
سوختيم ز رشک
توان چراغ گرفتن ز راه گوهر ما
ميان لاله صحرا و ما جدايي نيست
که کاس? سر داغ است کاس? سر ما
نجيب هم چو سپنديم بر سر آتش
شبي که نيست غم يار در برابر ما
[غزل 34]
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
بحر رمل مثمن مخبون اصلم
ساي? شال کند کار هما غمگين را(؟)
بوريا جام? گل دوز بود مسکين را]11/ب[
غنچه آن نيست که دستي به سر خود مالد
تا در اين باغ بود آمد و شد گلچين را
چون توانم به خود آمد که دل سوختهام
پنب? داغ شمارد ورق نسرين را
شمع را شب نتواند به قفا اندازد
رو به هنگام دعا باز مکن نفرين را
مرغ انديشه به همراهي من پر فکند
مزه دارد که کنم رخت سفر بالين را
ايمن از سنگ سبکمغز بود شاخ بلند
برق يک باره به غفلت نزند پروين را
نال? صاف نپوشد ز کسي رخت قبول
با خود آورد صدا دايره تحسين را
ميبرم هرزه به ديوان چمن شکوه نجيب
سر پرسيدن من نيست گل و نسرين را
[غزل 35]
مفعول مفاعيل مفاعيل فعولن
بحر هزج مثمن اخرب مکفوف مقبوض محذوف
بالين ملائک شود از بال و پر ما
افتادگي از سر ننهد خاک در ما
چون ره نتوان يافت به گلزار رسيدن
در بيضه همان به که نشد بال و پر ما
از سنگ نشان حرکت خورشيد نيامد
چون نقش قدم ماند ز پا همسفر ما
زنهار که با مردم چشمم نستيزي
شمشير برهنه است زبان نظر ما
با نوح گذشتيم در اين بحر مکرَر
طوفان چه کند با نفس چشم تر ما
چون بهل? بيدست نشد ناخن کنگي
دستي که حمايل نشود با کمر ما(؟)
کوتهنظر از پاي? خود پيش نيايد
بر شمع بلند است قباي شرر ما]12/الف[
در آب و عرق بودن ما فيض ندارد
در گوش? جاه است کليد سفر ما
صحرا و چمن به نکند زخم جنون را
از جام و سبو کم نشود درد سر ما
آتش به سخن آمد و مکتوب نيامد
در خان? عنقا است مگر نامهبر ما
]غزل 36[
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لن
بحر رمل مثمن مخبون اصلم
قفس آب کند آين? صحرا را
سيل اگر منزل اول نکند دريا را
گل آتش نفسان شيفته شبنم نيست
نشوم گرم اگر آب برد دريا را
چه ضرور است که در فکر کم و بيش روم
من که دانم روش بيمزه دنيا را
بند از گري? طوفاني خود بردارم
عاقلي نيست که در شيشه کنم صهبا را
وقت لب خنده زبان را به سخن شيربن کن
مغز بادام شکرريز کند حلوا را
مزه دارد که به خمخانه دل راه برم
من که مي ميشمرم سايه ته مينا را
به غلط دعوي رعنايي خود سرو نکرد
دارد از سايه خود شاهد پا بر جا را
[غزل 37]
مفعول مفاعيل مفاعيل فعولن
بحر هزج مثمن اخرب مکفوف مقبوض محذوف
ساقي برسان جام مي لعل قبا را
زان بيش که غم پاره کند جامه ما را
اينطور که از قاعده بر داشته[اي] دست
زود است که بر هم زده [اي] قاعدهها را
از ديدن چشم تو شب از روز ندانم
از ساية خود محو کند سرمه صدا را]12/ب[
از صحبت دل خاطر بيدرد ملول است
ويرانه نمايد به نظر خانه گدا را
سرمايه اوقات بود صحبت جانان
دلگير نشد آينه تا يافت صفا را
از ما نبود قوت تأثير عجب نيست
در بزم اجابت ننشانديم دعا را
هنگام تهيدستي ما خار بود گل
نعلين قدح شير بود آبله پا را
از پيکر حيرتزدگان گرد برآورد
آن روز که در آينه ميريخت صفا را
تنگي بکشد کاس? دريوزه ز نعمت
ابرام کليد در رزق است گدا را
تا سرو خرامان تو از خانه بر آيد
بر بام تو از چوب تراشند هوا را
دم سردي اين قوم به حدي است که ترسم
بر روي نجيب تو ببندند هوا را
[غزل 38]
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
بحر رمل مثمن مخبون محذوف
سينه بر خار دهد دامن رعنايي ما
با چمن سر نکند بلبل شيدايي ما
خويش را بهر دل خود به ميان آورديم
ورنه در خواب بهار است تماشايي ما
گرد از ساي? آغوش ملائک خيزد
