
ميآيد از دامان استغفار ما
خجلت استاد باشد شيوه شاگرد بد
کي قيامت پرده بردارد ز روي کار ما
ما ز راه خاکساري سير خود را ميکنم
از زمين غافل نباشد دامن پر کار ما
چون جواب آفتاب حشر را خواهيم داد
بيدلي ننشست هرگز سايه ديوار ما
زهر ميبارد ز روي تلخ گلچين جهان
گل نيارد سبز شد بر گوشة دستار ما
شيشه را بايد به ديوان دگر بردن نجيب
رو ندارد آن قدر آيينه در بازار ما
[غزل 76]
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
بحر رمل مثمن محذوف
به سنگلاخ شکست است آشيان? ما
مباد شيشه دلي بر خورد به خان? ما
چو نوبهار شکستي نميخوريم از رنگ
بس است بر رخ ما رنگ عاشقان? ما
هزار قافل? فيض رفت و بازآمد
هنوز سبز نشد دانه بهان? ما]25/الف[
نشستهايم ز آغوش آب روشنتر
توان کشيد چو آتش سري به خانه ما
هزار غنچه ز تحريک ما نقاب گشود
تو غافلي ز نسيم شرابخان? ما
نميکشيم سر از آسيايي قسمت چرخ
به هر روش که شود فکر آب و دانه ما
نجيب قطر? دل ميل سوختن دارد
خدا کند که برآيد مراد دانه ما
[غزل 77]
مفعول مفاعلن فعولن
بحر هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف
تا يار گذشت از نظرها
ديوانه وشيم بر گذرها
يک بار نظاره کرد و مردم
اي واي اگر کند نظرها
بر رغم من آشنا شد آخر
بيگانه نداشت آنقدرها
در کوچه يار ميتوان مرد
کز هر گامي بود خطرها19
در هر کاري دلي ضرور است
اما در عشق او جگرها20
اين خار که دل ز عشق دارد
زود است که گل کند خبرها
اين کوچه نجيب ناتوان را
يک سر چه کند کم است سرها
[غزل 78]
مفعول مفاعلن فعولن
بحر هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف
بر طره مريز تابها را
آشفته مکن خرابها را
چون نقطة عشق دفتري نيست
بر هم زدهام کتابها را]25/ب[
در سوختن فتاده [اي] چند
بر باد مده عتابها را
بيدار دلان درست بينند
بشکن در چشم خوابها را
از بهر دلي بگير جامي
بي بهره مکن کبابها را
شب گري? بيحساب کردم
ميدار به خود حسابها را
در عشق نجيب گريه تا چند
بي صرفه مريز آبها را
[غزل 79]
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
بحر مجتث مثمن محذوف
مبر براي چمن اشک ديد? ما را
که باغبان نخرد مفت آب دريا را
چراغ تشنگي ما نميشود خاموش
بيفشرند اگر آستين دريا را
هزار بار فزونتر ز شمع سوختهام
که پا به کنج قفس گرم کردهام جا را
سحاب را سر پرسيدن ضعيفان نيست
بهپاي خويش دهم آب خار صحرا را
چگونه سر زند از بد گهر ملامت نيک
که تلخ و شور سرشتند خاک دريا را
گمان مدار که دست از شراب بردارد
اگر به شيشه کند چرخ باده پيما را
فلک ز عهده يک دل برون نميآيد
ز خود چگونه تسلي کنيم دلها را
به سير لاله و خار جنون قدم بردار
نجيب بهر تو پرداختند صحرا را]26/الف[
[غزل 80]
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
بحر رمل مثمن مخبون محذوف
زان به عالم ندهم خار گلستان تو را
رنگ گل دود چراغ است پريشان تو را
آشنايي به چه امّيد کند با تو کسي
سرو بيگانه نهال است گلستان تو را
ره ندارد به سر آتش سوزنده حباب
نقش پا محو شود خضر بيابان تو را
نسبت صورت شبهاي نتوان پيدا کرد 21
دامن آينه و چاک گريبان تو را
بخت بيدار هنر نيست به کوشش محتاج
بر هدف تير رسد طفل دبستان تو را
ما سر از تيغ بلا مفت نکرديم برون
سرخ کرديم به خون دامن پيکان تو را
زهره کيست که با حسن تو بيرون آيد
رنگ گل جام? سرو است گلستان تو را
به چه امّيد کشد بند نقاب تو نجيب
گل نچيده است صبا سرو خرامان تو را(؟)
[غزل 81]
مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن
بحر هزج مثمن سالم
نظر تا داشتم ديدن نميکردم گلستان را
به دست باد ميدادم صفير عندليبان را
