
کاووس پاسخ داد که نگران جان من نباش و هیچ کس از ایشان را زنده مگذار. فردای آن روز نبرد آغاز شد. رستم شاه شام را اسیر کرد و شاه هاماوران تسلیم شد. با این پیمان که کاووس را نزد رستم بیاورد و گنج و تاج خود را تسلیم کند. کاووس آزاد شد و از گنجهایی که به دست آورده بود دستور داد تا مهد زرّینی را بسازند و سودابه را بر آن نشاند. پس از آن کاووس نامهای به افراسیاب نوشت که ایران را رها کن و به همان توران بسنده کن زیرا که ایران جایگاه من است و تو توان مقابله با من را نداری! افراسیاب در پاسخ نوشت: تو اگر سزاوار شاهی ایران بودی به مازندران حمله نمیکردی. ایران از آن من است زیرا که نوادهی فریدون هستم و دیگر اینکه با شمشیر خویش تازیان را از ایران بیرون راندم و اکنون نیز آمادهی نبرد با تو هستم! چون آن سخن به کاووس رسید به افراسیاب حمله کرد و در این جنگ بخت از افراسیاب برگشت. دو سوم سپاه توران کشته شدند. افراسیاب ندا در داد و لشکریانش را به جنگ تشویق کرد و گفت هر کس که بتواند رستم را به چنگ آورد دخترم را به او خواهم داد. امّا باز هم تورانیان شکست خوردند و ناچار عقب نشستند. کاووس به پارس آمد و به بزم و شادمانی پرداخت و جهانی او را اطاعت کردند. کاووس جهانپهلوانی را به رستم سپرد.
کاووس دستور داد بر فراز البرزکوه خانهای بسازند و دیوان از آن رنجها به ستوه آمدند. پس بفرمود که از سنگ خارا دو خانه برای آخور اسبان بسازند و دو خانهی دیگر از آبگینه برای خورش و پرورش تن و دو خانهی دیگر از نقرهی خام برای نگهداری سلاحهای نبرد و یک کاخ زرّین برای نشست در آنجا برپا کنند. در این کاخها گرمای تابستان و سرمای زمستان وجود نداشت. هوا خوش بو چون عنبر و بارانش «می» بود و همه ساله بهار بود و از درد و غم و رنج دور بود و دیوان از وجود این کاخها رنجور و نالان بودند.
روزی در بامدادان ابلیس با دیوان انجمن کرد و گفت: کار ما از دست این شهریار به رنج و سختی در آمده است. اکنون باید دیوی چیره دست و فریبکار برود و جان کاووس را گمراه و رنج را بر دیوان کوتاه کند و با این کار سرش را از راه یزدان پاک بگرداند و بر فرّ زیبایش خاک افشان کند. دیوان سکوت کردند و از بیم کاووس جرأت پاسخ نداشتند. تا اینکه دیوی دژخیم برپای خاست و گفت این کار من است. خود را به شکل غلامی سخنور و شایسته درآورد و صبر کرد تا زمانی که کاووس برای شکار بیرون آمد نزد او رفت و بر زمین بوسه داد و دستهای گل به کاووس داد و بدو گفت: با این فرّ زیبایی که تو داری چرخ گردون سزاوار و جایگاه تو است. همهی گیتی و شبانی گردنکشان به کام تو شد. تنها یک کار در جهان مانده است که اگر آن را انجام بدهی یاد تو در جهان جاودان خواهد شد. چرا باید خورشید راز خود را از تو پنهان نگاه بدارد که چگونه از شرق به غرب و از بالا به پایین میرود؟ راز ماه و شب و روز چیست؟ چه کسی بر آسمان فرمان میراند؟ شاه از سخنان آن دیو گمراه شد و خرد را از دست داد. جانش پراندیشه شد که چگونه میتواند بیبال و پر به آسمان پرواز کند. از فرزانگان و دانایان پرسید که فاصلهی زمین تا ماه چقدر است؟ ستارهشناسان پاسخ گفتند و خسرو چارهای کژ و نادرست برگزید. فرمان داد که به سراغ آشیان عقابها رفتند و تعداد زیادی جوجههای عقاب را برداشتند و با غذاهایی از گوشت مرغ و بره پروراندند تا جایی که هریک میتوانست یک میش را از روی زمین بلند کند. سپس تختی از چوب مرغوب ساخت و درزهای آن تخت را با بستهای زرّین محکم کرد و اطراف تخت را نیزههایی دراز ببست. برفراز نیزهها ران بره بیاویخت و چهار عقاب نیرومند را بیاورد و به چهار گوشهی تخت بست. کاووس خود بر تخت نشست. وقتی عقابها گرسنه شدند به سوی گوشتها بال و پر زدند و این باعث شد که تخت از روی زمین کنده شود و از دشت تا به فراز ابرها برسد. عقابها تا جایی که توانایی داشتند به امید رسیدن به گوشتها تلاش کردند و همین باعث بالا و بالاتر رفتن تخت شد. عدّهای گویند که کاووس بر آسمان رسید