
است(فاضلي، 1382: 18).
به زعم وبر، نفع اقتصادي تنها تعيينكنندهي طبقهي اجتماعي است، اما جامعه صرفاً بر اساس توزيع منافع اقتصادي قشربندي نميشود، افتخار عامل ديگر قشربندي اجتماعي است، وي به نظم منزلتها در جامعه معتقد است و براي توجيه اين نظم منزلتي اعتقاد دارد كه عموماً قدرت اقتصادي و خصوصاً پول عريان، مبنايي براي افتخار اجتماعي نيست. قدرت سياسي نيز چنين توانايي ندارد. غالباً چنين است كه افتخار اجتماعي يا پرستيژ مبنايي براي رسيدن به قدرت اقتصادي است(همان).
مفهوم سبك زندگي حاصل بسط تاملات وبر دربارهي گروههاي منزلت است. در نظر وي «افتخار منزلت به طور معمول در سبك زندگي خاصي كه از همهي كساني كه دوست دارند در اين حلقهي منزلتي عضو باشند، انتظار ميرود، بروز مي كند.» اين سبك زندگي در انتظارات خاصي كه گروه منزلت از اعضاي خود دارد بيشار نمايانده ميشود. اين انتظارات افراد گروه منزلت را به تعامل اجتماعي و رفتار در محدودهاي خاص متعهد ميكند(همان: 19).
بر اساس آراي وبر، به نظر ميرسد كه سبك زندگي پيوستگي بسيار نزديكي با نوع اشتغال دارد كه از طريق تحصيلات رسمي اكتساب ميشود و ميتواند براي همگان تحقق يابد. بدين ترتيب با مفهوم گروههاي منزلت وبر، برمبناي مصرف و سبك زندگي آن ميتوان به طبقهبندي جديدي از گروههاي اجتماعي دست يافت. اين مفهوم قادر است تنوع رفتارها را در درون واحدهاي طبقاتي مورد نظر ماركس به خوبي بخشبندي كرد.
گافمن
گافمن در مجموعهي اصلي كارهايش تنوع گستردهاي از رويدادها و كنشها را كه پيش از اين توجهي جامعهشناختي به آن نشده بود، مورد تجزيه و تحليل و توصيف قرار داد(ويليامز، 1988).
طبق نظر گافمن، اگر چه بخش اعظمي از زندگي روزمره، ما در تعامل چهره به چهره با افراد ديگر سپري ميشود، اما معمولاً پيشبيني پذيري و پايايي، نظم و ترتيب اين تعاملات را بديهي فرض ميكنيم. با آنكه اين اعتماد به تعاملات ممكن است گاه ما را گمراه كند و به اشتباه بيندازد (تعامل ميتواند بي نظم و غير قابل پيش بيني باشد) اما اين الگوهاي پايا ناشي از خوگرفتن به مجموعهي مشتركي از قواعد و تعهدات و نيز ناشي از شناخت ضمني ما از چگونگي ساخت و شناخت يك رشته تعملات اجتماعي است. اين قواعد، تعهدات و شناخت ضمني، افراد را نسبت به آنچه ميتوانند در روند چنين تعاملي به انجام برسانند، ملزم و محق ميكند(همان).
گافمن چنين ميپنداشت كه افراد در هنگام كنش متقابل، ميكوشد جنبهاي از خود را نمايش دهند كه مورد پذيرش ديگران باشد. اما كنشگران حتي در حين انجام اين عمل ميدانند كه حضارشان ممكن است در اجراي نقش آنها اختلال ايجاد كنند. به همين دليل كنشگران نياز به نظارت بر حضار را احساس ميكنند، به ويژه مراقب عناصرياند كه ممكن است اختلالگر باشند. كنشگران همچنين اميدوارند كه نمايش آنها حضارشان را وادارد تا داوطلبانه به دلخواه آنها عمل كنند. گافمن اين علاقهي اصلي را به عنوان «مديريت تاثيرگذاري» مطرح كرد(ريتزر، 1374: 292).