بس که بر عرش رسيد است جبين سايي ما
هرزه بر مردم افتاده ملامت کرديم
خاک بر ديده اوقات شکيبايي ما
داغ ما سوختگان بر سر کس ننشيند
گل به مجنون ندهد لاله صحرايي ما
يار بي ساخته خوش ميکني اي وقتت خوش
بر سر راه بود موسم تنهايي ما]13/الف[
هرزه اوقات کند بلبل اين باغچه صرف
گل به دستار ندارد چمنآرايي ما
برگي از ساي? گل نيست در اين باغ نجيب
همچنان بر سر کار است خودآرايي ما
[غزل 39]
مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن
بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
از گل نميشود که برآرم کنار را
گيرد اگر به دوش نسيمم بهار را
راه نفس به آينهام تنگ ميکند
در چشم خويش جاي دهم گر غبار را
امروز از ترشح طوفان گريهام
گردي نمانده است به دل خاکسار ما
تا چند آفتاب بتازد به بيخودان
نتوان مگر گرفت عنان اين سوار را
گر ميل دلبري است تو را زلف باز کن
صياد بيوسيله نگيرد شکار را
از خلق جز نمودن ظاهر مدار چشم
بافنده صاف چون نکند روي کار را
بسيار تند ميگذرد بر سهي قدان
از رو نقاب گير و به هم زن بهار را
داغ تو رخت لال? صحراي ديگر است
بالين خويش چند کني نوبهار را
اي سيل تند از ره ما بي سپر ميا
اين کوچه خون به چشم کند کوهسار را
امشب که شير مست شدي از شکار گل
پر کردهام ز بوي تو جيب و کنار را
از روز و شب نجيب گذشتم چو باد صبح
ديگر مجو ز من غم ليل و نهار را]13/ب[
[غزل 40]
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
بحر مجتث مثمن مخبون محذوف
بهار پنب? داغ است اضطراب مرا
نسيم وا نکند عقدة حباب مرا
غبار سوختگان حکم توتيا دارد
صبا به ديده کشد سرمه کباب مرا
کمند آه در آغوش رشک بيتاب است
مده بهدست کسي زلف پيچ و تاب مرا
چگونه شکوة اوقات ناتمام کنم
که چشم مور کند فکر نان و آب مرا
بلا است رتب? اشکي کسي بلند افتد
دماغ کيست که راضي کند گلاب مرا
نقاب غنچه دريده است سينه را تا ناف
بهسوي باغ مبر بلبل خراب مرا
تلاش وسعت خاطر نميکنم چون بحر
بس است گوش? دل ديد? پر آب مرا
ز خود تهي شدهگان بر جناح تعجيلاند
تهيه]اي[ نبود رفتن حباب مرا
نفس ز سينه به چندين عصا نميآيد
نجيب آتش دل سوخت اضطراب مرا
[غزل 41]
مفعول مفاعيل مفاعيل فعولن
بحر هزج مثمن اخرب مکفوف مقبوض محذوف
از گريه بشوروي خيابان نظر را
بيآب صفا نيست گلستان نظر را]14/الف[
روزي که سر از دامن آغوش کشيدي
از جا نتوان داشت گريبان نظر را
وقت است که آيينه بسان چمن و باغ
پر گل کند از روي تو دامان نظر را
خوبان ز تماشاي خرام تو نخستين
از سرو برآرند خيابان نظر را
از آمدن گريه نگاهم نگريزد
اين سيل بسي تاخته ميدان نظر را
زلف تو ندارد سر آشفته نشستن
بيتاب مکن سلسله جنبان نظر را
چشمم نشود خيره ز دم سردي ايام
بر هم نزند باد چراغان نظر را
خار سر ديوار گلستان تو آخر
اجزاي قفس ساخته مژگان نظر را
[غزل 42]
مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن
بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
ساقي بيار هوشرباي برهنه را
در جام ريز لعل قباي برهنه را
اشک مرا به دست تهي بوده است کار
بيگانه نيست آبله پاي برهنه را
در حالت خرام به رفتار خود مپيچ
مرغوله12 پرده است صداي برهنه را
مسجد زياده از همه جا فيض ميبرد
نان بيشتر دهند گداي برهنه را
تنها نرفتهايم به تسخير آسمان
شب داشتيم تير دعاي برهنه را
آتش به صد لباس نمودار ميشود
نتوان به پرده داشت صداي برهنه را
ديدي نجيب درگه انشاي اين غزل
سامع نبسته بود اداي برهنه را
[غزل 43]
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
بحر رمل مثمن مخبون محذوف
