
سنگين و دشواري که تجربه اي اطمينان بخش و شخصي براي وي ايجاد مي کرد.
3-5-2- محتوي نظريه مجرم مادرزاد (بالفطره)
نظريه مجرم بالفطره مويد جبري بودن جرم و منبعث از افکار “داروين” است. محتوي از نظر بزه و بزهکار : لومبروزو با تعميم نظريه تکامل “داروين” بر مجرمين نتيجه مي گيرد که خصوصيات انسانهاي ابتدائي و حيوانات پست مجدداً در زمان ما بارور مي شوند. به موجب اين اعتقاد در نزد بزهکاران علائم بزهکاري که علائم وراثتي هستند وجود دارد. اين نشانه ها يک سلسله بيماريهاي آناتومورفولوژيک ، بيولوژيک ، و فيزيولوژيک اند و با اين علائم است که مي توان بزهکاران را از غير بزهکاران مشخص کرد يا به تعبير او مجرمين را از انسانهاي متمدن بازشناخت.
عللي که موجب اين حالات غير طبيعي مي شوند وابسته به زيربناي جسمي – رواني فرد هستند. اولاً تباهي انسان با عيوب اخلاقي وعلائم آن آشکار مي شود : مجرم يک شکل تغيير يافته تباه است که گسترش رواني او متوقف شده زيرا جرم را به ارث برده است ، الکليسم ، جراحات مغزي، سيفليس و به خصوص صرع علل مهم اين توقف هستند که چون موانعي بر راه تحويل طبيعي انسان قرار دارند. ثانياً خصوصيات ارثي جسمي مانند اشکالات جمجمه يا اغتشاشات کنشي چون عدم حساسيت به درد وجود دارد ، ثالثاً خصوصيات ارثي رواني مانند عدم حساسيت رواني ، فقدان تميز خوب و بد و غيره نيز ديده مي شود. که همه اينها علل توقف رشد و نمو انسان محسوب مي شوند.
نمونه اين گروه ، “مجرم بالفطره” يا مجرم مادرزاد است که در اينجا لزومي ندارد به علائمي که لومبروزو در مورد او ذکر کرده و در کتابها بکرات ديده مي شود اشاره کنيم. ولي مي توان گفت اين بزهکار در حقيقت نوعي شيطان است و يا نيم انسان نيم حيوان.
“لافونتن” کودکان بدون ترحم را پيدا کرده بود و “لومبروزو” نيز يادآوري مي کند که اين بزهکاران عليه ضعفا، فقرا و کوچکتران تند و خشن اند. براين گروه افراد آنچه حکومت مي کند خشم است و حسادت و نفرت و انتقام. بنابراين مجرم بالفطره به اعتقاد “لومبروزو” کسي است که چه از نظر بدني و چه از نظر زيست – رواني در آستانه دوران ابتدائي متوقف شده است.
اين علائم وراثتي ممکن است که در نزد والدين ديده نشود اما براي پيداکردن اين عيوب بايد دورتر رفت و به جستجو در ريشه آنها در اجداد آدمي پرداخت.
نظريه وراثت جرم منجر به طبيعي بودن جرم در نزد اين گروه مجرمين مي گردد اما بلافاصله خاطرنشان کنيم که “لومبروزو” در نمونه مجرم بالفطره متوقف نمي شود و به خصوص تحت تأثير روانپزشکي نمونه هاي ديگري را نيز مي پذيرد چون مجرم ديوانه ، مجرم اتفاقي ، مجرم هيجاني و مجرم صرعي. بزهکار اخير از نوعي بيماري رنج مي برد که از اشکالات ارثي بايد جدا شود.
نظريه مجرم بالفطره مويد جبري بودن جرم و منبعث از افکار “داروين” است.
