
مـتفاوت از تـحلیل وسـیلهای رفـتار باشد (رمضان نرگسی، 1379: 63).
مفهوم جادو به فرهنگ خاص بیشتـر بـستگی دارد و چه بسا عملی را غربیها جادویی تصور کنند، در حالی که آن عمل از نظر کنشگر یک عـمل کـاملاً عادی محسوب میشود.
در قصه شماره “12” شخصیت زن داستان اسیر سحر و جادو است. بسیار با وفا و مهربان است. اما به دلیل مهماننوازی و ساده دلی دچار مشکل میشود. سرانجام نیز به واسطهی استفاده از سحر و جادو توسط همسر خود نجات مییابد و از مسبب این کار انتقام میگیرد.
«به او گفتند: تو به خاطر دختر چهل گیسو آمدی ولی بدان که هر کسی وارد خانهی چهل گیسو شود، جادو شده و جان سالم به در نخواهد برد... آنها هم رفتند و اسب ملک محمد را آوردند. چهل گیسو سوار شد و گفت: این پیرزن برایم خیلی زحمت کشیده است، میخواهم که او هم پشتم بنشیند. همین که پیرزن سوار شد، اسب پرواز کرد و ملک محمد هم زود سوار شد. اسب بالا و بالاتر میرفت. همهی مردم آنها را نگاه میکردند و برایشان جای تعجب بود!» (غلام دوست،1391: 232).
در قصه شماره “23” شخصیت زن داستان از سحر و جادو آگاهی دارد و با باطل کردن آن به خوشبختی و سعادت میرسد. عاقل، صبور، دور اندیش و باهوش است.
«عروس با خود گفت: باید منتظر باشم، ببینم شوهرم چه کسی است! تا این که دید ماری از زیر در وارد شد. پوستش را در آورد و به شکل پسر زیبایی درآمد!» (همان: 322).
در قصه شماره”24″شخصیت زن داستان با عدم اعتقاد قوی به سحر و جادو و اثر قدرتمند آن، صدمات جبرانناپذیری را به زندگی خود و اطرافیانش وارد میسازد. زن با سهلانگاری و استفاده نادرست از جادو موجب مرگ و میر در خانواده میشود.
«دعا نویس سیبی را دعا کرد، فوت کرد و بعد داد دست او! گفت: از این سیب بخور تا شاید بچهدار شدی. زن پادشاه، نصفی از سیب را خورد، نصف دیگرش را روی طاقچهی ایوان گذاشت و رفت دنبال کارش. از قضا، خروسی که برای خوردن لقمهای غذا به ایوان آمده بود، پرید روی طاقچه، نصفه سیب را نوک زد و خورد!… چند ماهی گذشت تا این که زن پادشاه حامله شد، بعد از چند ماه، چند روز و چند ساعت، شکمش درد گرفت، پسری زائید که یک پا بیشتر نداشت! حتی باسن هم نداشت؛ اسمش را گذاشتند “یک وری” !» (همان: 324).
4-22 زبان تند و تیز
در قصه شماره”7″ شخصیت زن داستان بسیار بیملاحظه و بد اخلاق است. با ظاهربینی خود و زخم زبان زدن به مهمان، دوستی بین دو دوست را از بین میبرد. زن تند خو ، سطحینگر و بیادب است.
«وقت غذا شد،زن که راضی نمیشد با خرس روی یک سفره بنشیند، اما به اصرار شوهرش مجبور شد برخلاف میلش عمل کند. وقت غذا آب دهان خرس بر عادت طبیعی و غریزهی خود، از گوشههای لبانش تقریباً جاری شد. زن که این وضع را دید با ناشکیبایی سر شوهرش فریاد کشید و گفت: قحط آدم بود که تو با خرس دوست شدی؟!» (همان: 144).
در قصه شماره”35″ شخصیت زن داستان سطحینگر و تند خو است. در جایی که میتواند مهربان و آرامشبخش باشد با بیخیالی و سادهانگاری همه چیز را به حال خود رها میکند. زنی است که احساس و عواطف دیگران برایش اهمیت ندارد و تنها به گذاران عادی زندگی میاندیشد.
«کمی که پیش رفت، موش مرده ای را جلو پایش دید، نامزدش را صدا کرد و گفت: عمو! بزگالش با صدای محکم گفت: بله! لاکو گفت: این موش ناچیز را چه کسی کشت؟! دید نامزدش اخم کرد و حرفی نزد! آن وقت ناهار را پیشش برد و آن جا گذاشت و گفت: بیا ناهار بخور. دید باز هم چیزی نمیگوید! به ناچار ناهار را برداشت و به خانه آورد» (همان: 679).
4-23 دختر وفادار به پدر
در قصه شماره “8” شخصیت زن داستان وفادار به پدر بوده و برای پنهان کردن جای او دروغ میگوید، حتی برای نجات جان او مورد شکنجه قرار میگیرد.