در دل سوخته تا شعل? آه است مرا
آنچه در چشم نمايد پر کاه است مرا
تود? خاک شمارد دل من کونين را
بر نظر دنيي و عقبي دو سپاه است مرا
هيچ گه از سفر کوچ نبودم بيذوق
قاصد محمل دل بر سر راه است مرا]14/ب[
دانة من به چه رو ميگذرد از غربال
نقش هر پاي در اين باديه جاه است مرا
گرد برخاسته از بحر تمنا و هنوز
دل بيحوصله در مشق شناه است مرا
غنچه را تنگدلي کرد ز چيدن آزاد
گوش? کنج قفس منزل شاه است مرا
گر به فردوس روم گل نتوانم چيدن
بر سر راه تو درمانده نگاه است مرا
بس که برداشتهام گرد تعلق از خود
گر به ويرانه روم منزل شاه است مرا
سر ز بيداد نگيرد غم ايام نجيب
آخر روز سيه اول ماه است مرا
[غزل 44]
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
بحر مجتث مثمن مخبون محذوف
زمانه عيش برون ار حساب داد مرا
گرفت خنده و چشم پر آب داد مرا
هميشه گرد سر بخت خويش ميگردم
به شکر اينکه دو چشم پر آب داد مرا
به روي ذرّه در فيض را نميبندند
چه شد که حسن به دست عتاب داد مرا
تکلفي که به من کرده است ساقي دهر
ز پاره جگر من کباب داد مرا
فلک مباد به گيتي که بعد چندين دور
مي]اي[ که داد ز جام حباب داد مرا
دگر نجيب به عمر خضر نميسوزد
چنان که غمزه ز تيغ تو آب داد مرا]15/الف[
[غزل 45]
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لن
بحر رمل مثمن مخبون اصلم
کوي عشق است که منصور زند دار اين جا
نيست کس را سر پرسيدن بيمار اين جا
عاشق امشب اگر از رشک نسوزد کفر است
شمع اين جا و گل اين جا و رخ يّار اين جا
هوش در قافل? سوختگان بيگانه است
دست و پايي نکند ديدة بيدار ]اين جا[
عبث اين طايفه از خويش سخن ميسازند
نتوان يافت به صد درد خريدار ]اين جا[
ديده هر چند که غربال کند عالم را
در نيايد به نظر دان? بيکار اين جا
سبحه را نيست به گيرايي مشرب دستي
اعتبار دگري داشته زنّار اين جا
به چه امّيد کسي وصل تو را دريابد
هر پي مور خورد خنجر ديوار اين جا
خاطر امن به عشرتکد? يار مرو
پشت بر تيغ دهد صورت ديوار ]اين جا[
سايه سرو گرانبارتر از زنجير است
دوش اوقات کسي نيست سبکبار ]اين جا[
آنچه امکان وجود است نمک چش کرديم
لقمه[اي] نيست به شيريني گفتار اين جا
آن قدر گرد سر خلق دويدن چه ضرور
سفره هرزه کند دامن دستار اين جا
راه افسردگي خلق بلند افتاده است
چقدر زور کند شعل? گفتار اين جا
چون بر آيد ز گريبان سخن کلک نجيب
که ز حيرت قلم انداخته عطار اين جا
[غزل 46]
فعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فعلان
بحر رمل مثمن مخبون
ره ندارد به گريبان سر پر شور اين جا
نشود شيفت? آينه زنبور اين جا]15/ب[
طره گوشه دستار گل بازار است
دست و پايي نکند غنچه مستور اين جا
خلق چون صورت ديوار همه مدهوشند
به چه امّيد رسد قافل? کور اين جا
چند در پرده شود قص? دلدار بلند
ما و يک جرع? مستانه و منصور اين جا
ميزند تيغ در اين باغ سراسر با خاک
برگ افتاده بود پنج? پر زور اين جا
خويش را بر رخ هر پرده گهي ساز کند
زخم طوفان نخورد برق پريشان خرمن
آشنا نيست به کس نغم? طنبور اين جا
به سلامت گذرد شعل? رنجور اين جا
لا مکان در قدم اول دل خوابيده است
ميرسد زود به منزل سفر دور اين جا
مزه دارد که هم آغوش شود با تو نجيب
تو که در گوش نگيري سخن کور اين جا
[غزل 47]
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
بحر رمل مثمن محذوف
ميکند رخسار او رشک بهار آيينه را
گل به دامن ميفشاند در خمار آيينه را
يار خود را با هزار آيينه نشناسد که کيست
طوطي ما چون شود آيينهدار آيينه را
ميتوان گرديد گرد يار از آهستگي
موم از نرمي تواند شد حصار آيينه