گافمن نمايش خاصي را به قيافه و منش تقسيم ميکند. قيافه شامل آن چيزهايي ميشود که منزلت اجتماعي نمايشگر را به حضار نشان ميدهد (براي مثال، روپوش يک جراح). منش، به حضار يادآور ميشود که چه نوع نقشي را بايد از يک نمايشگر در يک موقعيت معين انتظار داشته باشند (براي مثال، سبک وطرز رفتار پزشکمأبانه). منش عجولانه ومنش صبورانه، دو نوع اجراي نقش کاملاً متفاوت را نشان ميدهند. عموماً انتظار آن است که قيافه ومنش با يکديگر همخواني داشته باشند(همان: 293- 292).
گافمن در مقالههاي متعدد، نحوهي متناسب شدن بدن انسان براي تعامل را مورد بررسي و توصيف قرار داده است. با اين همه، واقعيات غيرقابل انكار وجود فيزيكي انسان بررسي و توصيف قرار داده است. با اين همه واقعيات غيرقابل انكار وجود فيزيكي انسان به عنوان تعيين كنندهي كيستي و حتي چگونگي بودن انسان تلقي نميشود. برنز دربارهي استدلال گافمن مينويسد «آنچه علت تعامل اجتماعي را بيان ميكند حركات و سازكارهايي است كه پيوسته صورت ميگيرد تا كاركرد بنيادي استعدادهاي جسماني را تقويت، تعديل و بهبود بخشيده و مجدداً به كار بندد.» (ويليامز، 1988).
وي ميگويد، ناديده گرفتن صورت از نظر اجتماعي امري بسيار مشكل به نظر ميرسد، صورت نشان دهندهي سن، جنسيت، موقعيت اقتصادي و اجتماعي، سلامتي و حتي شخصيت افراد است. صورت منبع ارتباطات شفاهي و نيز روابط غير كلامي است. از نظر او، صورت در تعامل چهره به چهره و نيز عملكردهاي اجتماعي از اهميت زيادي برخوردار است. صورت اجتماعي يك صورت عمومي است و نيازمند تغيير دائمي نقاب موجود بر آن است. آرايش، وسيلهاي براي بدست آوردن اين نقاب است. تنها در شرايط احساسي شديد، تنهايي يا در حضور دوستان است كه نقاب (آرايش) صورت كنار ميرود و صورت خصوصي يا همان شخص واقعي ظاهر ميگردد(فاتحي، 1387: 8).
جورج هربرت ميد
ميد با بحث درباره دو مولفه يعني من مفعولي و من فاعلي، به اين مساله عمق بيشتري بخشيد. وي را محصول اجتماع ميداند كه از خلال اخذ ديدگاه ديگري شكل ميگيرد. بدين صورت كه فرد آگاهي مييابد موضوعي در حوزهي ادراك ديگري است و با دروني سازي آن، بر خود نيز به مثابهي موضوعي در حوزهي ادراكي خود آگاه ميشود. اين همان مفهومي است كه كولي خود آينه سان مينامد. به عقيدهي كولي، خود، يعني احساس اينكه فرد كليتي متمايز است. اما در عين حال خود و ديگري دو روي يك سكه هستند. در نتيجه، خود فقط بر اساس شباهت و تفاوت نسبي با ديگران است كه تعريف ميشود، كولي به وجود خود گروهي يا «ما» علاوه بر خود شخصي يا من فاعلي معترف است و اظهار ميدارد كه خود گروهي يا ما مشتمل است بر اشخاص ديگر. شخص خودش را با گروه معرفي ميكند و بنابراين از آمال، افكار، خدمات مشترك يا در يك كلمه ما سخن ميگويد. اين سنت فكري كه با جيمز آغاز و توسط كولي و جورج هربرت ميد دنبال شد، مورد اقبال روانشناسان و روانشناسان اجتماعي بعدي قرار گرفت و به ويژه در كارهاي ديدگاه تعامل گراي نمادي، ادامه يافت. رويكرد جامعهشناسي هويت به طور عام و نظريهي هويت به طور خاص، حاصل چنين مشي است كه تا به امروز ادامه يافته و كماكان ادامه دارد(كفاشي، 1389: 10).