محتوي از نظر بزه و بزهکار- لومبروزو با تعميم نظريه تکامل “داروين” بر مجرمين نتيجه مي گيرد که خصوصيات انسانهاي ابتدائي و حيوانات پست مجدداً در زمان ما بارور مي شوند.(رضا نوربها،1386: 82) به موجب اين اعتقاد در نزد بزهکاران که علائم وراثتي هستند وجود دارد. اين نشانه ها يک سلسله بيماريهاي آناتومورفولوژيک، بيولوژيک، و فيزيولوژيک اند و با اين علائم است که مي توان بزهکاران را از غير بزهکاران مشخص کرد يا به تعبير او مجرمين را از انسانهاي متمدن باز شناخت. عللي که موجب اين حالات غير طبيعي مي شوند وابسته به زيربناي جسمي – رواني فرد هستند.(نوربها،85:1386).
لومبروزو درباره معرفي اثر خود، در نطق افتتاحيه ششمين كنگره انسان شناسي جنائي، با تواضع و ادب و فروتني كه دانشمندان و محققان را درخور است گفت :”من كاري نكردهام جز آنكه نتايج پراكنده و غير مشخص را گرد آوردهام و به آن شكلي خاص بخشيدهام”(کي نيا، 1388، 394).
لومبروزو در ديباچه اثر خود مينويسد ممكن است اين سوال جالب پيش ايد كه چگونه اين فكر در تدوين نظريهام براي من حاصل شده است؟ يه سال 1870 چند ماهي در زندانها و تيمارستانهاي باوي احجساد مردگان و زندهها به تحقيق ميپرداختم تا مگر اختلافات بدني بين ديوانگان و تبهكاران را بيابم ولي در اين زمينه توفيق كاملي دست نداد تا اينكه صبح سرد و گرفته يكي از روزهاي ماه دسامبر در جمجمه يكي از راهزنان، يك رشته نابه هنجاريها، مخصوصاً يك حفره عظيم در قسمت پشت سر (قمحوده) و يك نابههنجاري در قسمت مغز مياني شبيه آنچه كه در مهرهداران پست وجود دارد، نظرم را جلب كرد. با مشاهده اين نابهنجاريهاي عجيب، مسئله طبع و منشاء جنايات براي من حل شد(کي نيا،1388):”ظهور و بروز منشهاي مردان اوليه وحيوانات پست درتبهكاران ويا اتاويسم يعني ظهور آثار وراثتي پس ازچند نسل”(کي نيا،1388)
جنايتكار در اجتماعات تحول يافته ما، تجديد حيات انسان وحشي بي سرو سامان اوليه است؛ او را از علائم آناتوميك و نشانههاي مربوط به سيماشناسي، زيست شناسي و فيزيولوژي ميتوان شناخت. به همين جهت مردي كه متمايل به هتك ناموس است (اگر ابله نباشد) از درازي گوشها، كوفتگي جمجمه – چشمان كج و خيلي برجسته، قيافهاي ظريف، لبها و پلكها بسيار كلفت، بيني پهن و درازي فوقالعاده چانه شناخته ميشود به علاوه اغلب بلند و باريك، بور، مبتلي به نرمي استخوان، گاهي گوژ پشت هستند.
دزدان داراي چنين خصوصياتي هستند :
تحرك چهره و دستها – چشمان كوچك و مضطرب و هميشه در حركت
ابروان پرپشت و افتاده – بيني پهن – صورت كم مو
موهاي بدن كم و كوتاه – پيشاني تنگ و خيلي مايل
جمجمه بد شكل و اغلب بيتقارن – اندام ظريف
قاتلان عادي نگاهي سر و بي روح و ثابت و گاهي خونخوار دارند؛ بيني آنان غالباً عقابي يا منحني مانند منقار پرندگان گوشتخوار شكاري و هميشه بزرگ است؛ فكها حجيم و قوي، گونهها پهن، گوشها دراز، موها انبوه و تيره رنگ، ريش در اغلب موارد اندك است؛ دندانهاي انياب آنان خيلي رشد كرده، لبها خيلي ظريف، جمجمه بدشكل و اغلب بي تقارن، جثه بزرگ و كشيده و قوي و سطح بدن آنان نمايشگاهي از خالكوبي است.
