
تقدیر و آمد و رفت خودآگاهیها و ناخودآگاهیها؛ انسانها معمولاً در خود آگاهی خود سخنان گذشتگان را مبنی بر تقدیر و جبر میپذیرند اما چیزی در نهاد و درونشان میجوشد که به این نظامها و اجبارها پشت پا زند» (همان: 40).
در قصه شماره “17” شخصیت اصلی زن داستان دارای اعتقادات مذهبی و ایمان محکم است. مهربان، صبور، دلسوز، ساده دل و قابل اعتماد است. در هنگام غم و ناراحتی زندگی خواستهی خود را تنها از خداوند طلب میکند و خداوند نیز مزد صبر او را میدهد. اعتقاد به عالم خواب و تعبیر خواب دارد.
«همسرش از اینکه میدید شوهرش زیاد کار میکند، ناراحت بود و میگفت: خدایا! بارالها ما زن و شوهر چه گناهی کردیم که نمیتوانیم به چیزی برسیم؟! دیگران که به اندازهی ما کار و زحمت نمیکشند، زندگی خوبی دارند، اما همیشه دست تنگ هستیم؟!» (غلام دوست،1391: 261).
4-29 زن ظاهر بین
در قصه شماره”45″ شخصیت زن داستان با ظاهربینی و سطحینگری به شخصیت عروس توهین و او را تحقیر میکند. مغرور، متکبر و خودبزرگبین است و کسانی را که از مال دنیا بیبهرهاند با زبان تند و تیز و تلخ خود، آزار داده و پست و گدازاده میپندارد و به دلیل همین نگرش فرزند خود را نیز تحت تاثیر قرار میدهد و باعث آسیب رساندن به زندگی فرزند میشود. کوتهفکر و نادان است و تنها به ظاهر امور توجه میکند.
«پسر پادشاه به مادرش میگوید که دختر زیبا را به ازدواج او درآورد، اما مادر مخالفت میکند و میگوید تو شاهزادهای و او گدازاده است نباید با او ازدواج کنی... کنیزانش متوجه گدایی او میشوند و به مادر شوهرش خبر میدهند. شاهزاده وقتی از شکار بر میگردد و از جریان گدایی کردن همسرش و آش پختن او آگاه میشود، به یاد حرفهای مادرش میافتد که گفته بود با گدا بچه ازدواج نکن» (عاشوری، 1385: 230).
4-30 خلاصهی قصهها
4-30-1 قصه (1): داستان شاه عباس و حاجتهای سه خواهر
روزی شاه عباس لباس مبدل پوشید و به راه افتاد. شب به خانهی مردی رسید. صاحب خانه سه دختر داشت. هنگام اذان شنید که دختر اول از خدا خواست که همسر وزیر دست راست شود. دختر دوم از خدا خواست که همسر وزیر دست چپ شود. اما دختر سوم از خدا خواست که شاه عباس بقچهی حمامش را برایش بیاورد. شاه عباس به کاخ برگشت. دستور داد تا سه دختر را بیاورند. دخترهای اول و دوم را به عقد وزیران خود در آورد، ولی دستور داد دختر سوم را بکشند. غلام دختر را به صحرا برد، اما دلش نیامد و او را رها کرد. دختر همانجا نشست تا شب شد. همینطور که خاکها را با دست میکند متوجه سکههای طلا شد. فهمید که آنجا گنجی پنهان است. چون شب شد به ناچار مشتی سکه برداشت و به راه افتاد. به کلبهای رسید و ماجرایش را برای صاحب خانه تعریف کرد و از آنها بنا خواست. قصری بسیار باشکوه ساخت. روزی خبر این قصر به شاه عباس رسید. خواست که از نزدیک داخل قصر را بسازد. لباس مبدل پوشید و به در قصر رفت گفت برای من در این قصر کاری هست؟ نگهبان گفت خانم میخواهد به حمام برود. میتوانی بقچهی حمام او را حمل کنی. شاه عباس نیز چنین کرد. هنگام شب دختر مجلسی برپا کرد و ماجرای زندگیش را برای تمام حضار تعریف کرد. سپس گفت که خواهرانش به آرزوی خود رسیدند، اما من نرسیدم. در آن هنگام شاه عباس بلند شد و گفت خداوند دعای تو را نیز مستجاب کرده و من شاه عباس هستم.
شخصیتهای داستان:
زن: خواهر اول و دوم، خواهر سوم، صاحب خانهی زن.
مرد: پدر دختران، شاه عباس، غلام، وزیران، نگهبان قصر، صاحب خانهی مرد.
