
را نگریست امّا آن اژدها ناپدید شده بود. برای همین رخش را به خاطر بیدار کردنش سرزنش کرد. بار دیگر رستم به خواب رفت و اژدها از میان تاریکی سر برآورد. این بار نیز تا رخش رستم را بیدار کرد اژدها ناپدید شد. رستم رخش را تهدید کرد که اگر بار دیگر بیهوده از خواب بیدارم کنی سر از تنت جدا خواهم کرد. رستم برای بار سوم به خواب رفت و باز اژدها که گویی آتش از دهانش بیرون میآمد پدیدار شد. رخش این بار هم با وجود اینکه رستم او را تهدید کرده بود به سوی رستم رفت و رستم از خواب بیدار شد. در این هنگام رستم اژدها را دید، شمشیر برکشید و به اژدها حملهور شد امّا به راحتی نمیتوانست بر اژدها پیروز شود. رخش که این حال را دید اژدها را با دندان گرفت و کتفش را بدرید. رستم از کار رخش شگفتزده شد و شمشیر برکشید و سر اژدها را از تن جدا کرد و خداوند دادگر را به خاطر تواناییهایی که به او داده بود سپاس گفت و به شادی این پیروزی بادهی گلرنگ خورد.
خوان چهارم
رستم به راه افتاد و این بار از سرزمینی پر از آب و علف میگذشت که در کنار چشمهای زلال جامی پر از می، گوسفندی بریان و نان و نمک بر خوانی گسترده دید. او از اسب پیاده شد و در کنار آن سفره تنبوری یافت آن را در بر گرفت و با ساز و آواز از بلاهایی که روزگار بر سرش آورده بود شروع به نالیدن کرد. صدای رستم به گوش زن جادو رسید. خود را به سان زیبارویان بیاراست و به نزدیک رستم شد. رستم با دیدن آن زن شاد گشت زیرا نمیدانست که آن زن جادوست. زن جامی پر از مِی کرده به دست رستم داد. رستم پیش از نوشیدن مِی نام خدا را بر زبان آورد و با این کار چهرهی زن جادو به صورت واقعی خود در آمده و سیاه شد. رستم کمند انداخت و زن را در بند کشید و او را با خنجر به دو نیم کرد.
خوان پنجم
رستم بار دیگر به راه افتاد. به جایی رسید که دیگر روشنایی ندید. خود را به دست رخش سپرد. رخش به راه خود ادامه داد تا دوباره به روشنایی رسید. زمینی بود پر از سبزه و آبهای روان. رستم زره و کلاهخود خود را که غرق عرق بود از تن بیرون کرد و در برابر آفتاب بگسترد . رخش را در کشتزاری که در همان نزدیکی بود رها کرد و خود به خواب رفت. وقتی که دشتبان آن دشت رخش را دید به سوی رستم و رخش دوید و چوبی به پای رستم نواخت و گفت چرا اسبت را بر کشتزار مردم رها کردهای؟ رستم خشمگین شد و دو گوش دشتبان را از جا کند. دشتبان گریان در حالی که دو گوشش را پر از خون در دست گرفته بود سراغ اولاد پهلوان آن سرزمین رفت و ماجرا را برای او بازگفت. اولاد با یارانش به سوی رستم حملهور شدند و رستم هم سوار بر رخش به سوی ایشان رفت و شمشیر کشید و بسیاری از یاران اولاد را کشت و اولاد را با کمند خود در بند انداخت و دستگیر کرد.
رستم به اولاد گفت اگر راست بگویی و از تو دروغ و کژی نبینم و جای دیو سپید و پولاد غندی و بید و محل بازداشت کیکاووس را به من نشان بدهی تاج و تخت را از شاه مازندران گرفته و به تو خواهم سپرد. اولاد گفت تو مرا بیهوده مکش تا تمام آنچه میخواهی به تو نشان دهم و برای رستم محل نگهداری کاووس و جایگاه تکتک دیوان و نشستنگاه شاه مازندران را توصیف کرد و به او گفت تو به تنهایی از پس ایشان برنخواهی آمد. رستم از این گفتار او خندید و از اولاد خواست تا او را نزد کاووس ببرد.
رستم شب و روز راند تا به کوه اسپروز جایی که کاووس از دیوان شکست خورده بود رسید. اولاد به رستم گفت که اینجا جایگاه ارژنگ دیو است. رستم اولاد را به درختی بست و خود نعرهزنان با گرزی در دست به دیوان حملهور شد.
خوان ششم
ارژنگدیو صدای فریادها را شنید و از خیمه بیرون آمد. رستم به تندی به سوی او تاخت؛ سرش بگرفت و از تن جدا کرد و به سوی گروه دیوان پرتاب کرد. دیوان که این حال را دیدند گریزان شدند. رستم بسیاری از ایشان را کشت و به کوه اسپروز بازگشت. بند از اولاد بگشود و از شهری که کاووس در آن زندانی بود پرسیدن گرفت. وقتی رستم به آن شهر رسید رخش خروش برآورد. کاووس آن صدا را شنید و به ایرانیان گفت: روزگار بد ما به پایان رسید! زیرا که صدای رخش را شنیدم و جانم تازه گشت.
