
رفت
هزار خانه ز طوفان باده گشت خزان
چه شد نجيب تو را سر براي صهبا رفت
[غزل 103]
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع لان
بحر مجتث مثمن مخبون اصلم مسبغ
ز صيدگاه تعلق رميدن آسان نيست
عنان جهل سبکسر کشيدن آسان نيست
نخست ترک سر هر بهانه بايد کرد
چو گردباد درين ره دويدن آسان نيست]33/ب[
نه دل ز شعله آتش برشتهتر يابد
به فکرهاي خيالي رسيدن آسان نيست
تو را چه کار که عنقا ز گوشهگيران است
که به زير پر خود کشيدن آسان نيست
نظر سفيد چو دستار بايدت کردن
به بوي جام? يوسف رسيدن آسان نيست
به تيغ فتنه بريدند صيد وحشي را
ز خويش يک دو سه ميدان رميدن آسان نيست
برهنه پايي و شوق بلند در کار است
چو آفتاب به عالم دويدن آسان نيست
گرفته گوش من از گفتگوي خلق نجيب
سخن ز مردم عاقل شنيدن آسان نيست
[غزل 104]
مفعول مفاعيل مفاعيل مفاعيل
بحر هزج مثمن اخرب مکفوف مقصور
پيوسته گلش در بغل نشو و نمايي است
تا نخل مرا بي ثمري آب و هوايي است
آزاديام آن طور رسيد است که امروز
چيزي که خورد پهلو من بند قبايي است
دست تو ندارد خبر از کار وگرنه
هر سايه ديوار درين راه عصايي است
در ساحل اين بحر ندارد گهر صاف
از ما و تو در قلزم ايام صدايي است
از من نتوان با دم صد تيغ جدا کرد
در دل الف قامت او تير دعايي است
ما خود نتوانيم به روي تو در آمد
آيين?33 رخسار تو بيگانه نمايي است
سامان پريشاني ما سوخته جانان
در عهد? يک وا شدن بند قبايي است
راحت طلبانند در آب و عرق نفس
برگرد از آن بام که محتاج هوايي است]34/الف[
دل بردن کوتهنظران مايه ندارد
اين کار به موقوف عصايي ]و[ ردايي است
بر مد کشي غنچه مرا کار فتاداست
در گوشه باغي که صبا هرزه درايي است
روشن گهران قطره درياي حباباند
ما را غرض از کسب جهان کسب هوايي است
بر هم زدن کار فلک فکر ندارد
اين طاس نگون در گرو يک سر پايي است
ما خوب توانيم لب از خنده گشودن
امروز که زنجير جنون عقدهگشايي است
هرگز به نجيب از لب او حرف نيامد
بام من دل سوخته بيمار هوايي است
[غزل 105]
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع لن
بحر مجتث مثمن مخبون اصلم
سرشک اهل هوس مرد ديد? ما نيست
شکوه سيل برابر به زور دريا نيست
کدام جلوه شيرين گذشت در گلشن
که رنگ بر رخ ليلي باغ پيدا نيست
چه شد دلي34 به فلک بر زند کلاه شکيب
حريف معرک? حسن ناشکيبا نيست
براي دام کسان دانهاي است خاکآلود
تو اينکه مينگري بر فلک ثريا نيست
بهکار حسن شريکاند عاشق و معشوق
که کارها همه از سعي کارفرما نيست
مرا به کوي تو از خود نميتواند برد
چه شد که همسفري بهتر از تمنا نيست
شکار عشرت امروز را غنيمت دان
که صيد وحشي فرصت به دام فردا نيست
زمانه چون به درشتي شبي زند تو نرمي کن
چو خام زور کند صرفه جز مدارا نيست]34/ب[
هزار مرغ در اين دشت و در به افغاناند
يکي به چاشني عندليب شيدا نيست
[غزل 106]
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
بحر مجتث مثمن مخبون محذوف
به کوي يار تو را گم شدن دليل بس است
چو بخت يار شود مايه قليل بس است
براي هر خس و خاري گلي35 مهيا شد
جواب آتش نمرود را خليل بس است
به درس و بحث ميالاي چون کتاب زنان
بس است يک سخن از مردم اصيل بس است
سپاه کفر به يک مشت آب در جوشند
براي شعله اعجاز رود نيل بس است
به هر دو گام ز مقصد رهي توان واکرد
برهنه پاي تو را خار ره دليل بس است
چو عمر در طلب رزق ضامني داري
همينقدر ز معاش جهان کفيل بس است
[غزل 107]
مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن
بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
بيمغز را کناره کند آن که آگه است