«دختر شاه پریان، پدرش را داخل زنبیل گذاشت و در بالای قلعه آویزان کرد. در همین وقت “یک وری” به قلعه رسید با صدای خشمناک به دختر گفت: پدرت کجاست؟! دختر جواب نداد. “یک وری” گفت: برو سیخ بیار! دختر از ترس سیخها را آورد. “یک وری” سیخ را روی آتش گداخت و بر روی پای دختر شاه پریان گذاشت، دختر از سوزش آتش، مجبور شد، جای پدر را به او بگوید» (همان: 141).
در قصه شماره “28” شخصیت زن داستان احترام و وفاداری به خانواده دارد و حتی عشق خود را نیز از ترس پدر خود نمیتواند بیان کند و برای زندگی و آینده خود بدون موافقت و نظر پدر تصمیمی نمیگیرد.
«کل کچلی مدتی بود که عاشق دختر عمویش شده بود. دختر عمویش هم او را دوست داشت، اما جرأت نمیکرد رازش را فاش کند. کل کچلی چون میدانست عمویش به این سادگی دخترش را به او نخواهد داد، از این رو هر کاری که او میگفت با دل و جان انجام میداد تا بلکه به نحوی دل عمو را نرم کند تا او با ازدواجشان موافقت کند» (همان: 356).
4-24 زن صبور
زندگی انسان در دنیا، آمیخته با مشکلات عجیبی است که اگر در مقابل آن بایستد وشکیبایی و مقاومت به خرج دهد، به یقین پیروز خواهد شد و اگر ناشکیبایی کند و در برابر حوادث زانو زند، هیچ گاه به مقصد نخواهد رسید.
منظور از «صبر»همان استقامت در برابر مشکلات و حوادث گوناگون است که نقطه مقابل آن «جزع»، بی تابی، از دست دادن مقاومت و تسلیم شدن در برابر مشکلات است.
در قصه شماره “13” شخصیت اصلی زن داستان بسیار دانا، بافراست و صبور است. برای تربیت و راهنمایی همسر از هیچ تلاشی فروگذار نکرده و از نظر مالی و عاطفی همسرش را تامین میکند. در مدت زمان جدایی تحما و صبر زیادی به خرج داره و زندگی را اداره میکند.
«مادر کچل وقتی آنها را از دور دید، رفت و یک دستمال بزرگ و قشنگی را روی زمین پهن کرد و گفت: عروس خوب من، بیا اینجا بنشین، امیدوارم که با هم خوشبخت باشید. روز بعد دختر پادشاه گفت: بیا کچل، بیا این پول را بگیر و با آن تجارت کن... سپس زن کچل، فکر دیگری کرد. پیش یک عده از تاجرها رفت و گفت: من به شما پول میدهم و از شماها میخواهم که شوهرم را نیز با خودتان ببرید و به او راه و رسم تجارت را یاد بدهید. آنها نیز قبول کردند» (همان: 238).
در قصه شماره “15” شخصیت زن داستان صبور و پر تحمل است. با همسر نادان و ساده لوح، مهربانانه و دلسوزانه برخورد میکند و او را بابت رفتارش سرزنش یا تحقیر نمیکند بلکه با صبر و مهربانی به دنبال راه حل است.
«وقتی به خانه رسید، همسرش خواست نان بپزد، متوجه شد که آرد مال گندم آنها نیست. از شوهرش ماجرا را پرسید. و او نیز تمام اتفاقاتی را که برایش پیش آمده بود از سیر تا پیاز برای او تعریف کرد. همسرش گفت: با این حال به خانه یکدخدا برو و از او بپرس که در یک من آرد، باید چقدر نمک ریخت تا نان، خوب شود» (همان: 251).
4-25 زن تندخو
در قصه شماره “42” شخصیت اصلی زن داستان بسیار تندخو و خشن و بداخلاق است. در مواجهه با ساده دلی همسر، خشم و غضب کرده و او را تنبیه میکند و از خانه بیرون میکند. از صبر و تحمل بسیار کمی برخوردار است؛ بنابراین موضوع بسیار کوچکی میتواند آتش خشم و ناراحتی او را شعلهور سازد. رفتار و طرز صحبت بسیار بیادبانه و مغرورانهای دارد و شخصیتی بسیار نابهنجار دارد.
«زن با تشر گفت: بیا لشت را ببر بالا! مرد رفت بالا، روی پاگرد نشست. بعد گشنهاش شد. آن وقت با التماس گفت: زن، کمی پلو برایم بیاور. زن با تشر گفت: چی؟! … مرد گفت: پس، کمی ماست روی پلو من بریز! زن با پشت کفگیر چنان به پشت لبهای مرد زد که دهان مرد خونی شد!» (همان: 38).
4-26 جادوگر و عجوزه
در تخیل انسانها، جادو به ترفندهایی گفته میشود که در داستانها برخی افراد انجام داده و (به گفته داستانسراها)، میتوانند از طریق این ترفندها قوانین طبیعت را دور زده و کارهایی خارقالعاده بروز دهد. به فردی که جادو میکند، جادوگر گفته میشود. در داستانها، جادوگران میتوانند افراد را طلسم کنند، جادوهای دیگر را خنثی کنند و در شکل و ظاهر افراد و اجسام تغییر بهوجود بیاورند. در تخیلات داستانسرایان، جادوگران معمولاً این کارها را با خواندن ورد، کمک گرفتن از نیروهای فراطبیعی، استفاده از ترکیبی از اجسام، و یا تهیه آشهایی مرموز انجام میدهند.