رستم به سرعت خود را به کاووس رساند و پهلوانان گِردش را گرفتند. کاووس رستم را در آغوش گرفت و از احوال زال و سختی راه پرسید و به رستم گفت باید پنهانی به سوی دیو سپید بروی زیرا اگر خبر آمدن تو و کشته شدن ارژنگدیو به گوشش برسد رنجهای تو بیثمر خواهد شد و لشکری از دیوان را بر سر ما خواهد ریخت. باید از هفت کوه بگذری تا به غاری هولناک برسی که دیو سپید آنجاست. مگر بتوانی او را بکشی که سالار و پشت سپاه است و پزشکان داروی تیرگی چشمان ما را چکاندن سه قطره از خون دل و مغز او در هریک از چشمانمان تجویز کردهاند. رستم به راه افتاد و به ایرانیان گفت اگر با یاری خدا زنده بازگردم شما به سلامت و عزّت پیشین خود باز خواهید گشت.
خوان هفتم
رستم از آن جایگاه به راه افتاد و با رخش از آن هفت کوه بگذشت تا اینکه به نزدیکی آن غار رسید. پیرامون آن غار پر از لشکر دیوان بود. اولاد به رستم گفت: باید اندکی صبر کنی تا هوا گرم شود و دیوان به خواب روند. آنگاه نگهبانان کمی باقی میمانند و تو پیروز خواهی شد.
رستم درنگ کرد تا آفتاب برآمد. آنگاه اولاد را ببست و شمشیر برکشید و به میان دیوان تاخت. دیوان از مقابل او گریختند و رستم خود را به داخل غار و دیو سپید رساند و سرانجام پس از تلاش بسیار رستم بر دیو سپید پیروز شد و جگرش را از شکم بیرون کشید و به سراغ اولاد آمد و با هم به سوی کاووس شاه به راه افتادند. وقتی به نزد کاووس رسیدند شاه او را آفرین گفت و از رستم خواست که خون دیو سپید را در چشمش بچکاند. شاه و پهلوانان سلامت شدند و یک هفته به شادخواری و رامش پرداختند. روز هشتم آهنگ جنگ کردند و در مازندران به تاخت و تاز پرداختند. کاووس به لشکر گفت باید از کشتن دست کشید زیرا که ایشان به سزای خود رسیدند. اکنون باید مرد دانایی نزد شاه مازندران برود و او را بیدار و آگاه سازد. کاووس به شاه مازندران نوشت: تو دیدی که چه بر سر دیوان و جادوان مازندران آمد. اکنون پند بگیر و تاج را بگذار و مانند کهتران به نزد من بیا و باج و ساو گران را بپذیر وگرنه همان بلایی که بر سر ارژنگ و دیو سپید آمد به تو هم خواهد رسید! کاووس نامه را به فرهاد داد و او به راه افتاد.
شاه مازندران فرهاد را پذیرفت و فرهاد نامه را تسلیم کرد. شاه مازندران با خواندن نامه اندوهگین شد و چشمانش در خون نشست و پاسخ به کاووس نوشت که بارگاه من از بارگاه تو برتر است و لشکر از لشکر تو بیشتر. با تو جنگ خواهم کرد و تو را شکست خواهم داد. فرهاد به سوی کاووس بازگشت و آنچه را دیده و شنیده بود بازگفت. کاووس با رستم مشورت کرد. رستم به کاووس گفت که تو باید نامهای بُرّنده چون تیغ بنویسی و من نامه را نزد شاه مازندران خواهم برد و او را وادار به تسلیم خواهم کرد. رستم نامهی کیکاووس را بگرفت و به راه افتاد. شاه مازندران کسانی را به استقبال رستم فرستاد و رستم ایشان را به سختی درهم کوبید. خبر این زورآزمایی به شاه مازندران رسید. شاه مازندران پهلوانی به نام کلاهور را به مقابلهی رستم فرستاد. رستم دست او را بگرفت و در دست خود شکست و کلاهور با دست شکسته و زخمی نزد شاه مازندران بازگشت و شاه را به تسلیم شدن و پرداخت باج ترغیب کرد.
رستم خود را به دربار رساند و نامهی کاووس را به شاه داد. شاه مازندران تسلیم شدن را نپذیرفت و رستم با خشم و اندوه به سوی کاووس بازگشت و او را به جنگ با شاه مازندران تشویق کرد. ایرانیان به سمت لشکر مازندران پیش رفتند. دو لشکر به هم رسیدند و رستم پیشاپیش لشکر ایران پهلوانی به نام جویان را شکست داد و هر دو لشکر با یکدیگر به نبرد پرداختند. پس از یک هفته جنگ کاووس سر بر آسمان کرد و از خداوند پیروزی خواست. بار دیگر دو لشکر به جنگ پرداختند و رستم خود را به شاه مازندران رساند و نیزهای بر کمرگاه او زد. شاه مازندران با استفاده از جادو تبدیل به کوههای از سنگ شد. رستم سنگ را پیش سراپردهی کاووس آورد و تهدید به خرد کردن آن با تبر کرد. شاه مازندران به تکهای ابر سیاه تبدیل شد و رستم توانست او را به چنگ آورد. کاووس او را به دست دژخیم سپرد تا بکشد.
