
در رفتار ظاهر شود و برخی افراد به سبب عللی مانند افزایش خشم و عصبانیت، کمی وابستگی و تعلق خاطر به دیگران، کیفیت زندگی خود را نامطلوب تلقی کنند، این تبیینها را میتوان تحت الگوی روانکاوی و الگوی نارسایی شخصیت بیان نمود. در این دیدگاه هر کس در وضعیت نامناسب قرار بگیرد رفتار کجروانه از خود بروز میدهد و این امر کیفیت زندگی فرد را تقلیل میدهد. نظریههایی دیگر بر تأثیر توأم عامل رفتار و وضعیت رفتار تأکید دارند این رهیافت کیفیت زندگی را محصول کنش متقابل میان عامل رفتار و وضعیت رفتار میداند. اغلب تئوریهای روان شناسی برآنند که، در فرآیند اجتماعی شدن فرد با کیفیت زندگی پایین و معمولاً در رابطه بین مادر و فرزند نقصان وجود داشته است. این نقیصه شامل ناراحتی عاطفی است که به پیدایی خصلتهای کژرفتار منتهی میشود. همچنین روانشناسان کودک در مورد انحراف، چنین استدلال کرده اند که از جمله مهمترین نیازهای کودک امنیت عاطفی است که از طریق مادر قابل تأمین است. چنانچه کودک، به ویژه در دوران کودکی از عشق و محبت مادری محروم شود، این امکان وجود دارد که به شخصیت روان رنجور21 مبتلا گردد. این افراد معمولاً بدون تأمل و اندیشه عمل کرده و در نتیجه کیفیت زندگی مطلوبی را تجربه نخواهد .کیفیت زندگی پایین در این دیدگاه واکنشی است که در نتیجۀ عدم توانایی فرد در یافتن راه حل جهت کشمکشهای ناشی از ارتباط او با خانواده به وجود آید .
4-8-2- شاخصهای روان شناختی
در حالی که روانشناسان اجتماعی توجه خود را به کیفیت زندگی گروهها و جوامع معطوف کردند، سایر پژوهشگران زندگی فردی را مورد مطالعه قرار دادهاند و در این مقوله تأثیر بیماریهای حاد و مزمن بر کیفیت زندگی مورد توجه خاص قرار گرفته است. در روانشناسی اولین مطالعات راجع به کیفیت زندگی به عنوان بخشی از پژوهش مربوط به «دوران پیری موفق» صورت گرفت. تئوریهای مربوط به سلامت روان برای بسیاری از محققان رفتاری اهمیت دارند. تئوریهای روانشناسی بر رابطه بین سلامت ذهنی، عواطف و حالات روانی تأکید دارد. در پژوهشهای مربوط به کیفیت زندگی، سلامت روان بعد مهمی را به خود اختصاص داده است. اغلب سلامتی روان را بر اساس فاکتورهایی از قبیل رضایت از زندگی، خلق و خو، عزت نفس، نگرانی و افسردگی تحلیل کرده اند. روانشناسی بعنوان یک علم به بررسی جنبههای فردی رفتار افراد پرداخته و کمتر به سطح گروههای اجتماعی که حیطه کارمتخصصین علوم اجتماعی است وارد شده است و برای بررسی کیفیت زندگی بر جنبههای رفتاری فرد تاکید دارد. در رویکرد فردگرایانه، سعی بر این است که تجربۀ درونی فرد و منطق فعالیتهای وی مورد بررسی قرار گیرد، منطقی که عنوان کننده آن است که انگیزه انسان بر اساس ارزشها و انتقادات خاصی استوار است که اگر به ناکامی یا یأس مبدل شوند باعث بروز احساسات منفی و اگر قوت گرفته یا برآورده شوند منجر به رضایت یا خوشبختی میگردند. اساس نظری این نوع مقیاس روانسنجی، یک نوع استرس فردی است که آن احساسات منفی گوناگون واکنش به تجارب استرس زای زندگی از قبیل نگرانی، ترس و ناراحتی، عصبانیت، خصومت،پرخاشگری، اندوه وافسردگی است.