
اوست.
البته بعد از آن زمان تصاوير ديگري نيز از کودکان در سينماي آمريکا رواج يافت و از آنجا که نيمي از نوجواني در واقع همان کودکي است، ميتوان در ساخت الگوهاي نوجوانان از بعضيشان که تنافي با دين نداشته باشند، بسيار بهره برد. در تاريخِ تصاوير کودکان در سينماي آمريکا تجربيات فراواني وجود دارد که گاهي با وجود شباهتهايي ميان ما و زمانههايي از جامعة آمريکايي، بسيار ميتوانيم از آن تجربيات بهره ببريم. به عنوان مثال زماني رواج تصاوير کودک معصوم در جامعة آمريکايي باعث شد خانوادهها به طور افراطي کودک محور شوند و اين کودک محوري افراطي باعث شد نسل بعدشان، نسلي لوس و خودخواه بار بيايد، نسلي که ديگر حاضر نبود خود را فداي کودکانش کند و آنجا بود که نسل سوم به نوعي مانع راحتطلبيهاي نسل دوم طلقي ميشد و آنگاه تصاوير ديگري به غير از کودک معصوم براي کودکان در سينماي آمريکا رواج يافت که بعضي از آنها مانند کودک هيولاها و يا کودکان شيطان صفت ذاتاً با مباني ديني در تعارض هستند. به هر حال کل اين تاريخ، اين تجربه را نيز براي ما در پي دارد که چقدر نمادسازي کار حساسي است و ساخت هر نمادي به ظاهر خوب يا بد، ميتواند در آينده چه عواقبي را به دنبال داشته باشد.
2-5-6. امکان بهرهگيري از تجربيات هاليوود در خلق الگوهاي ديني براي نوجوانان
بررسي امکان بهرهگيري از تجربيات هاليوود در خلق الگوهايي ديني مبتني بر اين سوال است که آيا تمامي آثار هاليوود کاملاً بر خلاف جهت دين در حرکت هستند که جواب به اين سوال نيز مبتني بر تعريف صحيح دين ميباشد.
نبايد دين را محدود به يک سري افعال کرد. خداوندي وجود دارد که خالق تمامي موجودات است و وظايفي را به عهدة بعضي از آنها گذاشته است و هر چيزي در مسيري قرار داشته باشد که خداوند از آن راضي باشد، ديني محسوب ميشود.
خالق هستي، تمامي انسانها را بر مبناي يک فطرت واحد الهي آفريده و پيروي انسانها از مسير صحيحي که فطرتشان نيز همان را اقتضاء ميکند، تأييد کرده است که الگوهاي هاليوود هرگز نميتوانند کاملاً بر خلاف اين مسير فطرت خداداي در حرکت باشند.
شايد هاليوود سعي داشته باشد تحريفهاي به وجود بياورد، اما باز ميتوان با شناخت و حذف مسيرهاي انحرافيِ ايجاد شده توسط هاليوود، از بسياري تجربيات ديگر آنان در ارائه و شناساندن مسيرهايي فطري به مخاطب بهره برد.
مخصوصاً وقتي مخاطب نوجوان باشد، او که فطرتش هنوز دست نخورده و بسيار پاکتر از ديگران است و تازه از سن پاک کودکي پا به دوران بزرگسالي گذاشته است. نوجوان مهرباني، پاکي، صداقت، و حمايت از مظلوم را دوست دارد و زشتي، ريا، دروغ، دورويي و ظلم را زشت ميدارد، چون فطرتش همين را اقتضاء ميکند و اينها مورد تأييد پروردگار ميباشند که هاليوود هرگز نميتواند کاملاً بر خلاف جهت اين فطرت در حرکت باشد؛ وگرنه هرگز مورد قبول مخاطب نوجوانش قرار نخواهد گرفت.
فصل سوم: روش تحقيق
3-1. روششناسي
در اين تحقيق، از دو منظر به جوابِ چگونگي تأثيرِ نشانههاي الگوهاي هاليوود در هويت نوجوانان توجه شده است. اول آنکه خود آن نشانههاي به کار برده شده در الگوهاي هاليوود ذاتاً بر چه معانياي دلالت دارند (آيا ذاتاً در تنافي دين هستند يا خير؟) و دوم آنکه چگونه آن نشانهها را به کار ميگيرند تا به اهداف خود برسند؛ تا به اين جواب برسيم در يک الگوي ديني از کدام يکِ آن نشانهها ميتوان بهره گرفت و چگونه بايد از آنها بهره گرفت تا به اهداف خود برسيم. پس در عين حال که خود آن نشانهها را تحليل ميکنيم ميبايست مسير کاربرد آن نشانهها را براي رسيدن به هدف نيز تحليل کنيم و بررسي کنيم از منظر دين چه تغييراتي بايد در اين مسيرها ايجاد کرد تا به کارکرد مطلوبي از آن نشانهها دست يافت. حتي ميتوان با بررسي نقاط اشتراک آن مسيرهاي کاربردي، چند شاهراه عمده را شناسايي کرده و با توجه به اين شاهراهها مسيرهاي جديدي نيز خلق کرد.