مرا در چشم سوزن بگذراند چرخ بيحاصل
به شاخ گل نخواهم داد خونآلوده مژگان را
بهجاي نان دهي گر جان به مردم شکوه ميماند
خدا راضي کند از لطف خود اين نيک چشمان را
فلک را شعله آهي به يک سو ميتواند برد
که آتش22 ميکند بيخانمان شير نيستان را
ز ما افسردگان زخم از کسي بستن نميآيد
مگر آتش دلي بر هم زند آشوب ميدان را
ندارد مهر آن تمکين که دست از خاک بردارد
رد در کوچه گرد عاقبت آيينه دانان را ]26/ب]
چه سان آب از سر بي تابي من نگذرد امشب
که از گرمي، دل من ميکند فواره پيکان را
رگ هر مو ز گرمي نشتر بيداد ميگردد
ز غفلت گر به هم آرم دم چاک گريبان ]را[
اگر در خشکسال افتادهام اما ز فيض دل
تواند ديده من کرد فکر شام طوفان را
نه بلبل راه بر گل دارد و نه مهر بر شبنم
اگر با من گذارد باغبان کار گلستان را
ز چابک دستي دام و دد صحرا مشو درهم
که در طالع بود يک شير مردي اين بيابان را
بهدستم نيست يک ناخن ز بس در کار دل کردم
که سائيدن پريشان ميکند دندان سوهان را
[غزل 82]
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
بحر رمل مثمن محذوف
گريه ما سبز ميسازد بهار کشت را
ميدهد باران ترقي روزگار کشت را
دانه کافر در اين صحرا نميافتد به خاک
سر به خرمن ميرسد باغ و بهار کشت را
ما به يک پيمانه از ساقي تسلي ميشويم
جرعه آني فروريزد خمار کشت را
روز هجران ضبط23 اشک خويشکردن کافري است
ميبرد تردستي باران غبار کشت را
امت خضر است اينجا دان? بيدستوپا
ميدهد سبزي لب اميدوار کشت را
خرمن شکريم در راه تو اي باران فيض
از چه دست از سر کشيد]ي[ نوبهار کشت را
چرخ را با دور گردان التفات ديگر است
بيشتر دهقان خبر دارد کنار کشت را
دانه را در خاک از بهر چه افشانم نجيب
برق من خرمن نمي سازد بهار کشت را [27/الف]
[غزل 83]
مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن
بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
هر خون فسرده برد پي به آب ما
کيفيت دو نشأ بود با شراب ما
مژگان شعله را نم آهي به دل نماند
خون ميچکد هنوز به زخم کباب ما
از دست اين سياهدلان زباننفهم
خود را کشيد بر لب طاقي کتاب ما
آهن ز خوي گرم نفس آب ميشود
اي واي گر به شعله رسد پيچ و تاب ما
غمگين مشو ز طعن حسودان ]که[ ايمن است
از سنگ کودکان ثمر آفتاب ما
در را تمام بر دل آگه نبستهاند
يک چشم خواب گشته نصيب حباب ما
ايام را چو تيغ به زهر آب دادهاند
دريا چگونه تلخ نگويد جواب ما
غافل مشو نجيب ز خو]ا[ندن که ميرسد
صائب بدرد اين غزل انتخاب ما
[غزل 84]
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
بحر رمل مثمن محذوف
خار ميرويد بهجاي سبزه از صحراي ما
چهر? زنگي کند آينه را سيماي ما
در حريم ناتواني مدّ آهي ميکشيم
اين قبا با آنکه کوتاه است بر بالاي ما
آسمان دود از نهاد ما بر آورد]و[هنوز
ميتوان افروخت شمع کشته را از جاي ما
نيست عاجز تيغ ما را هر کجا کار اوفتد
تلخ ميگويد جواب خصم را درياي ما
شمع را سرگرمي آتش به خاکستر نشاند
هيچ کافر در نيايد بادل شيداي ما
خانه بر خلوتنشين ديوار آتش ميشود
آستين هر گه فشاند دامن صحراي ما]27/ب[
ما ز حال آن دل بيدرد غافل نيستيم
درد ما را کو نداند يار بيپرواي ما
باده منصور از جوش تنک طرفي فتاد
در محيط جام ميرقصد همان صهباي ما
کار را بر خويش همچون غنچه بگرفتيم تنگ
ميتواند خار بنشيند بهجاي پاي ما
از تبسم غنچه در خون ميکند جولان نجيب
سر به دامن پهن شد از خند? بيجاي ما
[غزل 85]
مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن
بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
گل شعلهپوش کشت ز دست بهار ما
آتش دو اسپه ميگذرد از ديار ما
