
سازگاري نيز مستلزم تغيير است. در «سازگاري بين فرهنگي» تغييرات مربوط به تفکر و رفتار هنگامي ضرورت دارد که ازيک «فضاي فرهنگي» به فضايي کاملاً يا تقريباً متفاوت وارد شويم. از اين رو ماهيت و چگونگي سازگاريها و تغييرات لازم به ميزان و چگونگي «تفاوت»هاي موجود ميان دو فرهنگ و هدفهاي فرد از سفر به کشورهاي ديگر دارد (فاضلي، 1387).
سه دسته عوامل به نحوه سازگاري فردي که به فرهنگ جديد وارد ميشود تأثير ميگذارند:
1. عوامل موقعيتي: شامل عوامل زيستي و بقا (آب و هوا غذا، مسکن، زبان، حمل ونقل، پول) نظام اجتماعي حمايتي (به ميزاني که رضايت فرد افزايش يابد، سازگاري فرد با محيط هم سهلتر و سريعتر انجام خواهد شد) ارتباط با هم وطنان، سلامتي، وضعيت حقوق و قانوني تثبيت شده و توانايي زباني است.
2. ميزان آگاهي و شناخت: شناخت فرد از فرهنگ بومي خودش و فرهنگي که به آن سفر ميکند حائز اهميت است. سفر به فرهنگ خارجي باعث ميشود فرد هم به فرهنگ خودش خود آگاهي کسب کند و هم از فرهنگ ديگري آگاه شود. در پايان راه فرد به اين نتيجه ميرسد که خودش و ديگري نه برتر است و نه فروتر، بلکه آنها تنها با هم متفاوتند.
3. مشخصات فرد: افرادي که تمايل بيشتري به حفظ وضع خود دارند و در مقابل تغيير مقاومت ميکنند، به سختي ميتوانند با محيطهاي جديد سازگار شوند.
4. الگوهاي ارتباطي. سازگاري با محيط مستلزم درک و شناخت فرهنگ، زبان، رسوم، ارزشها و باورهاي آن محيط است. لازمه چنين شناختي نيز ارتباط اجتماعي است.
قرار گرفتن در معرض تجربههاي تازه، اين امکان را براي دانشجو فراهم ميکند تا در پرتو تجربه و دانش و بينش متفاوت، به ارزشيابي ارزشهاي بومي خود بپردازد وآنچه تا کنون بديهي و مسلم ميپنداشته است اساساً متوجه وجود آنها نبوده است را به نحو آگاهانهاي، درک و ارزيابي انتقادي کند. شايد مهمترين تأثيرات تحصيل در خارج براي دانشجويان شکلگيري يک نظريه تطبيقي درباره خود و ديگري است. اين نگرش تطبيقي چشمانداز بديعي از فرد و جامعه او ايجاد ميکند(فاضلي، 1387).
با توجه به ساختار فرهنگي (مشخصههاي روحي، عاطفي و مادي) متفاوتي که در ميان گروههاي مختلف اجتماعي وجود دارد، جمع شدن اين گروهها در کنار همديگر ميتواند منجر به نوعي ناهماهنگي و عدم تعادل در جامعه شود. در نتيجهي چنين شرايطي مسائل خاصي ايجاد ميشود که آن را به مشکلات فرهنگي ـ اجتماعي تعبير کردهاند. مهمترين اين مشکلات، عدم مشارکت و ناسازگاري است (کامران و همکاران، 1388).
2 – 20 – خوابگاه به مثابه جوامعي براي يادگيري
پژوهشها نشان ميدهند که خوابگاههاي دانشجويي نقش مهمي را در رشد فردي و شغلي دانشجويان ايفا ميکنند. دانشجوياني که در محيط دانشگاه زندگي ميکنند، تعامل بيشتري با ساير دانشجويان و اعضاي هيأت علمي دارند و در نتيجه، مهارتهاي زندگي در آنان تقويت ميشود. خوابگاههاي دانشجويي در دانشگاههاي معتبر جهان ابزاري براي رشد دانشجويان محسوب ميشود. چنين دانشگاههايي بر ايجاد محيطي تأکيد ميورزند که افراد بتوانند فرصت بيشتري را به يادگيري و تحقيق اختصاص دهند (محمودي راد و آراسته، 1383).