تا به جایگاه فرشتگان برسد و از آن هم بالاتر برود. عدّهای دیگر میگویند: به آسمان رفت که با تیر و کمان با خدایان به نبرد بپردازد. آوازه این کار به گونههای مختلف پراکنده شده است ولی جز انسان پرخرد راز این کار را کسی نمیداند. مرغان پَر زدند و باز ماندند و چون نیرویی برای آنها نماند و پرهایشان عرق کرد از ابر سیاه نگونسار گشتند و در بیشهی سیرچین آمل در زمین سقوط کردند. با کمال شگفتی جهان کاووس را تباه نکرد زیرا قرار بود که سیاوش از او پدید آید و برای همین باید مدّتی زنده میماند و در آن حال به جای نشستن بر تخت پادشاهی پشیمان و دردمند بود و با حالتی زار با کردگار نیایش میکرد و از گناهی که مرتکب شده بود پوزش میخواست و از طرف دیگر سپاه در هر سو او را جستوجو میکرد. رستم و گیو و توس از او باخبر شده و با لشکری انبوه به دنبالش رفتند. گودرز پیر به رستم گفت: از زمانی که مادرم مرا شیر داده است تا امروز در جهان شاهان و بزرگان بیدار بخت میبینم امّا کسی مثل کاووس را از کوچک و بزرگ ندیدهام و نشنیدهام. خرد، دانش و اندیشه در سر او نیست و هوش و دلش در جای خود نیست. پهلوانان در حال خشم و نکوهشگری به کاووس رسیدند. گودرز به او گفت: بیمارستان برای تو زیبندهتر از شهرستان است. هر زمان جای خودت را به دشمن میدهی و اندیشهی بیهودهات را به کسی نمیگویی! سه بار است که اینچنین به رنج و سختی افتادهای و باز هم درس نگرفتهای. یک بار به مازندران لشکرکشی کردی و دیدی که چه بلاهایی به سرت آمد. بار دیگر مهمان دشمن شدی و از پایگاه خود سقوط کردی. در جهان تنها یزدان پاک مانده بود که بر او نتاخته بودی. در سراسر زمین جنگ و تاختوتاز کردهای و حالا به سراغ آسمان آمدی. بعد از تو از این ماجرا داستانی بسازند که شاهی به بالای آسمان رفت تا ماه و خورشید را بنگرد و ستارگان را بشمرد. تو کاری کن که شاهان بیدار و آگاه کنند و جز از بندگی خداوند دنبال چیزی نباش. کاووس پاسخ داد: که سخن راست و داد گفتی و بیداد نگفتی و در مقابل پهلوانان ساکت ماند و در حالی که گرفتار پشیمانی و درد بود در کجاوه نشست. چون به تختگاه خود بازگشت اندوهگین بود و چهل روز در مقابل خداوند به خاک افتاد و بر تخت ننشست. گریست و خدا را یاد کرد و از شرم از در کاخ بیرون نرفت و از شدت زاری و عبادت زار و نزار شد و طلب آمرزش کرد و بار نداد و صدقات بسیار بخشید و نیایشکنان رخ بر خاک مالید. چون مدّتی بگذشت خداوند او را بخشید و او بنیادِ داد را در جهان تازه کرد و دادش بر بزرگ و کوچک تابیدن گرفت و از هر کشوری بزرگی به درگاه کاووس آمد و بزرگان از سرکشی دست برداشتند و کهتری کردند.
نبرد هفت پهلوان
روزی رستم بزرگانی چون توس گودرز بهرام، گیو، گرگین، زنگه، گستهم، خراد، برزین، گرازه را به همراه ملازمان ایشان در مکانی به نام نوند مهمان کرد. همان جایی که آذر برزین مهر قرار دارد و ایشان همواره سرگرم چوگان بازی، تیراندازی، شراب و شکار بودند. یک روز گیو به هنگام مستی با رستم گفت که اگر تو را رای بر شکار است به نخجیرگاه افراسیاب میرویم و با سواران و یوز و باز آنجا میمانیم و با کمند و بند گور و شیر شکار میکنیم. رستم موافقت کرد و سحرگاه به راه افتادند و چون به نخجیرگاه افراسیاب رسیدند یک هفته شادمانه به شکار و شراب پرداختند. بامداد روز هشتم رستم با سپاهیان رایزنی کرد و گفت: بیگمان خبر شکار ما در اینجا به افراسیاب رسیده است و او نیرنگی خواهد ساخت و به جنگ خواهد آمد. باید طلایهداری را پیش بفرستیم تا هنگامی که از آمدن او آگاه شود به ما خبر دهد. مبادا که راه را بر ما ببندند. گرازه این مأموریت را پذیرفت. از آنسو خبر به افراسیاب رسید و او بزرگان لشکر را فراخواند و آنان را به شبیخون زدن بر ایرانیان تشویق کرد و گفت اگر بتوانیم این هفت پهلوان را به چنگ بیاوریم جهان بر کاووس تنگ خواهد شد. و سی هزار شمشیرزن را برای نبرد انتخاب کرد و آنها را گروه گروه برای بستن راه ایرانیان پبش فرستاد.