آنتوني گيدنز
گيدنز در نظريه خود در خصوص ساختار طبقاتي در جوامع پيشرفته به شيوهي جديدي به طرح مفهوم سبك زندگي ميپردازد كه در واقع اين مفهوم نيز در نظريهي ساختيابي وي شكل ميگيرد.
ايدهي ساختيابي وي در واقع جستجوي راهي براي بيان تفاوتهاي بنيادين نگاه خويش با ديدگاههاي طبقاتي ماركس و وبر است. او مانند همهي ماركسيستها و شمار زيادي از وبريها معتقد است كه عامل اساسي و تعيين كننده در ايجاد نظام طبقاتي، مالكيت يا عدم مالكيت دارايي و ابزار توليد است. ولي در نهايت ديدگاههاي او در نظام طبقاتي به وبر نزديكتر است. و جايگاه عامل «قدرت» را در بازار سرمايه داري روشن مي كند. به اعتقاد وي در جوامع سرمايهداري پيچيدگيهايي وجود دارد كه مدل مبتني بر دو طبقهي ماركس يا مدل طبقات منزلتي وبر نميتواند به طور كامل همهي اين پيچيدگيها و تناقضات را در برگيرد. و در اينجا نقطهي اوج تفاوت انديشهي گيدنز با ماركس و وبر ما را تا حدودي به مفهوم سبك زندگي وي نزديك ميسازد. او معتقد است كه يك مقولهي سومي از حقوق وجود دارد كه نشانگر قدرت اقتصادي متفاوت با « ظرفيت بازار» افراد در نظام سرمايه داري است. اين عامل سوم «داشتن مهارتهاي شناخته شده» و « صلاحيت هاي تحصيلي » است(خادميان، 1390: 20-19).
گيدنز، انسان را به عنوان عامل در شكلگيري هويتش مؤثر ميداند و معتقد است كه انسان تحت فشار ساختار اجتماعي سبك زندگي را بيشتر تقليد ميكند. به نظر او، در دنياي متجدد كنوني، همهي ما نه فقط از سبكهاي زندگي پيروي ميكينم، بلكه به تعبير ديگر ناچار به اين پيروي هستيم. در حقيقت ما انتخاب ديگري به جزء گزينش نداريم. به نظر وي، هر چه وضع و حال جامعه و محيطي كه فرد در آن به سر ميبرد بيشتر به دنياي جامعهي سنتي تعلق داشته باشد، سبك زندگي او نيز بيشتر با هستهي واقعي هويت شخصياش، و ساخت و همچنين با تجديد ساخت آن سرو كار خواهد داشت. البته منظور گيدنز از كثرت انتخاب كه در همهي انتخابها برروي همهي افراد بازاست( مجدي، 1389: 5).
گيدنز، در نظريهي ساخت يابي خود ميگويد، عامليت انساني به لحاظ منطقي برهم دلالت دارند وبه مثابهي قواعد و منابعي تصور ميشوند كه با «شكل »، گروهها و جماعتهاي سيستم اجتماعي گره خوردهاند، و در زمان و مكان باز توليد ميشوند. ساختار همان ميانجي يا واسطهي عنصر «انساني» عامليت است، عامليت ميانجي ساختار است، ساختاري كه افراد طبق روالي معمول در جريان فعاليتهاي روزانهي خود آن را بازتوليد ميكنند( اباذري ، 1381: 18).
