
شوید.
سران این رای را که پیامدهای بد و زیانهای فراوان داشت درست نمیدانستند. لیکن گستاخی گفتن آن و سرپیچی از فرمان کیکاووس را نداشتند و تنها با یکدیگر به شکوه پرداختند و نالیدند و گفتند: به راستی که دیو در کیکاووس افسون خوانده است و او هم آن را پذیرفته است و سررشتهی کار را به دست دیو سپرده است. اگر اندک زمانی به ما مهلت میداد که در این امر با زال رای میزدیم، امید بود که از فرآیند پند و اندرز و اندیشهی او بهره ببریم. ولی کیکاووس شتاب دارد و به کسی زمان نمیدهد.
چون سرانجام رفتن کیکاووس به یمن قطعی شد، همراه سران کشور با لشکری که زمین را پر کرده بود به راه افتاد و خراسان، کوهستان، فارس و عراق را بگردید و از چند و چون آن آگاهی یافت و کار فرماندهان را سامان داد و سپاه به سوی یمن کشید.
چون به نزدیک یمن رسید پادشاه آنجا ذوالاذعاربن ذومنار پورائش حمیری بود با سران و پیشوایان حمیر و بزرگان قحطان و سواران بربر به جنگ او شتافتند و نبردی سخت درگرفت و جام مرگ لبریز از شرنگ مرگ در میان آنان به گردش درآمد. ذوالاذعار دانست که یارای برابری با کاووس ندارد و او پادشاهی دیگر است، ناگزیر به آشتی تن داد و پیشنهاد کرد که یک میلیون دینار هزار حلّهی زرّین، هزار اسب تازی و هزار شمشیر یمنی بدهد و دخترش سعدی را که در فارسی به سودابه نامور شد به زناشویی او در آورد. دختری که در خوبی و زیبایی زبانزد بود.
کیکاووس که از این پیش آوازهی سودابه را شنیده بود و دل به او ببسته، آشتی را پذیرفت. ذوالاذعار به پیمانش وفا کرد و سودابه را به همسری او درآورد و دارایی بیشمار به او بخشید. کیکاووس و سودابه یکدیگر را پسندیدند و دلدادهی هم شدند. ولی با این همه ذوالاذعار بر آن بود که ناگهانی بر کیکاووس بتازد. برای این کار، کیکاووس و همهی سپاهیانش را به مهمانی فراخواند و چون جنگافزار به زمین نهادند و دلخوش و آسوده نشستند؛ درها را استوار بست و کیکاووس و سران سپاه را گرفت و آنان را از هم جدا کرد و به یارانش فرمان داد همهی سرکردگان را بکشند و داراییاشان را برگیرند. کیکاووس و توس و گیو را در چاهی افکند و سنگ بزرگی بر سر چاه نهاد و مردانی استوار بر چاه گماشت و خواست که سودابه را به کاخ خودش باز گرداند؛ سودابه جامه برتن درید و گیسوان برکند و گونهها خراشید و گفت: به خدا سوگند اگر مرا از رفتن به پیش کیکاووس و دیدار روزانهی او باز بداری خود را میکشم!
پدر او را به خود واگذاشت. سودابه همه روزه به دیدار کیکاووس و همراهانش میرفت و خوراک و پوشاک برای آنان در چاه میافکند و به آنان مهربانی و نرم زبانی مینمود.
چون گزارشهای گرفتاری کیکاووس با افزودههای نادرست دربارهی کشته شدن یا زنده بودن او پراکنده شد؛ ایرانشهر برآشفت و آشوب همه جا را فرا گرفت و زمین از جای خود بجنبید و اندامهای کشور دچار بیماری شد و راه درمان دشوار گردید و مخالفان سر برآوردند و عرب به شورش برخاست. در این هنگام افراسیاب فرصت یافت و به ایران لشکر کشید و همه جا را تباه کرد و بر پایهی سرشت بدی که داشت به ویرانی کشور و آزار مردم پرداخت و داراییها را چپاول کرد و به ترکستان فرستاد تا اینکه سرانجام رستم آمادهی فرونشاندن آتش برافروخته گردید و از گزندی بزرگ پیشگیری کرد و به داد مردم رسید.
یادکردن رفتن رستم به یمن برای رها کردن کیکاووس
پس از آن ایرانیان که در هر سو پراکنده شده بودند به پیش زال و رستم به زابلستان آمدند. همگی سر به فرمان ایشان آوردند و در زیر درفش ایشان گرد آمدند. رستم برای رفتن بسیج شد و با آن گروه انبوه و سپاه بیشمار با درفش کاویانی به راه افتاد.
چون رستم به نزدیک یمن رسید، ذوالاذعار را میان آزاد کردن کیکاووس و جنگیدن آزاد گذاشت و ذوالاذعار جنگ را برگزید و با سپاهی از مردان جمگی به سوی آنان آمد. ولی همین که شمار بسیار و سپاه انبوه ایرانیان را بدید و شگفتکاری و نیرومندی، به جنگآزمایی رستم و فرخندهرایی او را شنید، به آشتی گردن نهاد.
