
خلال کنشهاي متقابل اجتماعي فرا گرفته ميشود، و اين فراگيري نيز ناشي از فرايندهايي مانند يادگيري شرطي، تقويت، مشاهده، و الگوسازي و همچنين برچسب اجتماعي است. در هر حال گاه به منظور توجه دادن به نقش محوري فرايندهاي مزبور در اين تبيينها، آنها را نظريههاي فرايند اجتماعي مينامند. آنچه در اين دسته تبيينها به عنوان علل پيدايش اين بينش معرفي ميشود، معمولاً به يکي از محورهاي زير قابل تقليل است:
1- نقصان و ناکارآمدي جريان جامعه پذيري.
2- نقصان و ناکارآمدي جريان کنترل اجتماعي.
3- تعدد نامتناسب جريان هاي اجتماعي کننده و کنترل کننده (صديقي اورعي، 1374: 25).
رويکرد کنش متقابل
ديدگاه کنش متقابل بر اين نکته تأکيد دارد که در بحث کيفيت زندگي بايد به چگونگي تعامل و کنش متقابل نمادين توجه نموده و بر ماهيت فکري و تصوري هر فرد نسبت به خودش تأکيد دارد، چرا که نگرش وي مانند هر فرد ديگري در مورد، تصور مثبت و منفي اطرافيان در مورد شخصيت و رفتارش تأثير به سزايي در نحوه عمل او و در کيفيت زندگي او دارد.
از جمله نظريهپردازان اين رويکرد چارلز هورتن کولي، جورج هربرت ميد و بکر ميباشند که تبيينهاي آنها در مورد کيفيت زندگي تحت عناوين الگوي خود آينهاي، الگوي نقش اجتماعي و نظريه برچسب در ذيل مورد بررسي قرار ميگيرد.
چارلزهورتن کولي38، جامعهشناس امريکايي نظريهاي ارائه کرده است که به «خود آينه سان» معروف شده است، منظور از آينه که فرد خود را در آن ميبيند، جامعه است که ميتوانيم در آن واکنشهاي ديگران را در برابر اعمال و رفتاري که انجام ميدهيم ملاحظه کنيم، رشد خود اجتماعي از همان ابتداي زندگي آغاز ميشود. تصوير خود در نزد کودک، از خانواده سرچشمه ميگيرد و در طول زندگي، ضمن تماس با همبازيها و گروه همسالان رشد ميکند. بدين سان، رفتار را تا حد وسيعي واکنشهاي ديگران تعيين و مشخص ميکند. چنانچه تصويري که از خود پيدا ميکنيم تصويري مناسب باشد، مفهوم خود ارتقاء مييابد و رفتار تقويت ميشود. از سوي ديگر چنانچه تصور ما از خود ناجور باشد، مفهوم آن در نزد ما احتمالاً به پستي ميگرايد و رفتار متفاوتي از خود بروز خواهيم داد(کوئن، 1372).
کولي چنين استدلال ميکرد که خود يک شخص از رهگذر تبادل او با ديگران رشد مييابد. «خاستگاه اجتماعي زندگي يک شخص از رهگذر نشست و برخاست او با اشخاص ديگر پديد ميآيد». به نظر کولي، خود در ابتداي امر، فردي و سپس اجتماعي نميشود، بلکه از رهگذر يک نوع ارتباط ديالکتيکي شکل ميگيرد. آگاهي يک شخص از خودش، بازتاب افکار ديگران درباره خودش است، پس به هيچ روي نميتوان از خودهاي جداگانه سخن به ميان آورد. بدون ادراک همبستهي شما، او و آنها هيچ ادراکي از من نميتواند در ذهن صورت بندد.
کولي براي روشن ساختن خصلت انعکاسي خود، آن را با آينه مقايسه کرده بود. مفهوم خودآينه سان از سه عنصر اصلي ساخته ميشود. نخست، ظاهر ما به چشم ديگري چگونه مينمايد، دوم، داوري او درباره ظاهر ما چيست و سرانجام، چه احساسي از خود براي ما پديد ميآيد، غرور يا سرشکستگي. خود در يک فراگرد اجتماعي مبتني بر مبادله ارتباطي پديد ميآيد و در آگاهي شخص منعکس ميشود(کوزر،1377).