رهيافت وي، براساس بررسي ويژگيهاي مدرنيته و بخصوص با تأكيد بر اهيت مركزي فرآيندهاي اجتماعي تأملي ساخته و پرداخته شده است. بنا به بحث و استدلال گيدنز، در مدنيتهي اخير، هويت به امري تأملي و روزمره بدل شده است و در برنامههايي محقق ميشود كه همان سبكهاي زندگي هستند. مدرنيته نظمي ما بعد سنتي است كه در آن پرسش «چگونه بايد زيست ؟» و « چه كس بايد بود؟» به ناچار از طريق تصميمگيريهاي روزانه دربارهي چگونه رفتار كردن، چه چيزي پوشيدن و چه چيزي خوردن، پاسخ داده ميشود(همان: 19).
پيربورديو
پيربورديو ( 2002- 1930 ) از جامعهشناسان مشهور فرانسوي است كه تأثير مهمي بر رفع چالشهاي نظريهپردازي در جامعه شناسي داشته و ضمن تعهد به سنتهاي اصيل اين رشته سعي نموده تا بين ساختارگرايي و فرهنگگرايي آشتي برقرار نموده و عوامل نظري و تجربي را از يك سو و خرد و كلان ، عيني و ذهني، عامليت و ساختار، فرد و جامعه و ساير دوگانگيهاي مناقشه برانگيز را از سوي ديگر در هم بياميزد( معصوميراد، 1390: 62 ). بوردیو با ارائهي مفاهيم جديدي همچون ميدان، عادت واره، سرمايه، ذائقه و … به تلفيق مفهومي پرداخته و در به كارگيري روشهاي كمي كيفي و تاريخي در بررسيهاي تجربي نيز از قابليتهاي روششناسيهاي مختلف بهره گيرد و به توليد شناخت معتبرتر ياري رساند(همان: 63).
نظریه سرمایه فرهنگي بوردیو
مصرف فرهنگي به بيان ساده به معناي استفاده از کالاهاي توليد شده نظام فرهنگي است و مشخصکننده نوع سليقه مصرف کننده ميباشد(بورديو،112:1984). درواقع، سليقه بيش از هر چيز در الگوي مصرف فرهنگي افراد بروز مييابد(فاضلي،127:1382). سليقه مجموعه متحدي از ترجيحات تمايز بخش است که قصد ابرازگري واحدي را در منطق خاص هر خرده فضاي نماديني (نظير ميدان مصرف فرهنگي) به نمايش ميگذارد(بورديو،243:1390). از نظر بورديو با در نظر گرفتن سليقه و ترجيحات افراد در انتخاب و مصرف کالاهاي فرهنگي ميتوان به موقعيت اجتماعي آنان پي برد. زيرا اصولا حس زيباييشناختي که گروههاي مختلف از خود نشان ميدهند و نوع مصرف فرهنگي خاصِ آنها خود را در تقابل با يکديگر مشخص و تعريف ميکنند(واکووانت،1379). بر اين اساس، در اين پژوهش تمايل به مصرف انواع کالاهاي فرهنگي نخبه گرايانه، ميانمايه و عاميانه به عنوان الگوهاي مشخص کننده سليقه افراد در نظر گرفته شده است. تضاد اصلي ميان اين سليقه ها در حوزه ماده واسلوب، محتوا و فرم، شعور و شور، تأمل و هيجان، و در يک کلام کيفيت و کميت، به چشم مي خورد(بورديو،1390). جايي که سليقه نخبه گرايانه با علاقه به هنر تجربي، انتزاعي، آوانگارد، و هنر پيچيده به لحاظ فرم مشخص مي شود؛ سليقۀ عاميانه معطوف به هنر با ويژگي واقعگرايي، کاربردي، و تزئيني ميباشد(رامين،1389).
مصرف و سليقه فرهنگي نخبهگرايانه
پايه و اساس سليقه نخبهگرايانه و زيباييشناسانه امتناع از هر چيز سطحي و سهلالوصول است(بورديو،350:1390). نوعي عمليات رمزگشايي در اين نوع سليقه نهفته است که محسوس را بر مفهوم ترجيح مي دهد و در همان حال از فصاحت، شورمندي و نمايشي بودن بيزاري