حال که دقيقاً ميدانيم به دنبال چه هستيم بايد روش رسيدن به اين اهداف را هم دقيق معين کنيم. منظور از روش در اينجا چيزي غير از روش نشانهشناختي است که قبلاً بيان کرديم، زيرا با روش نشانهشناسي تنها ميتوان دادهها را تحليل کرد در حالي که روش پژوهش از چگونگي پيشبرد تحقيق و شيوههاي اجراي آن سخن ميگويد.
در اينجا بايد دو مفهوم مرتبط با يکديگر از هم تفکيک شوند: روششناسي و روش. پاسخ به اين سوال روششناختي که پژوهشگر چطور ميتواند به يافتن پديدههايي بپردازد که باور دارد ميتوانند شناخته شوند، مستلزم ارجاع به پاسخ دو سوال معرفتي و هستيشناختي است که بعداً بيان خواهم کرد، يعني هر روششناسي، مناسب اين کار نيست. براي مثال، يک واقعيت “واقعي” که از سوي يک پژوهشگر “عينيگرا” دنبال ميشود مستلزم کنترل بر عوامل مرتبط ممکن است. سوالهاي روششناختي نميتوانند به پرسش روشها تقليل يابند؛ روشها بايد با روششناسي از پيش تعيين شده منطبق باشند.
روشهاي تحقيق، فنون يا رويههاي علمي هستند که به منظور گردآوري و تحليل دادههاي مربوط به يک سوال پژوهشي و يا فرضيه مورد استفاده قرار ميگيرند. در مقابل، روششناسي عبارت است از چگونگي پيشبرد تحقيق و شيوههاي اجراي آن. روششناسي به اين امر ميپردازد که نظريهها چگونه ايجاد و آزمون ميشوند، چه نوع منطقي مورد استفاده قرار ميگيرد، اين نظريه چه ملاکهايي بايد داشته باشد، نظريه چه شکل و قالبي دارد و چگونه ديدگاههاي خاص نظري را ميتوان به مسائل خاص پژوهشي مرتبط ساخت؟83
3-1-1. ضرورت تبيين مواضع پارادايمي
به پيروي از کوهن (1960)، پارادايم به عنوان نظامي از باورداشتهاي بنيادي يا جهانبيني تعريف ميشود که پژوهشگر را نه تنها در انتخاب روش، بلکه به شيوهاي بنيادي در حوزههاي معرفتشناختي و هستيشناختي نيز جهت ميدهد.84
محقق بايد در نظر داشته باشد که هر سوال، موضوع يا تحقيقي بايد از نظر مواضع سهگانهي پارادايمي هستيشناختي، معرفتشناختي و روششناختي داراي انسجام و همگرايي باشد. در غير اين صورت، تحقيق يا سوال وي با اختلال پارادايمي روبهرو شده و معرفت به دست آمده مخدوش و غير علمي خواهد بود.85 به همين دليل، نگارنده صفحاتي را به بيان اين مواضع اختصاص ميدهد.
3-1-1-1. پرسشهاي هستيشناختي
پرسشهاي هستيشناختي در برگيرنده سوالهايي است که به حوزه واقعيت، جهان و هستي معطوف هستند. سوالهايي نظير: شکل و ماهيت واقعيت چيست؟ چه چيزي وجود دارد که ميتوان در مورد آن شناخت حاصل کرد؟
آقاي محمدپور در کتاب روش در روش در يک طبقهبندي عام، موضع هستيشناسي را در دو دسته هستيشناسي واقعگرا و هستيشناسي ايدئاليست ميبيند و بر خلاف داعيه برخي روششناسان که اين دو نوع هستيشناسي را در تقابل با هم ميبينند، معتقد است دو موضع مذکور نقاط مشترکي نيز داشته و عناصري از هر کدام را ميتوان در هر يک از پارادايمهاي مورد بحثشان در کتاب يافت که موضع هستيشناسي نگارنده نيز عناصري از هر دو را در خود جاي داده است.