رستم نیز به پاس تندرستی کیکاووس و از بیم جان او نرمش نشان داد. پیوسته فرستادگان میان آن دو در آمد و شد بودند تا بر آن شدند که ذوالاذعار کیکاووس و توس و گیو و دیگر ایرانیان را از بند آزاد کند و داراییها را به آنان باز گرداند. ذوالاذعار به همهی اینها تن داد و کیکاووس را پس از آنکه چند سال در زندان مانده بود آزاد کرد و به رستم سپرد. ابونواس شاعر تازی که به یمن میبالد در اینباره میگوید: «وقاظ قابوس فی سلاسلنا سنین سبعا وفت لحاسبها» یعنی کیکاووس هفت سال آزگار در زنجیرهای درد و رنجگداز ما به سر برده چنانکه برای شمارندهی آن درست و راست درآمد.
کیکاووس به یاران خویش پیوست و بر انبارها و داراییهایش دست یافت و حالش نیکو گردید. سپاهیان نیر به او پیوستند و شمارشان بیش از آن گردید که پیش از آن بود. پس راه کشور را پیش گرفتند و به ایران رو نهادند.
کیکاووس سودابه را با هزار کنیزک همراه خود به ایران آورد و چنانکه باید از او پذیرایی و پاسداری کرد و او را به سروری زنان برگزیده و شهبانوی دربار خویش گردانید.
چون کیکاووس به عراق درآمد. شاهان و سران به پیشوازش آمدند و ارمغانهایی پیشکش کردند و پیش او نماز بردند.
راندن کیکاووس افراسیاب را از ایران و سامان بخشیدن به کار خویش
پس از آن کیکاووس به افراسیاب که در ری میزیست نامهای نوشت و گفت: تو فرومایگی و پیمانشکنی خودت را نشان دادی، اکنون به کشورت بازگرد و حق را به خداوندش برگردان!
افراسیاب چیزیست که خواهی دید نه آنچه خواهی شنید؛ آنگاه با سپاهش به رویارویی کیکاووس شتافت.
چون دو لشکر با یکدیگر برخورد کردند، نبردی سخت در گرفت و آتش جنگ زبانه کشید و نیزهها به کار افتاد و برق شمشیرها بدرخشید. سرانجام افراسیاب پشت به جنگ کرده و تنها چیزی که او را از تیزی شمشیرها و چنگال مرگ رهانید آن بود که هنوز اجلش فرا نرسیده بود.
افراسیاب خود با دیگر گریختگان سپاهش چون باد بگریخت. بدینسان آنان را عراق از خود راند و کوهستان آنان را چون آب دهان بیرون افکند و خراسان ایشان را به سوی ماوراءالنهر جنباند.
کیکاووس به سوی فارس آمد و کارهای آنجا را بررسی کرد و پرتو نیک بختی بر آن سرزمین بتابانید. آنگاه راه خراسان در پیش گرفت و از آنجا به بلخ آمد. در این راه هر ناحیه و مرزی که گرفته شده بود آن را بازپس گرفت و هر حقی که نابود گشته بود به خداوندش بازگردانید و دشمنان را سرکوب کرد. نیکی و فزونی به سوی او روان شد و کارپادشاهیاش سامان یافت و فرمانرواییاش شادابتر و جوانتر از پیش گردید. به توس و گیو و دیگر سران خلعت پوشاند و آنان را به فرمانداری شهرها برگزید و سپهبدی ایران را ویژهی رستم کرد و دوباره فرمانروایی نیمروز و کابل و هند را از آن او کرد و به او خلعت بخشید و وی را به کشورش بازگرداند.
یادکرد ساختن کیکاووس کاخ بابل را و بالا رفتن از آن به سوی آسمان
چون خداوند نام کیکاووس را برافراشت و به او پایگاه والا بخشید و پادشاهی جهان و جهانیان را به او داد و داراییهای بیمانندی بهرهی او ساخت، ماندن در عراق را برگزید و در شهر بابل کاخی بلند برافراشت که خانههای آن از سنگ، آهن، برنج، سرب، سیم و زر بود و ارمغانها و باژهای گوناگون از روم و هند و چین برایش فرستادند؛ باز دیو به نزد او آمد تا لگام او را به دست گیرد و او را بگرداند و گمراه کند.
