
شهر محبت غريب نيست
آن کس که دست از سر راه وطن گرفت
کز خامه افکنم به ثريا عجب مدار
دست مرا ميان حريفان سخن گرفت
هر ذرّه]اي[ گرفت نصيبي ز روزگار
کلک نجيب دامن شيرينسخن گرفت
[غزل 116]
مفعول مفاعيل مفاعيل فعولن
بحرهزج مثمن اخرب مکفوف مقبوض محذوف
روزم سيه از دولت آن چشم سياه است
ديوان? بي ساخته بيمار نگاه است
يوسف به کدامين غم ايام بر آيد
هر نقش پي مور در اين باديه جاه است
در ساية گل سينه مکن پهن چو مهتاب
برخيز که شبگير جنون بر سر راه است
زو دست که بر گمشدگان کار کند تنگ
اين شهپر عنقا که به آن طرف کلاه است
از خواب پريشان دلش از دست بيفتد
اين چشم که خو کرده آن زلف سياه است]38/الف[
از آتش مي لعل قبا کن مس غم را
تا چتر طلا دوز فلک بر سر ماه است
دلگير ز آفات نباشند حريفان
ديري است که ما را خم ميخانه به پناه است
ما را ز نسيم سحري هوش توان برد
آيين?38 ما در گرو يک دم آه است
دامان نجيب از گل افغان نشود سبز
سر رشت? اين کار بهدست شب آه است
[غزل 117]
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
بحر مجتث مثمن مخبون مقصور
به لب شکسته شود ناله]اي[ که بياثر است
به مرگ خويش نشيند دلي39 که بي جگر است
بهدست خان? ما گو مباش شمع و چراغ
پياله در کف مستان ستار? سحر است
هميشه خاک خجالت برد ز خامي ما
پسر چو بيخرد افتد مصيبت پدر است
ز جوش باده چو افتاد ميتوان نوشيد
شکسته پايي دشمن علاج دردسر است
بلاست دوري جانان همه دو گام بود
ز خانه تا به گلستان چو ميروي سفر است
علاج دشمن بد خو به صلح نتوان کرد
از اين چه سود که بادام تلخ در شکر است
گذشتهايم با فسردگان مرکز خاک
کسي که گرمي از او ميرسد همين شرر است
تو مرد ساغر خورشيد نيستي بنشين
حريف کاس? درياي عشق چشم تر است
مرو به سايه دونان ز گرمي خورشيد
کف]ي[ که فيض در او نيست نخل بيثمر است
براي اهل چمن برگ سبز خواهم داد
جواب زود رسد نامهاي که مختصر است]38/ب[
مگو نجيب به سوداي عشق مفلس شد
هنوز در کف او پارهپار? جگر است
[غزل 118]
فاعلاتن فعلاتن فعلن
بحر رمل مسدس مخبون محذوف
اي دل آن سرو روان در سفر است
به دعا کوش که جان در سفر است
هدف از شوق پرد جا دارد
چون صبا مرغ کمان در سفر است
چه کند دل که نپيچد چون آه
قاصد سوختگان در سفر است
چرخ چار آينه بسته است ز مهر
تير آه که نهان در سفر است
يک نفس نيست جهان بي خم و پيچ
کشتي ريگ روان در سفر است
کس ندارد جو نجيب آسايش
قبل? عالميان در سفر است
[غزل 119]
فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
بحر رمل مسدس محذوف
آرزو را پاي مطلب در گِل است
صورت بيدرد نقش باطل است
ميتوان افلاک را از جا گرفت
آه اگر از خاکساران دل است
راستان بيقدر نتوانند زيست
سرو ميداند که پايش در گل است
سعي اگر نعلين کند در پاي شوق
لا مکان آثار اول منزل است
نارسايي نيست در انداز عشق
هر کجا پروانه جوشد محفل است
خاکسار آن را سبک از جام گير
گوهر غم در ترازوي دل است]39/الف[
آه عاجز نيست بر گردون زدن
موج اين دريا حريف ساحل است
دل اگر از خود بر آيد چون نجيب
کعبه در آغوش اول منزل است
[غزل 120]
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
بحر رمل مثمن مقصور
شور در سر نيست هر جا ديد? خونبار نيست
هيچ ياري بهتر از پيمان? سرشار نيست
توب? ارباب دل از خويش نادم گشتن است
لب گزيدن پيش ما کمتر ز استغفار نيست
رخت عشرت ميتوان انداخت در هنگام خواب
باده از ساقي طلب کن فتنه چون بيدار ]نيست[
شمع را در بزم عرياني نمايان کرده است
چند ميسوزي که بر تن جام? زر تار نيست
خارخارم کم نگردد چون نباشد بوي گل