عده كثيري از كلاهبرداران و جاعلان، آنچنان كه من بررسي كردهام، قيافهاي معصوم و مذهبي دارند و همين ظاهر فريبنده است كه مايه اطمينان قربانيان زود باور آنان ميشود. از آن ميا كلاهبرداراني را ميشناسم كه چهرهاي رنگ پريده، چشماني مخوف يا خيلي كوچك، بيني كج، موي سرشان خيلي زود ريخته و قيافه زنان پير دارند.
لومبروزو مينويسد : “نشانيهاي جسماني تبهكاران را نويسندگان، هنرمندان، نقاشان، مجسمهسازان، باستان شناسان نيز دريافتند.اختلاف نظر رمان نويسان، در توصيف قيافه تبهكاران (كه صرفاً تخيل نويسندگان است) مورد انتقاد لومبروزو قرار ميگيرد. ولي اثر دكتر ادوارلوفور”تيپ جاني در نظر دانشمندان و هنرمندان” را ميستايد و آن را “يك مونوگرافي بسيار زيبا” ميخواند و اضافه مينمايد :”اين محقق نشان داده است كه تمام شاهكارهاي هنري به ويژه در آثار نقاشي، تيپ جنائي، آنچنان كه مكتب جديد به طور علمي تحقيق و ثابت كرده است كاملاً مورد توجه استادان بزرگ، حتي در سدههاي خيلي پيشين بوده است”(کي نيا، 1388: 401).
3-6- نظريه هاي تيپ شناسي شخصيت
صاحب نظران قديمي ترين طبقه بندي تيپ شناسي شخصيت را به بقراط و جالينوس از حکماي قديم نسبت مي دهد که در فصول پنج و شش که موضوع اصلي اين پايان نامه مي باشد را توضيح مي دهيم.
3-6-1- طبقه بندي ايتاليائي از بزهکاران
در بررسي تبييني تيپشناسي شخصيت،همواره دو مقولهي ژنتيک و دمحيط مورد توجه جدي بودهاند.گذشته از خصايص روانشناختي،ريختشناسي جسماني و تيپ بدنيِ آدمي نيز ضمن تأثيرپذيري از اين د و مقوله،از عنصر توارث بيشتر وام ميگيرد.
يکپارچگي وجودي و کارکرديِ روان و بدن از دوران “ويليامز جيمز” مورد توجه جدي قرار گرفت.جيمز روانشناس،رابطهي ميان فيزيک و مفز با فرآيندهاي هشياري را مورد پژوهش قرار داد و چنين يافت که يک تفکر خاص و يک عملکرد ملکولي در مغر به طور همزمان اتفاق ميافتند.اينکه ذهن يک کارد وابسته به جسم است،ضرورتاً تفکري مادهگرايانه نيست.همانگونه که اجزاء هستي در يگانگي با يکديگر به سوي رشد در حرکتند، پذيرفتني است که اجزاء وجودي آدمي نيز(روان- جسم و …) در يگانگي با همديگر به سوي غايت وجودي رهسپار نمايند.درمانجويي پس از تجربهي تنشهاي مکرر و سپس شوکي فرساينده،به بيماري پوستي نادري دچار شد.بحرانهاي زندگي، او را به احساس گناه و خود مقصرشمارهاي جدّي دچار کرده بودند؛ به طوري که با ناگفتهها و رفتارهايش گويي ميخواست به خويشتن آسيب بزند و از اين طريق در همکاري با فراخود تنبيه گرش، خود را مجازات کند.پديدهي شگفت انگيز زماني روي داد که پزشک معالج بيماري پوستياش، اينگونه تشخيص داد که:”سيستم ايمني بدن شما به جاي حمله به ويروسها و عوامل مخرب بيروني،به خود بدن حمله ميکند و نتيحجه اين حمله، تاولهايي ميشود که در سرتاسر بدن شما پراکنده گرديدهاند.” نام بيماري بدني اين درمانجو “پم فيگوس” بود.بدن يک موجود زنده،مانند هر موجود زنده ديگري- همچون خود زندگي- داراي بعد معنوي نيز هست.از اين رو فعاليتهاي عصبي دست ساختهي سلولهايي هستند که خود قدرتشان را از گسترهي هستي بر ميگيرند.يکپارچگي روان با ذهن بعدها توسط “آلفرد آدلر” نيز مطرح شد و او بر همين بنيان، نظريهاش را نظريهي کلنگر ناميد.امروزه تيپشناسيهاي نوين شخصيتي عمدتاً تبيين و شيوهي شکلگيري شخصيتها را از عتصر ملکول آغاز کرده و به مقولهي بافتار و اکوسيستم ختم ميکنند.