بنابر تئوري کولي مفهوم خودآينه سان در ارتباط با کيفيت زندگي فرد قرار ميگيرد هر چه اين مفهوم در فرد از بار معنايي قويتري برخوردار باشد در مقابل کيفيت زندگي فرد که به نوعي انعکاسي از اين مفهوم ميباشد از درجه بالاتري برخوردار خواهد بود.
رويکرد جامعهشناختي
موضوع کيفيت زندگي تقريباً به طور همزمان در چندين رشته علوم اجتماعي مطرح شد. درجامعه شناسي، اغلب بعنوان موضوعي ضمني در مطالعات اجتماعي مطرح بوده مانند توصيف زندگي روستايي در ايالت متحده که به وسيله آگبرن (1946) انجام شد. کيفيت زندگي به يکي از موضوعات مسلط شاخصهاي تحقيقات اجتماعي تبديل شده است.در ابتدا تنها بر شاخصهاي «عيني» رفاه مانند فقر، بيماري و خودکشي تأکيد ميشد و شاخصهاي انتزاعي تنها در دهه 70 اضافه شدند. کتابهاي منتشر شده در اين زمينه عبارتند از «شاخصهاي اجتماعي رفاه، درک آمريکاييها از کيفيت زندگي» نوشته اندرو و ويتي (1976) و «کيفيت زندگي آمريکايي ها: احساسات، ارزيابي ها و رضايت ها» نوشته کمپل(1981).
در حال حاضر کيفيت زندگي تعيين شده در بسياري از کشورهاي توسعه يافته موضوع اصلي گزارشهاي اجتماعي است و سؤالات مربوط به اين موضوع به عنوان سؤالات جامعهشناسي مسکن، کار و جامعهشناسي خانواده مطرح است(اسچسلر و فيشر،1985). در تاريخ علوم اجتماعي اغلب از رويکردهاي معيني به کيفيت زندگي بحث شده است. در مردمشناسي و جامعهشناسي کيفيت زندگي با توجه به نظام اجتماعي بررسي شده است. در اينجا مکاتب فکري گوناگوني در حوزه جامعه شناسي شرح داده ميشود.
ديدگاه بوم شناسي39
جامعهشناسي آمريکايي در اواخر قرن 19 در دانشگاه شيکاگو در حال شکل گرفتن بود. در واقع گشايش اين دانشگاه در سال 1892 با کمکهاي قابل توجهي از جانب خانواده راکفلر انجام گرفت. اين زماني مناسب براي توسعه جامعهشناسي به عنوان يک رشته مستقل بود. برخلاف دانشگاههاي شرق آمريکا که تابع سنتهاي خاصي بودند اين دانشگاه جديد ميتوانست بخشهاي گوناگوني از جمله جامعهشناسي را بدون هيچ مانعي از نظر بودجه و يا قوانين تأسيس کند. جامعهشناسي در دانشگاه شيکاگو با تأکيد بر بومشناسي شکل گرفت. بومشناسي هم به طور کلي بر نحوه توزيع فعاليتهاي اجتماعي (کيفيت زندگي) در فضا و زمان تأکيد دارد. با استفاده از اين ديدگاه بوم شناسان به دو موضوع اصلي توجه داشتند که در تحليل کيفيت زندگي از اهميت خاصي برخوردارند. اول اينکه توزيع فعاليتها در فضا و زمان و در محيط شهري چگونه باعث يا مانع دستيابي به اهداف جمعي ميشود. دوم اينکه اين نحوه توزيع چگونه بر تجربه اجتماعي افرادي که در معرض آن قرار دارند تأثير ميگذارد. محققين شيکاگو در دو سطح کلان و خرد به بررسي مسائل شهري پرداختند. تحقيقات آنها هم شامل نظريههاي کلان ميگردد که نشان ميدهد چگونه کيفيت زندگي در ميان اجتماعات گوناگون متفاوت است و نيز شامل تئوريهاي خرد ميشود که به جريانهاي روانشناسي اجتماعي توجه دارد که زيربناي اين جريانها در سطح کلان هستند. البته بايد توجه داشت که مکتب شيکاگو که پايه گذار آن رابرت پارک40 (1914) است اصولاً تحت تأثير انديشه داروين، زيمل و کنش متقابل نمادي قرار داشته است. پارک پايه گذار اين مکتب قبل از ورود به دانشگاه شيکاگو يک روزنامهنگار بود که حدود بيست و پنج سال از شيوه جمع آوري اطلاعات و گزارشهاي تجربي درباره شرايط اجتماعي، وضعيت مسکن، مهاجرت و شيوه زندگي شهري استفاده کرده، و حدود يک سال هم در آلمان تحت نظر زيمل با آثار و شيوه انديشه او آشنا شده بود.