راضي مشو به صحبت مردي که بي ته است
ما را که دست عيب دريدن ندادهاند
بر جامه]اي[ چه کار که گوييم کوته است
يک دم زياده نيست ز ما تا مقام يار
گر ميروي ز خويش نفس بر سر ره است
غافل مشو ز کار بد خود که بهر تو
تيغ برهنه پاي مکافات در ره است
قطع لباس عاريتي کن که پيش ما
مقراض36 همت است اگر جامة شه است
دل در درون سينه تنگم بود عيان
پيوسته همچو عکس کبوتر که در چه است]35/الف[
خلقي اگر بهسوي تو آيند دور نيست
در شام عيد چشم هر انگشت بر مه است
ما با کدام روي توانيم لب گشود
در مجلسي که غنچ? تصوير آگه است
دشوار نيست بزم فلک را به هم زدن
در کار آسمان دل ما بيتوجه است
هر کس به زير دست کند زور بيشتر
آفت زياده است به شاخي که کوته است
[غزل 108]
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع لن
بحر مجتث مثمن مخبون اصلم
صفاي خانه دل از قدوم مهمان است
چراغ در شب تاريک بهتر از نان است
به هر دري که رسد مفت بر نميگردد
صفير شام گدا چون برات ديوان است
تلاش ريزش تنها مکن که نيش خرد
به کنج خانه نشستن يکي ز احسان است
از آن به صحبت مي سر ببرده است کسي
که همچو عرصه گل شيشه تنگ ميدان است
مريز آب رخ آن کسي که بر در تو است
جواب اگر همه نان است بار مهمان است
شکست خاطر ما از براي دل تنگي است
نخورد سنگ هر آن پستهاي که خندان است
بهشت اگر طلبي سر مپيچ از دادن
کليد گلشن فردوس گوش? نان است
به عدل ساز درين باغ و خودنمايي کن
که سرو از اثر راستي نمايان است
مدار غم چو شدي در حصار بيخبري
که پاي دست تهي خانه از نگهبان است
شهنشهي نه به تيغ و سپاه داشتن است
به مور آنکه دهد دانه]اي[ سليمان است]35/ب[
مدار ما و ترا آسيا به راه برد
که مغز عمر توانگر ز فيض دندان است
قباي اطلس خورشيد آفت نظر است
بدوز چشم به آن جامه]اي[ کهالــوان اسـت
به ما نميرسد از عشق يار جز داغي
که برگ سبز چمن تحفه گلستان است
مشو به جوهر اصلاح ديگري محتاج
ترا که هر سر مو در مقام سوهان است
[غزل 109]
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
بحر مجتث مثمن مخبون محذوف
يکي به قيد وجود است و ديگري عدم است
نتيجة شب و روز جهان ما دو دم است
گره ز کيس? دلها به خرمي واکن
به خلــق صاف نشستن به پيــش کرم است
دل از گذشتن معشوق ار شود آزاد
علاج درد سر خلق صندل درم است(؟)
صرير خامه سخن ساز را به رقص آرد
خوشا کسي که در آغوش ناله قلم است
مزن به قلب نفس هاي آتشين خود را
که تيغ مهر يکي از پيادگان دم است
به گور خويش بهجز تختهاي نخواهي برد
گرفتم آنکه ترا آفتـــاب بخت جـــم است
گرفت لشکر طوفان نوح عالم را
هنوز سبز? من تشن? سپاه غم است
مباد از تو شود مرغ جان فشاي فوت
بر آر خواب که پرواز کوچ دم به دم اســت
ببين چه خير تواني به گور خود بردن
تو خوشدلي که تو را گور جانور شکم اســت
کشيده سر به گريبان ماه خوش? دل
هنوز دان? بيدرد نقش پاي يم است]36/الف[(؟)
ز بيش و کم پر کاهي نماند در کف تو
هنوز عقل تو صاحب تميز بيش و کم است
نماند پاي ثباتي نجيب چون سازم
عنان وحشي من بيشتر به دست رم است
[غزل 110]
مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن
بحرمضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
اسباب فيض در سفر بي کمال نيست
در زير پاي واهمه غير از ملال نيست
نادم به خواب دست به غفلت نميدهد
آتش حريف آب رخ انفعال نيست
هجران بهدست برق دهد نام? مرا
مکتوب من به قيد رسول وصال نيست
چون ساغر شکسته شود طعم? زمين
هر شيشه]اي[ که بر لب طاق ملال نيست
از بوي من دماغ رساند نسيم صبح
آغوش من چو ساية گل بي کمال نيست
عمري است کز فراق گلي ناله ميکنم
فرياد من به کنج قفس خورد سال نيست