پارادايمهاي مبتني بر هستيشناسي ايدئاليست فرض ميکنند که آنچه ما به عنوان جهان بيروني تلقي ميکنيم و با آن به اشکال مختلف تعامل داريم، تنها اشکال و جلوههاي صوري و ظاهري بيش نبوده و موجوديتي مستقل و جداي از افکار و ايدههاي ما انسانها ندارند. انسانها واقعيتها و جهانهاي اجتماعي را آنطور که ميخواهند، ميبينند و تفسير ميکنند نه آن طور که واقعاً وجود دارند. در مقابل، هستيشناسي واقعگرا بر اين فرض استوار است که هم پديدههاي اجتماعي و هم طبيعي موجوديتي دارند که از فعاليتهاي انسانها به طور عام و مشاهدهگر به طور خاص مستقل است.86
3-1-1-2. پرسشهاي معرفتشناختي
پرسشهاي معرفتشناختي نيز ميپرسند چهطور انسان به معرفت از جهان اطراف خود دست يافته، دست مييابد و دست خواهد يافت؟ در علوم اجتماعي – مانند انواع هستيشناسي – معرفتشناسيهاي گوناگوني وجود دارند که هر کدام پاسخهاي خاصي به اين سوالها دادهاند. پاسخي که ميتوان به اين پرسشها داد، تحت تاثير پاسخهايي است که قبلاً در بخش هستيشناسي به آن داده شده است. براي مثال، اگر در واقعگرايي، يک واقعيت به مثابه “واقعي” فرض شود، موضعگيري معرفتشناختي بايد وضعي جدايافته و عيني يا همراه با فراغت ارزشي باشد تا بتواند کشف کند که “اشياء واقعاً چگونه هستند و چهطور عمل ميکنند”.87
بنتون ميگويد: “در دوره قرون وسطي، ايمان ديني و مکاشفه دو رهيافت عمده معرفتشناختي بودند. اما در قرون شانزدهم و هفدهم ميلادي دو گزينه خرد و تجربه به مثابه بديلهايي براي ايمان ديني و مکاشفه پيشنهاد شدند (بنتون، 1977: 20)”.88
در منطق اسلام همواره اين دو با هم بودهاند و هيچگاه اينطور تصور نشده است که ايمان ديني از خِرَد تهي است. بلکه بهرهگيري از ايمان ديني (آيات و روايات) به معناي آن است که خرد الهي چيزي را به صلاح انسان ميداند و از آنجا که علم انسان محدود است و نميتواند به همه صلاحهاي خويش اطلاع يابد، ميبايست در اموري که علم او محدود است به عالم آگاه و مورد اعتمادي رجوع کند که طبق دلايل عقلي معتبر و يقيني آن عالم دانا و دلسوز که به تمام استعدادهاي انساني و راههاي رشد و سقوط او آگاه است تنها خداوند يکتا ميباشد.
در اسلام دلايل حضور خداوند يکتا و راههاي رسيدن به کلام او با دلايل عقلي معتبر و يقيني تشريح شده است تا انسان در هيچ زماني مورد سوء استفاده قرار نگيرد و به تقليد محض از سخنان غير الهي نپردازد. البته خرد انساني اگر در مسير درست حرکت کند، ميتواند به واقعياتي مطابق با حقيقت دست يابد. شايد اين مقيد کردن خرد به حرکت در مسير درست مخالف با آزادي انديشه و نوعي اجبار به تقليد بيخردانه به نظر برسد، اما منظور اين است که امروزه در بسياري از مواضع فلسفي و جهانبينيها مشاهده ميشود چيزهايي مبنا قرار داده ميشوند که هنوز اثبات نشدهاند و يا آنکه بيدليل دلايلي يقيني رد ميشوند. پس يک سري شرايط براي قوة استدلال عقل وجود دارند و بايد رعايت شوند تا مطمئن باشيم به شناخت کافي از واقعيت دست پيدا کردهايم.
3-1-1-3. مواضع نويسنده
مواضع پارادايمي نويسنده که تلاش کرده تناقضي با آموزههاي اسلامي نداشته باشد عناصري از اثباتگرايي، خردگرايي و نسبيگرايي را داراست. از يک طرف طبق آموختههاي ديني يقين داريم واقعيتهايي جدا از اينکه به آنها شناختي داشته باشيم يا نه وجود دارند و نحوة شناخت ما از آنها هيچ تأثيري در ذات آنها ندارد که حداقل دربارة خداوند يکتا يقيناً قائل به اين سخن هستيد و فعلاً همين يقين براي بيان موضع نويسنده کافي است. راههايي که ما را به يقين دربارة وجود خداوند ميرسانند متفاوتند که يکي از آنها بهرهگيري از استدلال عقل است. از طريق استدلال عقل بعد از بيان ضرورت وجود خداوند و خالقي براي انسان، بيان ميشود که اين خالق از عمل بيهوده و خلاف عقل منزه است و در پس هر امر او که همان فعل اوست حکمتي نهفته است؛ به اين ترتيب خلقت انسان نيز از اين قاعده مستثني نيست و اهدافي در آن وجود دارد که آن اهداف و راه رسيدن به آنها به روشني در آموزههـاي دين اسلام بيان گشتهاند و تاکيد شده خلق انساني با اراده و در عين حال بيهيچ مسئوليت و بي هيچ وظيفهاي کار عبث و بيهودهاي است و اين چنين عملي از خالق يکتا بعيد است.
تا به اينجا به سطحي از واقعگرايي ملتزم شدهايم. اما نه واقعگرايي سطحي و کمعمق که مبتني بر باور و پايبندي بيچون و چرا و جزمانديشانه به وجود واقعيت بيروني و مستقلي است که تمام ابژهها، رويدادها و موقعيتها را در برگيرد و نه واقعگرايي مفهومي که تنها راه شناخت واقعيت را استفاده از ظرفيتهاي دروني انسان براي انديشهورزي و استدلال ميداند. بلکه واقعگرايي که معتقد است عينيتهايي فراي وجود و شناخت انسانها موجود است که از راههايي ميتوان به ذات يا صفات آنها پي برد که يکي از آن راهها استدلالهاي عقل است.
از آنجا که در اين تحقيق از پارادايم