بنابراين پارک بهعنوان پايه گذار مکتب بومشناسي کوشش کرد تا تشبيهي ميان محيط طبيعي و محيط اجتماعي برقرار سازد او در واقع پايه گذار جامعهشناسي شهري بود. او و شاگردانش پس از انجام تحقيقاتي در شهر، آنها به تحقيق در مورد انحرافات اجتماعات در مناطق شهري که ارقام بالاتر جرم و جنايت را دارد، پرداختند. ديدگاه پارک، برگس و همکارانشان اصولاً يک ديدگاه اثباتي است و شايد کار آنها تحقق بخشيدن به آرزوهاي کنت باشد که بر مشاهدات طبيعي و تجربي جهت حل مشکلات اجتماعي تأکيد داشت.
از نقطه نظر بوم شناسان کار جامعهشناس دريافت اين مهم است که تعادل طبيعي چگونه در محيط اجتماعي حفظ ميشود. از جمله مفاهيم اصلي که بوم شناسان از آن استفاده ميکنند همزيستي41، رقابت42 (رقابت به معني کوشش براي دستيابي به منابع کمياب)، هجوم43 و استقرار، تعادل طبيعي44 و انطباق45 با محيط زيست است. همزيستي به معني زندگي مشترک اورگانيسمهاي غيرشبيه46 است و هجوم به معني ورود يک نژاد يا يک گروه از افراد، يا يک فعاليت به يک منطقه و بيرون راندن اهالي قبلي و اسکان يافتن در آن منطقه است. تعادل طبيعي به معني رابطه ميان گياه و جانور و محيط در صورتي است که تعادل محيط حفظ شود، به طوري که موجودات مکمل يکديگر باشند، مثلاً گياهان دانه خود را به جانوران ميدهند و جانوران باعث پراکنده شدن تخم گياهان و تکثير آنها ميشوند. در مطالعه اين نوع روابط بوم شناسان تأکيد ميکنند که بقا و انطباق با محيط و انطباق موجودات با يکديگر از جمله مسائل مهم در بقاي شبکه زندگي در محيط است. بعضي از اشکال زندگي با يکديگر همسو هستند و برخي ديگر نيستند. در طول زماني بعضي اورگانيسمها در ضمن رقابت با يکديگر باقي ميمانند، چون قويتر هستند. محيط زنده همانند يک زنجيره است، هر تغييري در يک بخش از آن اتفاق بيفتد مابقي را تحت تأثير قرار ميدهد. اين روابط متقابل آنچه را آنها اجتماعات زيستي ميخوانند پديد ميآورد. يعني مجموعهاي از روابط مشخص ميان ارگانيسمها، اجتماعات زيستي در منطقههاي خاص جغرافيايي واقع شده اند که آنها را منطقههاي طبيعي ميخوانند، يعني اين منطقهها به طور طبيعي و جدا از تعيين خط و مرزهاي دولتي شکل ميگيرند و تغيير ميکنند.