گرازه گَرد سپاه و درفش افراسیاب را که جهان را تیره و تار کرده بود بدید و چون باد خود را به رستم رسانید. تهمتن با یارانش در حال مِیگساری بودند که گرازه به او گفت: برخیز که سپاهی بیشمار پیش میآید. رستم بخندید و گفت: پیروزی با ماست. چرا از شاه توران میترسید؟ سپاه او که بیش از صدهزار نیست! و هریک از ما توان مقابله با هزار از ایشان را داریم و من به تنهایی بیسپاه میتوانم با آنها بجنگم و از مِیگسار خواست تا جامش را پُر سازد و جامی به یاد کاووس کی و پس از آن جامی به یاد توس نوشید و جامی هم به روی برادرش زواره و زواره نیز جام برگرفت و به یاد کاووس نوشید. گیو به رستم گفت تا جنگآوران لباس رزم پوشند به آن سوی آب میروم و سر پل راه را بر او میبندم. گیو که به نزدیکی پل رسید دید که افراسیاب از آب گذشته است. تهمتن ببر بیان خود را پوشید و بر رخش سوار شد. وقتی افراسیاب او را در لباس رزم دید وحشت کرد و پهلوانانی چون توس و گودرز و گرگین و گیو و بهرام زنگه شاوران و فرهاد و برزین بر پای خاستند و گیو چون شیری که شکار خود را گم کرده باشد به کارزار در آمد و بسیاری از ایشان را با گرز خود بکشت. افراسیاب به پیران گفت: نیزه برگیر و زمین از ایرانیان خالی کن و پیران با ده هزار نفر از ترکان دلیر به رستم حمله کرد. رستم اسب خود را حرکت داد و سپر بر سر آورد و شمشیر به دست گرفت و دو سوم از ایشان را بکشت. افراسیاب با بزرگان لشکرش گفت که اگر تا شب این جنگ ادامه پیدا کند سواری از ما برجای نخواهد ماند و الکوس را فراخواند زیرا که در هنگام مستی جنگ با گیو را آرزو کرده بود. الکوس با لشکری بیش از هزار مرد جنگی بیرون آمد. زواره به نبرد او آمد و الکوس گمان کرد که او رستم است. الکوس گرزی برای زواره پرتاب کرد و زواره از اسب افتاد و بیهوش شد. الکوس آمد تا سر از تن زواره جدا کند. رستم به سوی الکوس رفت و بر او بانگ کرد. الکوس و رستم با هم درگیر شدند و الکوس نیزهای به کمربند رستم زد امّا کارگر نشد. رستم نیزهای به پهلوی الکوس زد و جگرگاهش را درید و با نیزه او را بلند کرد و بر زمین زد. آنقدر بر زمین کشتهها افتادند که جای گذر کردن نبود. تهمتن با اسب از پس افراسیاب تاخت و به رخش گفت: ای یار نیک در این کارزار سستی مکن تا بتوانم افراسیاب را بکشم. و رستم کمند انداخت امّا بر کلاهخود افراسیاب افتاد و افراسیاب از کمند رستم بجست.
از جنگآوران توران دوسوم کشته شدند و ایرانیان برای کاووس نامه نوشتند و خبر پیروزیشان را در دشت نخجیرگاه بدو رساندند. پس از دو هفته ماندن در آن دشت پهلوانان شادمان نزد کاووس آمدند.
داستان رستم و سهراب
روزى رستم دلش گرفته بود و براى شكار به نزديك مرز توران رفت و در آنجا گور شكار كرده، كباب كرد، خورد و خوابيد و رخش براى خودش در مرغزارى مىچريد. چند تن از سواران تركان از آنجا گذشتند و رخش را در بند كرده و براى آميزش با اسبان خود به شهر سمنگان بردند؛ وقتى رستم از خواب بيدار شد، سراسيمه به دنبال اسبش به سوى سمنگان كه در آن نزديكى بود به راه افتاد.
شاه سمنگان باخبر شده و به استقبال رستم رفت و به او گفت: ما در خدمت تو هستيم. رستم گفت: رخشم در اين نزديكىها گم شده است و ردِّ پايش را تا نزديك شهر شما دنبال كردهام، اگر مىخواهى فرمانبردارى كنى، اسبم را برايم پيدا كن وگرنه بسيارى از بزرگان شما را خواهم كشت.
شاه به او اطمينان داد تا اسبش را پيدا كند و تنها از او خواست كه يك شب ميهمان او باشد و مجلس شراب و ربابى بياراست و بزرگان را دعوت كرد، چون پاسى از شب گذشت و تهمتن خوابش آمد، خوابگاهى شايستهى او آماده كردند و رستم خوابيد.
بعد از نيمه شب درِ خوابگاه رستم باز شد و بندهاى با شمعى در دست وارد شد و پشت سر آن بنده دخترى زيبارو وارد شد. رستم از خواب پريد و به دختر گفت كه در اين شب تيره چه مىخواهى؟ دختر خود