پس از آن کاووس یک هفته خدا را نیایش و سپاس کرد و یک هفته نیز سپاه ایران به شادخواری پرداختند. پس از آن رستم از کاووس خواست که شاهی مازندران را آنگونه که قول داده بود به اولاد واگذار کند. کاووس چنین کرد و به ایران بازگشتند.
در ایران نیز مردم به بزم و شادی پرداختند و کاووس هدایای بسیار همراه با منشور فرمانروایی نیمروز به رستم تقدیم کرد و رستم با شادمانی به سیستان رفت.
رزم کاووس با شاه هاماوران
پس از آن کاووس تصمیم به لشکرکشی گرفت و از ایران به توران و چین و سرزمین مکران رفت و بزرگان آن سرزمینها به او باج دادند. به دنبال آن به سوی بربرستان رفت و شاه بربر به جنگ با کاووس شتافت و بربرستان نیز سرانجام تسلیم شد و پس از آن به زابل رفت و یک ماه مهمان رستم بود. در این هنگام به کاووس خبر رسید که سرزمینهای مصر و شام سر از بندگی او پیچیدهاند. کاووس به نبرد با ایشان شتافت. سرزمینهای مصر بربر و هاماوران با یکدیگر متحد شدند و به نبرد با کاووس پرداختند. سرانجام شاه هاماوران تسلیم کاووس شد و پذیرفت که بدو باج و ساو دهد و کاووس به او امان داد.
کسی به کاووس آگاهی داد که شاه هاماوران دختری بسیار زیبا در سرا دارد و کاووس مردی دانا و گرانمایه برای خواستگاری به هاماوران فرستاد. شاه هاماوران اندوهگین شد زیرا تنها همین یک دختر را داشت امّا از طرفی یارای مقابله نداشت و با اندوه دخترش سودابه را فراخواند و ماجرا را با او در میان نهاد. سودابه به پدر گفت: چرا باید از خویشاوند شدن با چنین شاه تاجداری اندوهگین شوی؟ شاه هاماوران فهمید که سودابه نیز بدین پیوند تمایل دارد. پس با دلی پراندوه سودابه را با هدایای فراوان به سوی کاووس فرستاد و کاووس با او ازدواج کرد امّا شاه هاماوران همچنان اندوهگین بود تا اینکه پس از یک هفته پیکی را نزد کاووس فرستاد و او را به مهمانی در کاخ خویش دعوت کرد. سودابه اندیشهی شوم پدر را دریافت و کاووس را از این مهمانی برحذر داشت امّا کاووس باور نکرد و با دلیران و پهلوانان به آن مهمانی رفت. شاه هاماوران استقبال گرمی از ایشان کرد و یک هفته از ایشان پذیرایی کرد و پنهانی به شاه بربرستان خبر داد تا بدانجا بشتابد و شبانه لشکر بربرستان به هاماوران ریختند و کاووس و گودرز و توس را اسیر و در دژی بر بالای کوهی زندانی کردند. با شنیدن این خبر سودابه شیون و زاری بسیار کرد و گفت که میخواهد در کنار شوهرش حتی در اسارت باشد. شاه هاماوران نیز خشمگین شد و او را نزد کاووس در زندان فرستاد. بازماندهی لشکر کاووس به ایران بازگشتند و خبر اسارت کاووس در جهان پیچید و از سویی تورانیان و از دیگر سو تازیان به ایران تاختند و افراسیاب تورانی تازیان را از ایران بیرون راند و خود بر تخت نشست. عدّهای از سپاه ایران نزد رستم رفتند و از او یاری طلبیدند. رستم اندوهگین گشت و با سپاهش به راه افتاد. رستم نامهای به شاه هاماوران نوشت و او را سرزنش کرد که ناجوانمردانه کاووس را به اسارت گرفته است و او را تهدید کرد که اگر کاووس را آزاد نکند به مجازات سختی گرفتار خواهد شد. شاه هاماوران نیز در پاسخ او را به جنگ دعوت کرد و رستم از راه دریا خود را به هاماوران رساند و شروع به تاراج و کشتن کرد. خبر به شاه هاماوران رسید و او نیز با لشکر به جنگ رستم رفت. وقتی لشکر هاماوران رستم را دیدند پراکنده و گریزان شدند و به هاماوران بازگشتند و شاه هاماوران به مصر و بربر نامه نوشت و یاری خواست و ایشان نیز با لشکرهای خود به یاری هاماوران شتافتند. رستم پنهانینامه به کاووس نوشت که من نگران جان تو هستم. مبادا که به کین شکستشان از من در نبرد تو را بکشند و