سر گراني هست اگر پيچيدن دستار نيست
چشم ما بيهوده ميگردد به گرد گلستان
آن چنان سروي که ما خواهيم در گلزار نيست
بيدلان را از لب خود يک دو حرفي شاد کن
رتبه]اي[ بالاتر از شيريني گفتار نيست
کاغذ بيمهر پيش ما ندارد اعتبار
ما نميخواهيم مکتوبي که نام يار نيست
کي گشايد از سر کلک تو يک معني نجيب
تا تو را روي سخن از قاسم انوار نيست
[غزل 121]
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
بحر رمل مثمن مقصور
سرخرويي بر رخ ما بيقراران آتش است
آنچه ما را نفع دارد بر گلستان آتش است
با تهيدستي در اين کاشانه چون مجمر بساز
مهرباني هاي مردم دود واحسان آتش است ]39/ب[
بر سر يک پا بسان شمع خدمت ميکنيم
سر نميپيچيم در بزمي که مهمان آتش است
دل پريشان تر شود چون گريه زور آرد به خود
خانه درويش را گرمي باران آتش است
حرص از پا در نيايد گر جهان روزي شود
مرد نعمت خواره]اي[ در زير دندان آتش است
برگ برگ اين چمن را سر به سر گر ديدهام
غنچه بيگانه است و گل خار و گلستان آتش است
از شکوه عشق وحشتهاي بر من چون نجيب
مردم بيدستوپا را گرد ميدان آتش است
[غزل 122]
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
بحر مجتث مثمن مخبون محذوف
ز عشق يار رخ زردم اعتبار گرفت
خوشا کسي که تواند گلي ز يار گرفت
نبود در هم? بزم يک سبک دستي
مرا تواند از دست روزگار گرفت(؟)
به خود نيامدهام هيچ گه ز ساغر موج
که صرفه نيست مي از دست رعشه دار گرفت
چو آفتاب اگر طالع بلندت هست
توان سراسر عالم به يک سوار گرفت
مدد ز غيب رسد واصلان دريا را
تهي? سفر سيل را بهار گرفت
دگر ز ساغر ناموس رنگ نگرفته است
نجيب تا قدح از دست عيب و عار گرفت
[غزل 123]
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
بحر مجتث مثمن مخبون محذوف
در اين بهار کسي ره به سرو بستان يافت
که خويش را چو الف قامت خرامان يافت
هزار مرتبه هر دم سفيد و گشت و سياه
که تا سحاب سراسيمه چشم گريان يافت40]40/الف[
[غزل 124]
مفعول مفاعيل مفاعيل فعولن
بحر هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
ما حلقه به گوش نظر سادهدلانيم
در بند نگينيم که او نام کسي نيست
تلخي برد از کام نجيب گله آلود
گوشي که تماشايي دشنام کسي نيست41
[غزل 125]
مفعول مفاعيل مفاعيل فعولن
هزج مثمن اخرب محذوف
رو زردي خورشيد جهانگرد از آن است
چون سنگ ترازو همه را چشم به نان است
خوبان همه کردند نهان مهر تو در دل
اينجا است که هر آينه]اي[ آينهدان است
يک ره به غلط خاطر عشاق سيه کن
هر چند گل سرمه در آن چشم گران است
تنها نه من از گريه در آغوش بهارم
سرسبزي اين باغ هم از آب روان است
معمار گل و آب شدن دردسر تو است
فردا است که اين خانه بهدست دگران است
در بيع ستم پيشه جهان دست ميالاي
اين جنس تهيمغز به يک حبه گران است
از فيض بهاران مگذر ساغر مي گير
هر چند که امروز تو فرداي خزان است
پوشيدن و خوردن نمک خوان کسي نيست
چيزي که از او بر نخوري جامه و نان است
کس نيست که يک جو برد از خويش طمع را
هفتاد و دو ملت همه را تيغ گران است
در گرد سفر باش چو خورشيد جهانگرد
پايي که تردد نکند سنگ نشان است
کثرت همه در وحدت عشقاند نمودار
يک آينه در طاق و دگر آينهدان است
امروز نشد محرم ميخانه اسرار
ديري است نجيب نو ز پيمانه کشان است
[غزل 126]
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
بحر رمل مثمن مقصور
هر کسي را زين گلستان پيش ما کم مانده است
داغ هجران بر سر ما از گل غم مانده است
شمع را آتش نمايان کرد گل را باغبان
غنچ? من همچنين بر زانو]ي[ غم مانده است