منطق فرد مسئول ارائه مراقبتهای پزشکی برای استفاده از عکس العملهای ناشی از استرس تنها با استفاده از تئوری رابطه بین تن و ماده قابل فهم نیست. در مورد نشانهها و علائم بالینی بطور کلی دیدگاه این است که پزشک باید به پدیدههای نامطلوب چون احساسات منفی که حاکی از علائم توازن در حالت پایدار عاطفی بوده و باید در حالت ایده آل اصلاح شوند، بپردازد. عدم وجود مؤلفههای مثبت در یک مقیاس فوراً نیاز به مقیاسهایی که بر خوشبختی، شادی، رضایت خاطر و غیره تأکید دارد، را آشکار ساخته است. برخلاف عقاید گذشته، این نظر که احساسات مثبت و منفی از لحاظ تجربی با هم رابطه عکس دارند، درست نیست. اگرچه در چندین پژوهش این احساسات عاطفی با هم رابطه منفی داشتند، دیگر پژوهشها در این زمینه تعامل قابل توجهی را نشان داده اند. تأثیر عمده دیگر بر تحلیل کیفیت زندگی مرتبط با تندرستی، با پیشرفت مقیاس بندی روان سنجی رخ داد. این تلاش برای سنجش زندگی روانی (فکر و احساسات) و ارائه مقیاسهای درونی متفاوت از مقیاسهای بیرونی است که دانشمندان رفتارگرا بخصوص روانشناسان تجربی از آنها استفاده نموده اند. طبقه بندی حالات و نگرشهای عاطفی به نحوی که آزمایش فرضیهها امکان پذیر باشد، عمدهترین تأثیر را بر مقیاسهای کیفیت زندگی داشته است. این کمیت نمایی، به فرایندهای ذهنی که به صورت شفاهی ابراز شده و منطبق بر توضیحات کمی نشانهها، علائم و شیوههای پزشکی است،اشاره دارد. این امر به فرد امکان میدهد تا تأثیر شیوۀ خاصی را که در انتزاعیترین شکل ممکن بیان میشود، بررسی کند. کمیت نمائی احساسات و نگرشها نه تنها شامل بررسی یک حالت روانی به عنوان پدیده ای مطلق است بلکه سنجش میزان حضور آن پدیده بر اساس یک مقیاس پنج مرحله ای چون مقیاس لیکرت22 را شامل میشود. برخی از مشکلات مهم در این مقیاسهای انتزاعی کیفیت زندگی بخصوص مقیاسهای مربوط به سنجش رضایت از زندگی نیز همچنان وجود دارد. مشکل اصلی این است که مقیاسهای مزبور بر ارزش لذت گرائی و شادی به عنوان انگیزه اساسی بشر تأکید میکنند. اگر چه این مسئله با سودگرائی فلسفی و جامعه مصرف گرایی امروزی سازگار است، اما در تضاد با بسیاری از نظامهای ارزشی سنتی است که برخواسته از سنتهای یهودی، مسیحی، بودائی، کنفوسیوسی، سنتهای انسان گرایانه یا برخاسته از از سنتهایی میباشند که بر اهمیت کشور، گروه قومی و مذهبی یا خانواده تأکید دارد. تمام این سنتها به رفاه کل جامعه و رفتار صحیح فرد اهمیت داده اند، بعنوان مثال 1. اهمیت به رفاه دیگران، خیرخواهی، مهربانی، مساوات طلبی، قدرت پذیرش یا نگرانی در مورد دیگران. 2. موقعیت مطلوب یا مورد احترام از جمله قبول مسئولیت و جایگاه اجتماعی. 3. خودداری و خویشتن داری اجتماعی. 4. فردگرائی، گوشه گیری، خودکفائی و اخلاق کاری. 5. مهارت اجتماعی: مهارتها و سازگاری اجتماعی. 