايج تبديل ميشود، خصوصاً اگر شيوههاي ديگر دستيابي به آن نتايج مطلوب، وجود نداشته باشد. از اين منظر، وظايف اوليه درمانگر عبارتند از:
1) شناسايي نيازهاي خاص كه الكل و مواد براي ارضاي آنها مصرف ميشوند،
2) گسترش مهارتهايي كه شيوههاي بديل ارضاي آن نيازها را فراهم ميسازند.
درون اين منظر عام، ديدگاههاي مختلفي صورت بندي شدهاند. رويكردهاي رفتاري بر پيشايندها 50و پسايندهاي 51رفتاري مشاهدهپذير تأكيد ميورزند بدون اين كه در اين گونه رويكردها به رويدادهاي دروني مانند شناختها كه دستيابي به آنها تنها از طريق گزارش شخصي ممكن است، ارجاعي صورت گيرد. از سوي ديگر، رويكردهاي شناختي- رفتاري از ميان عواملي كه باعث ظهور و تداوم رفتار ميگردند به شناختها، افكار و هيجانات توجه دارند. در اين رويكردها براي اصلاح فرآيندهاي شناختي و هيجاني غالباً از روشهاي رفتاري براي مثال:(تمرين مكرر، تقويت) استفاده ميشود(ام.كادن52،ترجمه بخشيپور رودسري، 1383).
2-3- دلبستگی
تأکید بر روی عوامل مؤثر در وابستگی مواد و عود مکرر، احتمالا بیش از هر چیز معطوف به شکلگیری الگوهای دیرپای شخصیتی است و این الگوهای شخصیتی شدیدا متأثر از جهتگیری تحولی شخصیت هستند(هژیر،1376). پژوهشهای مختلف نشان داده است که دلبستگی به عنوان یک عامل تحولی نقشی تعیین کننده در شکل دهی الگوهای شخصیتی دارد و عدم رشد شخصیتی در شکلگیری اعتیاد عامل مهمی محسوب میشود. کودکانی که سبک دلبستگی نا ایمن دارند برای غلبه بر عواطف منفی که تجربه میکنند در طیفی از کوششها برای افزایش یا کاهش نیازهای دلبستگی قرار میگیرند. این راهبردها ممکن است کودکان را در معرض خطر بیشتر آسیبپذیری روانی قرار دهند، چرا که افراد نا ایمن احتمالا رویدادها و عواطف منفی بیشتری نسبت به افراد ایمن تجربه میکنند (هاشم ورزی و همکاران،1390).
بالبی در سال 1969 نظريه دلبستگي را مطرح كرد. به نظر او روابط اجتماعي طي پاسخ به نيازهاي زيستشناختي و روانشناختي مادر و كودك پديد ميآيند. از نوزاد انسان رفتارهايي سرميزند كه باعث ميشود اطرافيان از او مراقبت كنند و در كنارش بمانند. اين رفتارها شامل گريستن، خنديدن و سينه خيز رفتن به طرف ديگران ميشود. از نظر تكاملي، اين الگوها ارزش انطباقي دارند، زيرا همين رفتارها باعث ميشود كه از كودكان مراقبت لازم به عمل آيد تا زنده بمانند. نتيجه عمده كنش متقابل بين مادر و كودك، به وجود آمدن نوعي دلبستگي عاطفي بين فرزند و مادر است. اين دلبستگي و ارتباط عاطفي با مادر است كه سبب ميشود كودك به دنبال آسايش حاصل از وجود مادر باشد، به خصوص هنگاميكه احساس ترس و عدم اطمينان ميكند(موسوی،1388).
بالبي و مري اينسورت معتقدند كه همهي كودكان بهنجار احساس دلبستگي پيدا ميكنند و دلبستگي شديد شالودهي رشد عاطفي و اجتماعي سالم در دوران بزرگسالي را پي ريزي ميكند.در واقع دلبستگيهاي انسان نقش حياتي در زندگي وي ايفا ميكند. اينسورت نيز رفتار دلبستگي در روابط بزرگسالي را به عنوان اساس پديدهي ايمني در هستهي زندگي انسان مورد تأكيد قرار داد. او اظهار داشت كه دلبستگي ايمن، عملكرد و شايستگي را در روابط بين فردي تسهيل ميكند. براي مثال كودكاني كه دلبستگي شديد به مادرشان دارند در آينده از لحاظ اجتماعي برونگرا هستند و به محيط اطراف توجه نشان ميدهند و تمايل به كاوش در محيط اطرافشان دارند و ميتوانند با مسائل مقابله كنند. از طرف ديگر عواملي كه مخل اين دلبستگي باشد در زمينه رشد اجتماعي كودك در آينده مشكلاتي ايجاد ميكند. مري اينسورت مشاهدات بالبي را بسط داد و دريافت كه تعامل مادر با كودك در دورهي دلبستگي تأثير چشمگيري بر رفتار فعلي و آتي كودك دارد(موسوی، 1388).
الگوهاي مختلف دلبستگي در كودكان وجود دارد. مثلاً برخي از بچه ها كمتر از بقيه پيام ميفرستند يا گريه ميكنند. پاسخدهي توأم با حساسيت به نشانههاي نوزاد، نظير بغل كردن كودكي كه دارد گريه ميكند به جاي آنكه موجب تقويت رفتار گريستن شود، باعث ميشود كه نوزاد در ماه هاي بعد كمتر گريه كند. وقتي كودك پيامي براي مادر ميفرستد، تماس نزديك بدني او با مادر باعث ميشود كه در عين رشد به جاي وابستگي و چسبندگي بيشتر به مادر، اعتماد به نفس بيشتري پيدا كند. مادراني كه پاسخي به پيامهاي ارسال شده از طرف كودك نميدهند، موجب مضطرب شدن بچه ميشوند. اين گونه مادران اغلب ضريب هوشي كمتري دارند و از نظر هيجاني ناپختهتر و جوانتر از مادراني اند كه به پيامهاي كودك پاسخ ميدهند(خوشابی و ابوحمزه،1386).
اينسورت ثابت كرد كه دلبستگي موجب كاهش اضطراب ميشود. آن چه او اثر پايگاه ايمن ميناميد، كودك را قادر به دل كندن از دلبستهها و كاوش در محيط ميسازد و كودك ميتواند با دلگرمي و اطمينان به كاوش در محيط بپردازد. به طور كلي ميتوان اظهار نمود كه نظريه دلبستگي كار مشتركي از جان بالبي و مري اينسورت میباشد. اين صورت با ابداع روشهايي براي آزمون