گلهاي داغ ما نخورد خنجر نسيم
آتش غلط فتاد به فکر بهار ما
قانع دهان به نعمت گل وا نميکند
لب بسته است ديده زخم مدار ما
درماندگان باديه ره گم نميکنند
دستي اگر بلند کند کوهسار ما
بر روي دست گوهر چشم تر خوديم(؟)
سامان چه ميکند مژ? اشکبار ما
يکبارگي ز دست تعين نرفتهايم
جا داشت چرخ سفله کند فکر کار ما
ما را هميشه گرد ره عاجزي گرفت
در دست شبنم است عنان شکار ما
شوق آن حريف نيست که دامن دهد به فکر
در ساي? تهيه ما نباشد شرار ما
افشاندهايم گرد تعين ز خود نجيب
گيرد کسي چگونه عنان سوار ما]28/الف[
[غزل 86]
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
بحر رمل مثمن محذوف
خاطر ناشاد عاشق را غم اختر چرا
سر اگر اينست بار منت افسر چرا
اي که صد مطلب به ايمايي تو آني سبز کرد
مطلبم را بر نميآري بگو آخر چرا
تا ز من باشد نشاني چرخ ناکس را چکار
يک گريبانچاک بس در عشق او ديگر]چرا[
زلف و کاکل را چه زحمت ميدهي در کار من
گر پريشاني ز پا ميافکني لشکر چرا
چشم مستغني است از پرسيدن آوارهگان
بر من بيمار پوشيدن چرا کافر چرا
اي که ميخواهي نجيب از پا فتد دستي بر آر
ميزني بر خرمن من آتش خنجر چرا
[غزل 87]
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
بحر مجتث مثمن مخبون محذوف
خوشم که نيست مرا آرزوي مستيها
کشيدم از در و ديوار نقش هستيها
ز دست کوته خود باده در قدح دارم
به تاک باد مبارک درازدستيها
رهي که بود نمايان چو روز گم کرديم
گرفتهايم به کف تا چراغ هستيها
ز دست مشرب بيباک دل به تنگ آمد
کجاست خند? سرشار زور مستيها
مرا ميانهروي بيشتر خوش آمده است
چو باد قطره زدم بر بلند و پستيها
سر از غلاف محبت برون کن اي گردون
نجيب چند خورد تيغ تنگدستيها
[غزل 88]
مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن
بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
از روي دوست آفت حور است زشت ما
دوزخ بود چو يار نباشد بهشت ما]28/ب[
ناني ز داغ خوردن آبي ز اشک چشم
اين بود از نصيب جهان سرنوشت ما
ميخانه را ز آب گِل ما سرشتهاند
شد اين بناي خير به امداد خشت ما
از ما کناره چون نکند يار ساده دل
آيينه24 را سياه کند روي زشت ما
در کعب? وصال مکافات ميشود
هر طاعتي که فوت شود در کنشت ما
داغم نشد نجيب که پيمانه [اي] شود
آخر بهپاي خم نرسيده است خشت ما
[غزل 89]
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
بحر مجتث مثمن مخبون محذوف
کسي که در رخ امروز ديد فردا را
چو باد صبح تواند گذشت دنيا را
چو لاله خون ز گريبان داغ ميخورديم
به ما اگر بگذارند پاي صحرا را
علاج خست? ما يار ميتواند کرد
نميدهيم ز خود دردسر مسيحا را
تو را به ديده طاهر نميتوان دريافت
ز چاک سين? دل ميکنم تماشا را
نميتوان به صد افسون ترا درون آورد
توان ز سعي برون ريخت آب دريا را
اگر ز جانب معشوق آگهي باشد
نگاه سهل کند پشت در تماشا را
ز ما گرفتن آيينه]اي[ نميآيد
ز خود چگونه تسلي کنيم دلها را
هزار آرزو از عشق در دل تنگ است
چگونه عقل کند حلّ اين معما را
اگر ز جانب همت اشارتي باشد
توان نجيب به آهي گرفت عنقا را]29/ب[
[غزل 90]
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
بحر رمل مثمن محذوف
بهر ما آوارگان مشکن کلاه خويش را
صرف هر مطلب مکن عاشق نگاه خويش را
ميزند بر سنگ اگر آينه در دستش دهند
خود نما تا نشکند اول کلاه خويش را
شيوههاي سرکشان را حاجت اظهار نيست
خاطرم جمع است ميداني گناه خويش را
تا لبي بر هم زدي از دست فرصت ميرود
واقف دم باش شمع صبحگاه خويش را
در حريم بيخودي گرد تعلق آتشي است
پاک کن از خنده چون صبح راه خويش را
هر سر مويي تواند گشت دامنگير تو
تا نيندازي