هيچ کس نگشود از اسرار باطن عقده]اي[
بحث هفتاد و دو ملت بر سر هم مانده است
نيستيم آگه ز اوقات کسي دانم به من
خاطر افسرده و احوال در هم مانده است
همچو شمع و گل ز روي يکدگر بر خاستند
از هواداران اين محفل کسي کم مانده است
آسمان در شيشه خود کرد هر جا بيدلي است
از حباب روي اين دريا همين دم مانده است
زين گلستاني که آب و رنگ او بيحاصلي است
ديد? پر آب آخر بهر شبنم مانده است
مزد دست هيچ کس ضايع نميداند شدن
بر سليمان نام از تأثير خاتم مانده است
دان? گندم که سرسبزي نبيند تخم او
آن قدر چيزي به ما از مال آدم مانده است
ما همه درد طمع داريم زين دريا نجيب
شور چشمي بيشتر بر آب زمزم مانده است
[غزل 127]
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
بحر رمل مثمن مقصور
عندليبي از گلستان تو نالان رفت رفت
بي دلي سهل است اگر خاطر پريشان رفت رفت
گوهر دل بايد ا]ز[ طوفان سلامت بگذرد
قطره چندي اگر از چشم نيسان رفت رفت
عادت ريگ روان باشد پريشان زيستن
گرد بادي از کنار اين بيابان رفت رفت
زلف ميبايد که از جور شکست ايمن بود
خاطر آواره ما گر پريشان رفت رفت]41/الف[
شعل? سرگرم آتش دست نتواند نشست
ني سواري از ميان سينه چاکان رفت رفت
اشک گلگون را قراري نيست در آغوش دل
خون اگر از ديد? لعل بدخشان رفت رفت
سر گرانيهاي عاشق را نباشد بازخواست
آنچه بر ديوانهگان از سنگ طفلان رفت رفت
ميرود هر روز از صحراي امکان آفتاب
سهل باشد گر قبا سرخي ز ميدان رفت رفت
شيو? ما باد دستان است دم از خود زدن
گر حبابي از محيط شوق خندان رفت رفت
اختيار منعم و مفلس به دست ديگر است
خاتم دولت ز انگشت سليمان رفت رفت
آنچه نتوان رفت در دنبال او رفتن خطا است
نور شمع نيمسوزي از شبستان رفت رفت
حالت دوشين ما را ياد کردن خوب نيست
در سر مي آنچه از مستان به مستان رفت رفت
چشم تنگ غنچه را بر ما چه منت بوده است
از گلستان گرد و برگ از روي احسان رفت رفت
خواب از گهواره طفلي بود خون گرم تر
آفتي از راه غفلت بر نگهبان رفت رفت
خانه دل را بقا]ي[ي بايد از مستي نجيب
چار ديوار قفس از عندليبان رفت رفت
[غزل 128]
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
بحر رمل مثمن مقصور
نخل صحراي محبّت لال? گلزار ما است
سرزمين بي تعيّن سين? افکار ما است
کشتي ما در محيط حسن لنگر ميکند
صحبت آيينه42 رويان بندر ديدار ما است
شعل? آه تهيدستان بلند افتاده است
آفتاب از سينهچاکان دروديوار ما است]41/ب[
نخل تا يک ميوه دارد سنگ طفلان ميخورد
سر گراني هاي ما از شومي دستار ما است
بيوجود ما چراغ هيچ کس روشن نشد
شمع هر جا سوخت آتش در دل ما افکار]است[
رشته در آغوش گوهر جا ز همواري گرفت
بد نشستنهاي ما از سير ناهموار ما است
آدمي را حرف بيجا ميبرد در پاي تيغ
آتش دوزخ بريزد به زير دامن گفتار ما است
ما سر خود را بهر برگي تسلي کردهايم
هر پر مرغي که افتد طر? دستار ما است
آفتاب امروز با آن جوش استغنا نجيب
همچو مرکز در ميان خان? پرگار ما است
[غزل 129]
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
بحر رمل مثمن مقصور
حرب? نامرد کم از صورت ديوار نيست
آستين بهتر از آن تيغي که جوهر دار نيست
نيست از عريان تني بهتر لباس مرد را
نخل آزاد است تا در زير برگ و بار نيست
شور بلبل کوه و صحرا را به رقص آورده است
واي بر چشمي که در ايام گل بيدار نيست
ما در اين گلشن به داغ سر قناعت کردهايم
احتياج گل زدن بر گوش? دستار نيست
بيزباني را سخنها هست چون آگه شوي
فيض خاموشي در اين محفل کم از گفتار نيست
مهر عالمتاب دلگير است در زير سحاب
در نقاب شرم رفتن صرف?