4-30-2 قصه (2): داستان جوراب باف
در روزگاری دختری با پدر و مادش زندگی میکرد. روزی والدینش تصمیم گرفتند که او را نزد پیر دختری برای یادگیری جوراب بافی بفرستند. روزها میگذشت، ولی استاد چیزی به او یاد نمیداد. تا اینکه روزی به دختر گفت باید شرطی را انجام دهی تا به تو یاد بدهم. باید مادرت را بکشی. دختر نیز به خانه رفت و وقتی مادر داشت از چاه آب بر میداشت او را در چاه انداخت. سپس استاد گفت پدرت را قانع کن تا با من ازدواج کند. بدین ترتیب با پدر او ازدواج کرد. دختر فهمید فریب استاد را خورده بنابراین بقچه و چارقد مادرش را برداشت و به راه افتاد. در جنگل نشسته بود که پسر پادشاه از آنجا رد شد. او را به عنوان کنیز به کاخ برد. هنگام شب جشنی برپا کرد که زیباترین دختران در آن حضور داشتند. دختر نیز چارقد مادرش را به سر بست و به میان دختران رفت. پسر پادشاه او را دید و عاشقش شد. وقتی جشن تمام شد به دنبال او گشت، اما او را نیافت. کنیز خود را برداشت و به جستجوی دختر رفت. در میان راه شبی کنار آتش نشسته بودند که ناگهان چارقد دختر را دید و فهمید که او همان دختر است.
شخصیتها:
زن: مادر، دختر، پیردختر.
مرد: پدر، پسر پادشاه.
4-30-3 قصه (3): داستان جام طلا
در روزگاری درویش محمودی بود که کتابی داشت و همه چیز را در آن میخواند. روزی پیش علی نامی رفت و به او گفت من نقشهی گنج دارم. هر کاری که میگویم باید دقیق انجام دهی. سپس با هم حرکت کردند و به غاری رسیدند. درویش محمود گفت داخل میشوی و هفت خم طلا میبینی. روی خم هفتم سنگ و جام طلا را بر میداری و میآیی. مبادا پشت سرت را نگاه کنی. علی به داخل غار رفت. سنگ و جام طلا را برداشت، ولی از پشت سر کسی او را صدا زد. علی برگشت و ناگهان به هفت کوه آن طرف تر پرتاب شد. وقتی به هوش آمد نشست و بر سنگ و جام طلا دست کشید. دو نفر از آن بیرون آمدند تا همهی دستورات علی را انجام دهند. علی نیز از آنها خواست که برایش قصری بسازند و دختر پادشاه را نیز به عقدش در آورند. از آن سمت محمود درویش جستجو کرد و علی را یافت. وقتی شب شد جام طلا وسنگ را برداشت و به آن دو نفر دستور داد تا علی را به صحرا بیندازند و خودش نیز با همسر علی ازدواج کرد. علی وقتی به هوش آمد بسیار ناراحت بود. به جست و جو پرداخت و به خانهای رسید و به عنوان کارگر آنجا مشغول شد. روزی اربابش به او پول داد تا به بازار برود و خرید کند، اما علی رفت و تفنگ خرید. ارباب دلخور شد، ولی باز هم برای خرید به علی پول داد. علی این بار به بازار رفت و توله سگی به نام طاووس خرید. اربات باز نیز دلخور شد، اما باز هم مقداری پول داد و علی به بازار رفت و طوطی خرید. این بار ارباب او را از خانه بیرون کرد. علی رفت تا به کنار دریا رسید. از خستگی آنجا دراز کشید و به طوطی و طاووس گفت: اگر من مردم از گوشت من بخورید و از حال رفت.طوطی و طاووس خواستند برای صاحبشان کاری کنند.طوطی از بالای دریا و طاووس از میان آب به قصر رسیدند، داخل خانه شده و جام طلا و سنگ را برداشتند و پیش علی بردند. علی چشمش را گشود و از دیدن آنها بسیار خوشحال شد. به آن دو نفر دستور داد تا قصر و همسرش را برگردانند و محمود درویش را در دریا غرق کنند.
شخصیتها:
زن: دختر پادشاه.
مرد: محمود درویش، علی.
حیوانات: سگ، طوطی.
4-30-4 قصه (4): داستان پادشاه و همسر دانا
در روزگاری پادشاهی زندگی میکرد. روزی از کنار خانهای محقر رد میشد. دختری را دید و عاشقش شد. وزیران خود را به خواستگاری فرستاد، اما پدرش گفت یک شرط دارم و اینکه پادشاه باید یک فن بلد باشد. پادشاه نیز چون عاشق دختر بود، قالی بافی آموخت. سپس با دختر ازدواج کرد. در یکی از روزها لباس مبدل پوشید و برای زیارت عازم سفر شد. در کاروانسرایی عدهای دزدان پادشاه و همراهانش را زندانی کرده و اموال آنها را مصادره کردند. پادشاه دانست که او را خواهند کشت. بنابراین گفت مردهی من به درد شما نمیخورد. من برای شما قالی خواهم بافت. سپس پس از سه ماه یک قالی بافت و نشانی خود را در آن نوشت. همسر پادشاه از بازار میگذشت. قالی را دید و فهمید که هنر همسرش است. نشانی را به وزیران داد و آنها نیز به کاروانسرا حمله کرده و پادشاه را نجات دادند. پادشاه به قصر برگشت به همسرش گفت: هر چه میخواهی از من بخواه. همسرش گفت: در مسیر راه به خانوادهای برخوردم که بسیار فقیر بودند. من مقداری پول به آنها دادم، ولی کافی نیست. پادشاه نیز دستور داد تا مقدار زیادی پول به آنها بدهند و برای آنها خانهای ساخت. سپس پادشاه مدتی با همسرش به شادی زندگی کردند. پس از مدتی همسر پادشاه برای زیارت راهی سفر میشود، اما در بین راه کاروان