با آمدن دیو کیکاووس خرد از دست داد و بیشرمی و خودرایی پیشه نمود و از حال بگردید تا جایی که دعوی خدایی کرد و بر آن شد که به آسمان بر شود و از چند و چون آن آگاه گردد و بر کرانههای آسمان نیز مانند زمین فرمان براند. پس فرمان داد تا چهار جوجهی عقاب را بگیرند و آنها را پرورش دهند تا نیرو گیرند. آنگاه به پشت بام کاخ که بلندای آن چهارصد ارش بود بر آمد و فرمان داد که بر چهار گوشهی تختی سبک چهار نیزه فرو کنند و در نیزهها پارهی گوشتی بیاویزند و عقابها را به پایهی نیزهها ببندند سپس خود با جنگافزار بر تخت نشست. عقابها برای رسیدن به گوشتها به پرواز درآمدند و هر دم بالا و بالاتر رفتد تا به بالاترین جای میان آسمان و زمین رسیدند و چون گرسنگی و سوزش آفتاب بر آنها فشار آورد از پرواز باز ماندند و همراه تخت در سرزمین «سیراف» که بدترین جاهاست به زمین افتادند و کیکاووس در پستترین جایها بر زمین درافتاد و هوش از سرش رفت. زیرا که خواست خدا چنان بود که نمیرد و از او سیاوش و از سیاوش کیخسرو درآید و افراسیاب را نابود کند.
چون کیکاووس به هوش آمد خویشتن را درهم شکسته و در آستانهی مرگ یافت و از کسانی که در آنجا بودند خواست که برایش شیر و آب بیاورند. چون مردم برای او شیر و آب آوردند، آنجا را سیراف یعنی شیر آب نامیدند و هنگامی که مردمان سیراف کیکاووس را شناختند او را به خانهای بردند و از او پرستاری کردند. یاران و سران کشور از فارس و عراق به او پیوستند و او را با کجاوهای که بر استر نهاده بودند به بابل بازگرداندند.
کیکاووس از مردم کناره گرفت و به پرستش خداوند بازگشت و در نزد او به گریه و زاری پرداخت تا فرّهی ایزدی به او بازداده شد و آبروی از دست رفته را باز یافت و کار و حال نابسامانش سامان پذیرفت و پادشاهیاش بالا گرفت و سران کشور او را نماز بردند.
زاده شدن سیاوش پور کیکاووس
کنیزکی بیمانند و زیبا به کیکاووس به ارمغان داده بودند. کیکاووس با او هم بستر شده و او سیاوش را که مانند ستارهی درخشان و ماه نو بود بزاد و کنیزک مرد.
کیکاووس نوزاد را به رستم سپرد و سفارش کرد که پرورش او را به گردن بگیرد. رستم کودک را پذیرفت و برای او دایگانی برگزید و در نگاهداری او همه گونه دوراندیشی به کار برد و او را با خود به سیستان برد.
زال و رستم و رودابه همواره در پرورش سیاوش میکوشیدند و او را گرامی میداشتند. وی را چون چشم و گوش خود میدانستند و در جهان به چشم او مینگریستند تا اینکه سیاوش بالید و بزرگ شد و به بار آمد و فرهیخته و پاکیزه شد. چندانکه مردم میخواستند با چشمان خود او را بخورند و به دل بیاشامندش.
در این هنگام کیکاووس خواستار دیدار سیاوش شد. رستم او را آماده کرد و با بسی دارایی و اسبان و جامههای زربفت، چنانکه درخور او بود به پیش پدر فرستاد.
چون سیاوش به نزدیک پایتخت رسید؛ سران و بزرگان با پیلان و اسبان زرّین لگام به پیشوازش آمدند و در برابر او از اسبان پیاده شدند؛ او را نماز بردند و از زیبایی و کمال او در شگفت افتادند. آنگاه در دو سوی او به جایگاهی درآمدند که سراسر با پارچههای ابریشمی و زربفت آذین یافته بود و از آسمان آن زر و مشک و عنبر میبارید. سیاوش به پیشگاه پدر رسید و در حالی که در سمت راستش توس و در سوی چپ رستم و در دنبالش سران و بزرگان بودند بر پدر درآمده و او را نماز برد.
کیکاووس از جا برخاست و او را در آغوش گرفت. چشمانش را بوسید و او را در پیش خود نشاند و یکسر او را مینگریست و خدای را بر این سپاس میگفت و از رستم برای چنین پرورشی نیکو ستایش کرد و به او پاداشی نیک بخشید. سپس فرمان داد بهترین کاخها را با همهی ساز و برگ شاهی ویژهی سیاوش کنند. نیز فرمان داد تا به شادمانی آمدن سیاوش جشنی برپا کنند. رستم و سران چهل روز به خوردن، نوشیدن، دستافشانی و پایکوبی و شادی پرداختند. سیاوش چون هلال ماه که رو به کمال است پیوسته رخشندهتر گردید تا به منتها درجهی زیبایی و لطف و کمال و وقار هرچه تمامتر رسد و در فنون جنگآوری مهارتی بهسزا یافت چنانکه جامع صفاتی که مورد تحسین مردان و جالب خاطر زنان باشد گشته یگانه و شهرهی زمان گردید و ضربالمثل شده، سرودها در شأن او گفته شد.
داستان سیاوش با زن پدرش سعدی معروف به سودابه دختر پادشاه حمیر
چون سودابه از دور سیاوش را دید آنچه از یوسف صدیق به همسر عزیز مصر رسیده بود بدو رسید