دانشجويان براي اينکه بتوانند در برابر فشارهاي اقتصادي، به ويژه هزينههاي مسکن و فشارهاي کليسا، در امان باشند، اتحاديه55هايي تشکيل دادند. دانشجويان ميتوانستند در قالب گروههايي کوچک، در محيطهايي که اجاره کرده بودند بهطور گروهي به کسب علم بپردازند و علاوه برآن، هزينههاي مسکن خود را نيز کاهش دهند. تشکيل جوامع يادگيرنده، مختص و منحصر به دانشگاههاي غربي نبوده، بلکه در مراکز علمي اسلامي نيز از بيش از يکهزار سال قبل جايگاه ممتاز و ويژهاي داشته است. سابقۀ تشکيل چنين جوامعي در حوزههاي علميۀ اسلامي دست کم به هزار سال پيش باز ميگردد. هيچ مدرسهاي را در عالم اسلامي بدون «حجره» نميساختند. رسم چنان بود که حکومت، يا يکي از افراد متمول، زميني را وقف ساختن و احداث مدرسه ميکرد. بهترين و ماهرترين معمار شهر دعوت ميشد تا کار ساخت مدرسه را برعهده گيرد. عناصر اصلي و هميشگي مدارس اسلامي عبارت بودند از حوضي در ميانه، براي وضو گرفتن؛ حجرههايي در گرداگرد، براي اقامت و سکونت طلبهها؛ يک يا چند مدرس، که در حکم سالنهاي آمفي تئاتر امروزين بود و اساتيد در آن تدريس ميکردند. در مدارس بزرگتر و معتبرتر کتابخانههايي نيز ساخته ميشد و براي تأمين آب آشاميدني طلبهها، به آب انبار نيز مجهز ميگرديد. هر طلبهاي، اگر ميخواست رشد در کسب علم داشته باشد، مجبور بود با يک يا دو نفر ديگر “مباحثه” کند. اين مباحثه فرصتي بود براي تکرار درسي که استاد در همان روز داده بود. گروهي از طلبهها که با يکديگر مباحثه ميکردند، و معمولاً دو يا سه نفر بودند، «هم مباحثه اي» ناميده ميشدند. در بهترين وضعيت، تمامي اين چند نفر هم مباحثهاي در يک حجره سکونت ميکردند تا بتوانند اوقات درسي خود را با يکديگر هماهنگ سازند. عموم طلبهها درسي را که اينک فرا ميگرفتند، در سال بعد به کساني که در مراتب پايينتري بودند تعليم ميدادند. تقريباً هر طلبه، از سال دوم و سوم تحصيل به بعد، هم تعليم ميديد و هم تعليم ميداد. معمولاً افراد در اين گروهها در کنار يکديگر زندگي ميکنند و به طور منظم با هم تعامل آزاد دارند (محمودي راد و آراسته، 1383).
يکي از مهمترين مصاديق جوامع يادگيري، خوابگاههاي دانشجويي است. ايجاد جوامع يادگيري در خوابگاههاي دانشجويي جايگاه بسيار ويژهاي دارد. هدف از اين امر برداشتن مرزهاي موجود ميان انديشه و زندگي، و زندگي اجتماعي و علمي است. دانشگاهها با تشکيل جوامع يادگيرنده، روح تازهاي به خوابگاههاي دانشجويي بخشيدهاند. هاوارد56 و همکاران وي معتقدند که مراکز آموزشي بايد بهره بيشتري از جوامع يادگيرنده ببرند. برنامههاي جوامع يادگيري اثربخشتر از ساير برنامههاي يادگيرياند و سرمايهگذاري در اين نوع جوامع ميزان دانشآموختگي موفق را افزايش ميدهد (محمودي راد و آراسته، 1383).