در واقع نظريهپردازان شيکاگو از مدل بومشناسي به شکل نسبتاً آزادي استفاده کردهاند تا تحقيقات خود را در شهر شيکاگو مطرح سازند. آنها معتقد بودند که نظم اجتماعي حاکم بر اين شهر از نقطه نظر بومشناسي قابل تبيين است. اين نظم حاصل جريانهاي اجتماعي گوناگوني است، مثل همزيستي (روابط متقابل مفيد)، مشارکت، رقابت و تغييرات چرخشي. البته آنها در عين حال بحث ميکردند که انسانها برخلاف موجودات ديگر توانايي فرهنگ سازي را دارند که محدوديتهايي براي جريانهاي بومشناسي پديد ميآورد. اين محدوديتها از طريق هنجارها، آداب و رسوم و ارزشها ايجاد ميگردد. در اين چارچوب تحقيقات تجربي آنها، بر نحوه توزيع و تکرار فعاليتهاي شهري مانند تجارت، صنعت، سکونت و رفتارهاي نابهنجار (خيانت، جرم، بيماري رواني و ساير رفتارهاي نابهنجار) پرداخت.
از جمله معروفترين آثار آنها در زمينه انحرافات ميتوان از آثار زوربا47 تحت عنوان ساحل طلايي، ويرث48 تحت عنوان زاغه، لندسکو49 تحت عنوان جنايت سازمان يافته و بسياري آثار ديگر ياد کرد. اما در اينجا به توضيح در مورد چند نمونه از آثار بومشناسان که به نظريههايي در زمينه کيفيت زندگي منتهي گرديده ميپردازيم. يکي از مهمترين نمونههاي نظريه بومشناسي کار برگس تحت عنوان نظريه هاي دواير متحدالمرکز است که در سال 1925 ارائه ميشود. برگس معتقد بود که توسعه شهر همانند داوير متحدالمرکزي شکل ميگيرد که در هر يک از اين دايره ها فعاليت خاصي در جريان است. دايره 1 محل فعاليتهاي تجاري، منطقه 2 تحت عنوان منطقه در حال تغيير و تبديل نامگذاري شده، که منطقهاي است که هسته اصلي شهر را احاطه کرده و چون ساکنين قبلي آن در اثر هجوم مهاجرين به بيرون رانده شده اند و مالکين زمين و ساختمانها به اين نقطه به اميد توسعه شهر و افزايش قيمتهاي آن مناطق را به همان شکل نگاه داشته اند. اما با توسعه عمودي شهر هسته 1 به رشد خود ادامه نداده و در واقع توسعه عمودي جلو توسعه افقي را گرفته است. در عين حال اين منطقه به حال خود رها ميشود و تنها محل سکونت افراد مهاجر کم درآمد و اقليتهاي نژادي ميگردد. دقيقاً اين منطقه است که کانون توجه مکتب شيکاگو را به خود تخصيص ميدهد، يعني پس از ارائه نظرياتشان راجع به شکل شهرهاي صنعتي تحقيقات بعدي آنها در اين منطقه در حال تغيير و تبديل متمرکز ميشود. منطقه 3 محل سکونت کارگران و منطقه 4 محل سکونت طبقه متوسط و منطقه 5 محل سکونت طبقات مرفهي است که به شهر آمد و رفت دارند. البته با مطرح کردن نقشه شيکاگو به عنوان نمونه يک شهر صنعتي پرمهاجر که در حال تغيير و تحول ميباشد مطرح شده است.
اين نقشه در اثر جريانهاي بومشناختي پديد آمده است، به خصوص رقابت از نظر قيمت زمين بالاترين قيمت زمين مربوط به منطقه 1 است، يعني مرکز شهر، جايي که تمامي شبکههاي حمل و نقل به آن منتهي ميشوند و پايينترين قيمت زمين هم برخلاف انتظار مالکين آن مربوط به منطقه 2 ميشود که در ضمن بالاترين ارقام جنايت را نيز دارد.