در قصه شماره “38” شخصیت زن داستان از روی ناچاری یکی از فرزندانش را گرفتار سحر و جادو میکند. جادوگر داستان بسیار بیرحم، ظالم و دارای شقاوت قلب است که با تمام سنگدلی، برای رسیدن به امیال خود جان دگران را قربانی میسازد. سحر و جادو در این داستان بسیار پلید و در خدمت جادوگران ستمگر بوده است.
«خضر نبی که غیب میدانست میگوید او تو را به خانه خودش میبرد. دیگ مخصوصی دارد که آب توی آن بدون این که زیرش آتش باشد میجوشد بر روی آن مجمعه بزرگی است. و وانمود میکند که میخواهد به تو جادوگری یاد دهد از تو میخواهد که روی مجمعه به روی و برقصی. تو بگو من رقص نمیدانم، شما بیا به من یاد بده و تا آمد برقصد مجمعه را بکش توی دیگ میافتد میمیرد. او با این کار خیلیها را کشته و از خوردن خون آنان عمر دراز کرده است» (پور احمد جکتاجی،1386: 154).
در قصه شماره “39” شخصیت زن داستان، حیله گر و مکار، فریبکار و دروغگو است. با نیرنگ و مظلوم نمایی دختر را راضی به همکاری با خود میکند. بسیار بیرحم و سنگدل است و برای خواستهی خود دیگران را قربانی میکند و سرانجام نیز در آتش خشم خود گرفتار میشود. در این داستان سحر و جادو و جادوگری به شکل پلید و ظالمانه نشان داده شده است.
«دختر خرمای دیگری کند و پایین انداخت. پیرزن گفت: افتاد توی جوی آب، بهتر است خرما را لای انگشت پایت بگذاری و به من بدهی. دختر هم خرمایی کند و لای انگشت پایش گذاشت و پایش را به طرف پیرزن دراز کرد، پیرزن پای او راد گرفت و کشید و دختر را از درخت خرما پایین آورد … به دخترش گفت: آتش روشن کن. یک تیئن آب گرم کن. بعد دختر را از گونی بیرون بیاور و به او بگو آب دیگ را فوت کن تا سرد شود، وقتی او مشغول فوت کردن آب جوش میشود تو ناگهان او را هول بده و توی آب جوش بیانداز تا حسابی بپزد و ما یک ناهار درست و حسابی بخوریم» (غلام دوست،1391: 605).
4-27 زن دهن لق
در قصه شماره “20” شخصیت زن داستان مهربان، وفادار و نجیب است. ساده دل و مهمان نواز است و به همین سبب راز همسر را نزد غریبه بازگو میکند و این دهن لقی او، سرنوشت بدی را برای خویش و همسرش رقم میزند. اعتماد بیجا و نادانی زن، باعث غفلت وی و فریب خوردنش میشود.
«ملک محمد گفت: تو نمیتوانی این راز را نگه داری، پس بهتر است به تو چیزی نگویم. اما همسرش اصرار فراوانی کرد و ملک محمد مجبور شد به سخن آید و تمام قضایا را به او بگوید. حتی انگشتری را به او نشان دهد. روز بعد پیرزن به دختر پادشاه گفت: دختر جان! آیا چیزی از همسرت پرسیدی؟! او چیزی به تو گفت؟! دختر پادشاه کل ماجرا را برای او تعریف کرد» (همان: 290).
4-28 زن معتقد به مذهب
گذشتگان در هشیاری خود به جبر، بخت، تقدیر، تسلیم، رضا و توکل باور داشتند، اما این ناخودآگاه آنان بود که به وسواس و ایجاد باورهای خرافی در زمینهی اعتقادات افراد منجر شد. «عوام تدبیر را حساب نشده در کنار تقدیر مینهند و آنها را مکمل یکدیگر میشمارند، اما در علم کلام و عرفان کهن تلاش میشود که آنها را حسابشدهتر در کنار هم قرار دهند. توکل به معنای دور انداختن اسباب و مجرد شدن از هرگونه اراده و رضا دادن به هر پیشامد و ترک هرگونه تلاش در مورد زندگانی نیست. انسان به باور آنان نباید بیکار بنشیند و دست از هرگونه کا رو تلاش بردارد» (تسلیمی، 1390 الف: 39). توکل بیاندازه، موجب بروز اشکالاتی در جامعه میگردد. این مشکل از آنجا آغاز میشود که گذشتگان بر این باور بودند که اگر کارها به آدمی نسبت داده شود، در قدرت خداوند تردید ایجاد میشود و اگر به خدا، گناه انسان برگردان خداوند است.
«افسانهها میدانی است برای رودررویی و ازدحام وسواسهای