6. دین داری شامل جهت یابی سنتی مذهبی و جدّیت تعهدات مذهبی. بنابراین در اینجا تضادهایی رخ میدهد، تضاد لذت گرایی امیدوار کننده یعنی رویکردی خودبینانه، خودخواهانه با طرف داری از ایثار و فداکاری نسبت به جامعه. دوم تضاد بین عکس العمل مستقیم نسبت به محرک همانند اصل لذت و دوره قاعده مربوط به نوعی از مسئولیت که به وسیله آن فرد همانند شخصی بی اراده، به محیط شادی آور و یا تهدیدکننده عکس العمل نشان نداده بلکه از طریق فرایند ارزیابی شناختی واکنش نشان داده اند. این قاعده ارزیابی شناختی حتی در مورد واکنش به استرس با تئوری نوین استرس روانی مرتبط است. هر چند از الگوهای ارزشی است که جایگزین رویکرد فردگرایانه/ لذت گرایانه/ خودخواهانه شود و ارائۀ مقیاسهایی برای سنجش ارزشهای بشری بصورت پرسش نامههایی که کیفیت کلی زندگی را ارزیابی نموده است. نقش اساسی پژوهشهای مربوط به کیفیت زندگی در روانشناسی یا روانشناسی اجتماعی تنها پیشرفت تکنولوژی سنجش یک بعد از کیفیت زندگی مرتبط با تندرستی نبوده است. بلکه ارتباط نظری و تجربی بین ابعاد مختلف کیفیت زندگی است که به صورت پیوستاری از مسائل زیست شناختی تا مسائل اجتماعی- روانشناسی نشان داده شدهاند. با توجه به اینکه روشهای تجربی همانند علم» نیازمند آزمایش فرضیههای خاص یعنی آزمایش تئوریهای علی و معلولی است که فرضیههای خاصی از آنها به دست آمده است. حال سوال این است که آیا میتوان از روشهای تجربی برای بررسی کارکردهای ذهنی (عاطفه، شناخت) استفاده کرد؟ فرضیههای طرح شده نه بر اساس تجربه بلکه با توجه به وقایع علنی و قابل مشاهده آزمایش پذیر شده اند. این گونه ای تخصصی از روش استنتاج بر مبنای فرضیه است، در حالیکه فلسفۀ تجربی حاکی از آن است که تئوریهای کلی ما بر تجارب منطقی استوارهستند، روانشناسان عقیده دارند که تنها دادههایی که در دسترس «ناظران بیرونی» قرار دارند با لازمههای علوم رفتاری سازگار هستند .بنابراین روشهای تجربی را میتوان به دو دسته کلی آزمایشگاهی و مشاهده ای تقسیم کرد. روشهای آزمایشگاهی یا لابراتواری در «محیطهای بسته» و تحت شرایط آزمایشگاهی کنترل شده «متغیرهای آزاد» که آزمایشگاهی فراهم میآورد و با مشاهده نظم موجود در رفتارهای نهایی صورت میگیرند (متغیرهای وابسته). روشهای مشاهده ای در «محیطهای باز» اجرا میگردند که در اصل حاکی از شمار نامحدود پدیدههای قابل مشاهده است، در این روش محققان صرفاً با استفاده از شیوههای استقرائی و استنتاجی سعی دارند قاعدههایی را از دادههای گردآوری شده که همان موقعیت طبیعت گرا هستند، استنباط شوند. پژوهشهای مشاهده ای به پیمایش و تحقیقات میدانی تقسیم بندی شده اند. نقش اصلی پژوهشهای مربوط به کیفیت زندگی در علم تجربی، استفاده از پیمایش از طریق پرسش نامهها برای سازماندهی مشاهدات «طبیعت گرایانه» تشخیص قواعد و ارائه آنها به صورت کمی است این نهایتاً به ارزیابی متغیرهای آزاد به دست آمده از محیط طبیعت گرایانه (همچون معالجات پزشکی) و تأثیر آنها بر عواطف و نگرشها منجر شده است که بنوبه خود متغیر وابسته محسوب شده است.