به طور کلي نظريههاي بيولوژيک مدار در شخصيت،که پايهي زيستشناختي دارند،همواره از طريق تکنولوژيهاي در دسترس نور و ساينس(علم عصب شناسي) توسعه و گسترش يافتهاند.
در تاريخچهي اوليهي اين حيطه، براي ايجاد رابطه ميان کارهاي “آيزنک(1967) و گري (1970)” با يافتههاي عصب شناسي تلاشهايي صورت گرفت.اما روششناسيهاي جديدتر با جديت بيشتري به بررسي رابطه ميان خصيصههاي شخصيتي با تفاوتهاي افراد در ساختار و کارکرد مغزشان ميپردازند.يکي از پراهميتترين خطوط پژوهشي در شاخهي تيپشناسيهاي شخصيت،مقايسه خصايص شخصيتي و دگرگونيهاي احتمالي تيپي در ميان افرادي بوده است که به لحاظ مغزي آسيب ديدهاند.
اين طبقهبندي را ويولا عالم ايتاليائي طرح ريزي کرد و سپس “دي توليو” و “پند” آنرا بسط دادند و در انسان شناسي جنائي به کار رفت. اين طبقه بندي بر دو عامل است :
عامل نخست نسبت بين طول قد و حجم بدن ميباشد، از اين لحاظ در نظر “بارون” و “ويلا” افراد آدمي به دو طبقه قد بلند و قد کوتاهها تقسيم ميشوند کي نيا،( 1388) و عامل دوم در جرم شناسي حائز اهميت ميباشد و ريشه آن به نظر بقراط در طبقهبندي مزاج شناسي که ذکر گرديد ميرسد که عبارت است از مجموعه ماهيچهها و نيروي محرکهاي که به دو دسته آستتيک و آستنيکها ميباشد. که آستتيکها مردمي پرهيجان و پر جنب و جوش ميباشند و آستنيکها افراد آرام ميباشند.
مکتب ايتاليايي و يولا و پيروان او کوشيدند با توجيه فيزيولوژيک، تحقيقات کالبد شناسي را روشن سازند و از اين رو بر حسب اعمال غدد بسته که در شکل ظاهري افراد موثر واقع ميشود به مطالعه تيپهاي موروفولوژيک پرداختهاند.
طرز عمل فوقالعاده يا غير کافي اين غدهها در شکل ظاهري و اندام شخص و هم چنين در مزاج و روحيه او موثر واقع ميشود.
بنابراين بلندي قد با کوتاهي قد و نيرومندي با ضعف اراده اشخاص معلول ترشحات غدههاي بسته، خاصه غدههاي هيپوفيز و تيروئيد به اين شرح ميباشد (کي نيا، 520،1388).
– بلند قدهاي استنبک : کساني هستند که غدههاي هيپوفيز و تيروئيد آنها فعاليت مخصوص دارند افرادي بدبين هستند و زود متغير ميشوند.
– بلند قدهاي استتيک : کساني هستند که غده تيروئيد و غده هيپوفيز آنها فعاليت مرتبي ندارند ولي غدد جنسي و فوق کليوي فعالي دارند و افرادي ثابت قدم هستند.
– کوتاه قد آسنتيک : کساني هستند که به طور کلي غدههاي