با ارّة دو سر فکند کار خويش را
نخلي که قامتش به ره اعتدال نيست
پيکان من به کاس? دل آب ميخورد
ريحان صبح را سر و برگ سفال نيست
افتادهام چو سنگ گران زير بيستون
در موسمي که مرغ چمن زير بال نيست
گاهي به رغم دل گله]اي[ ميکنيم نجيب
بر دوستان شکايت من ماه و سال نيست
[غزل 111]
مفعول مفاعيل مفاعيل فعولن
بحر هزج مثمن اخرب مکفوف مقبوض محذوف
هر چند که استاد ازل راست نواز است
گوش دل کوته نظران پرد? ساز است]36/ب[
از سايه خورشيد مجو وقت که ديديم
هر جا که شود قامت او راست نماز است
گو بلهوس از زلف تو کوتاه کند دست
سررشت? اين کار بسي دور و دراز است
گر ديده به انصاف گشايد نظر غير
محمود عجب نيست که معشوق اياز است
خوش نيست که از جور ببندي ره دل ترا
عمري است که اين در به تماشاي تو باز است
حال دل پروان? پر سوخته جان را
از شمع بپرسيد که در سوز و گداز است
راحتطلبي چون گل و مي گرم سفر باش
محنت به در صومع? عمر دراز است
ايام به ناقص هنران دست ندارد
از صافي کار است که زر در دم گاز است
در چاشت نجيب اين نمک وقت ندانان
فرياد برآرند کهاي قوم نماز است
[غزل 112]
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
بحر رمل مثمن مقصور
غير دل در کوي جانان صاحب استعداد نيست
بند? ياريم و پنداريم کس آزاد نيست
بي عصاي تربيت از راه بيرون ميرويم
بر نميگرديم ما با سيلي استاد نيست
جهد کن تا از تو گردد کار شيريني تمام
از کجا در انجمنها قص? فرهاد نيست
ميتوان ما را پريشان کرد يک دم چون حباب
شمع در صحرا تواند زيستن با باد نيست
ما ز دست اهل عالم بيسبب چون ميخوريم
آشنايي هاي مردم کمتر از بيداد نيست
هر کسي داند که ما ديوانه از سنگ کهايم
بلبل گلزار دل را حاجت فرياد نيست ]37/الف[
دامن من سيل را در آستين دارد نجيب
چشم عاشق دجله پندارد که در بغداد نيست
[غزل 113]
مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن
بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
بي روي يار محفل ما را سرور نيست
دوزخ بود بهشت چو رخسار حور نيست
نتوان گرفت سوختهگان را بهدست کم
آتش اگر برهنه نشيند قصور نيست
در بزم يار ديده انصاف وا شود
ايوب در برابر عاشق صبور نيست
ديوانگان به آب سپارند نامه را
قاصد اگر نسيم نباشد قصور نيست
نتوان به سادهلوح به دعوي بر آمدن
بر آفتاب تيغ کشيدن شعور نيست
اي اعتبار اينهمه بيطاقتي چرا
خود را نميدهيم بهدست تو زور نيست
مشرب چو پا به چرخ زند مشکل است ريست
راضي نميشويم به بزمي که حور نيست(؟)
عمري گذشت و يار تجلي نميکند
آخر نجيب سينه ما سنگ طور نيست
[غزل 114]
مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن
بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
ما را به چشم سرمه از آن خاک پا بس است
پهلو اگر معاش کند بوريا بس است
ببريده نيست بال و پر مرغ نامه بر
قاصد به روزگار تو باد صبا بس است
در گفتگوي زلف تو دل را چه ميکنم
عمر دراز در سر اين ماجرا بس است
از بهر رزق دردسر کس نميدهيم
نان جبين وظيف? هر روز ما بس است]37/ب[
تا يار رو به ما نکند وا نميشويم
ما را کجا گشودن بند قبا بس است
در گلستان دهر به بادام قانعيم
زان چشم يک نگاه نجيب ترا بس است37
[غزل 115]
مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن
بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف مقبوض محذوف
روزي که عشق پرده ز روي سخن گرفت
پوشيده چشم از همه و دست من گرفت
دل را دماغ بند قبا بستني نماند
اين شعله بهر چيست که در پيرهن گرفت
حسن آن حريف نيست که ماند به انتظار
يوسف نميتوان به اميد رسن گرفت
در کوچه بند