(کتبی،1385: 68). بنابراین اکثر پژوهشهای مربوط به کیفیت زندگی به مشکل موجود در کل پژوهشهای تجربی یعنی مشکل صحت یا ارزش واقعی مشاهدات پرداخته اند و از این راه از بررسی چندین زمینه از مقیاسهای «عینی» بدست آمده از لابراتوار گرفته تا مقیاسهای رفتاری و نهایتاً پدیدههای روانی که در واقع به شرایط عینی رفتاری از طریق واکنشهای عاطفی و خودنگری همانند موضوع رضایت از زندگی عکس العمل نشان میدهند، بهره مند گردیده اند. این مسائل ما را از دومین نقش عمده کیفیت زندگی مرتبط با تندرستی یعنی توجه به مفهوم یک احساس خاص به طور کلی در موقعیت بروز استرس و بخصوص بیماری آگاه میسازد. هر گاه به بررسی جایگاه احساس در سنجش کیفیت زندگی پرداخته شود، درخواهیم یافت که تئوریهای ضمنی استرس همیشه در اشاره به احساس دخیل بودهاند بخصوص در چند احساس اصلی (نگرانی، افسردگی، ترس، تنش، غم و خصومت) که در واقع واکنش فرد به موقعیتهای نامطلوب هستند. نظریه پردازان و محققان تجربی هنوز در مورد اینکه آیا احساسات اصلی، واکنش بلافصل به وقایع دردناک یا ترسناک و شادی آور هستند و یا اینکه بر اثر نوعی فرایند ارزیابی شناختی تغییر میکنند که فرد بوسیله آن صدمه ناشی از واقعه یا امکانات خود برای غلبه بر آن ارزیابی میکند، به اتفاق نظر کامل نرسیدهاند. این یکی از معمولترین فرضیات مربوط به روابط بین بیماری و الگوهای بروز واکنشهای متعاقب عاطفی و نگرشی پیچیده است. از زمانهای گذشته تمایل به پذیرش دیدگاه «مخالف» درباره رابطه بین احساس و آگاهی وجود داشته است. بر اساس این دیدگاه در زمان معین احساس، آمادگی مؤثر فرد برای بروز واکنش به واقعه ای خاص بر اساس تجربه قبلی خود در رابطه با وقایع مشابه را نشان داده شده است. در این صورت اساس عاطفی به عنوان یک نوع الگو در شکل گیری آگاهی و درک فرد، مؤثر است. اگر محقق پا فراتر گذاشته و به مباحثات مدرن در مورد مفهوم یک واقعه از نظر فرد بپردازد، وی نه تنها باید تاریخچه یک سری واقعیات خاص در زندگی فرد بلکه مشکلاتی را که این نوع واقعه در موقعیت اجتماعی فرد در آینده بوجود خواهد آورد را لحاظ کند. بنابراین تا وقتی که تاریخچه گذشته، در بروز احساس مؤثر بوده و این احساس آگاهی را شکل ببخشد و ارزیابی موقعیت کنونی و پیش بینی مشکلات آینده را شامل شود، تفکیک احساس از آگاهی دشوار خواهد بود. درک دقیق بیماری یعنی همان علائم بیماری، شامل عناصر احساس و آگاهی و مؤلفه احساس شناختی که به طور واضح در توانایی/ تمایل به اجرای نقشها وجود داشته و به بهترین شکل در رضایت از زندگی نمایان است. تقریباً در تمام ابعاد کیفیت زندگی مرتبط با تندرستی، «معانی» مختلفی قابل استنباط است، زیرا این ابعاد شامل تبادل بین احساس و آگاهی هستند. به نحوی که دامنه