افرادي که در جوامع يادگيرندۀ خوابگاههاي دانشجويي فعاليت مستمر دارند، تعامل و رشد فکري بيشتري نسبت به دانشجوياني دارند که در خوابگاههاي سنتي زندگي ميکنند. گروههاي همسان در آموزش عالي موجب تقويت مهارتهاي ارتباطي، پاسخگويي، احترام، حل تضاد و تعهد ميشوند و دانشجويان در يادگيري تجربي و مشارکتي، زمينه را براي رشد خود و ديگران فراهم ميکنند. يکي ديگر از امتيازات چنين جوامعي رشد احساس جمعگرايي در ميان دانشجويان است.
بسياري از مهارتها، از قبيل تفکر نقادانه، ايجاد ارتباط، تساهل و تسامح، و مسألهگشايي از جمه ثمرات تعامل ميان دانشجويان است. چنين جوامعي ميتوانند فضايي را ايجاد کنند که منجر به تبادل انديشهها، ايجاد ايدههاي جديد و رشد فردي افراد و در نتيجه بهبود کيفيت دانشگاهها و توسعۀ کشور خواهد شد (محمودي راد وآراسته ، 1383).
2 – 21 – رهيافتهاي نظري
2-21-1- ضربه فرهنگي تريانديس
مطابق با نظريه تريانديس؛ هرچه فاصله فرهنگي بيشتر باشد، شباهت درک کمتر است. از سوي ديگر، هر چه علم ما از فرهنگ ديگر بيشتر باشد (مثلاً زمانيکه آموزش بينفرهنگي موثري داشته باشيم) شباهت درک شده بيشتر خواهد بود (تريانديس، 1388).
ميتوانيم ببينيم که:
– هر چه توانش زباني عامل در زبان فرد ديگر بيشتر باشد، شباهت درک شده بيشتر است. روشن است که کساني که به زبان ما حرف ميزنند، به نظر ما بيشتر از کساني که به زبان ما حرف نميزنند، به ما شبيه هستند.
– هر چه اين شبکه ارتباطي با شبکه ارتباطي فرد ديگر همپوشتر باشد، شباهت درک شده بيشتر است؛ زيرا هر چه دو فرد چيزهاي مشترک بيشتري داشته باشند (مثل دوستان و آشنايان) يکديگر را بيشتر مشابه خواهند ديد.
– هر چه تماس هم پايه بين دو نفر بيشتر باشد، شباهت درک شده بيشتر است.
– هرچه اهداف فرادستي موجود بيشتر باشد شباهت درک شده بيشتر است البته هر عنصري (سن، جنس) که مردم به طور مشترک داشته باشند، شباهت درک شده آنها را افزايش ميدهد؛ اما اهداف از اهميت خاصي برخوردارند.
– شباهت درک شده همراه با امکان ايجاد ارتباط، منجر به موقعيتهاي بين فردي ميشود که ثمربخش هستند. هر چه اين ثمربخشي بيشتر باشد؛ مردم بيشتر بهدنبال ايجاد ارتباط با آنهايي خواهد بود که به آنها سود رساندهاند و هر چه اين ارتباط قويتر شود، شباهت درک شده بيشتر خواهد بود. هرچه ارتباطها و تعاملها بيشتر باشد، همپوشي شبکه ارتباطي بيشتر خواهد شد مثل (دوستان مشترک). همپوشي شبکه ارتباطي و تعاملهاي بسيار، منجر به بسياري ويژگيهاي همشکل ميشود. همپوشي شبکه ارتباطي بيشتر و ويژگيهاي هم شکل، ضربه فرهنگي کمتري به وجود ميآورد (تريانديس، 1388: 361).
2 – 21- 2- ريشه فرهنگي تضادهاي گروهي بيلز
براي درک اهميت و ريشه فرهنگي تضادهاي گروهي، از تحقيق مهم و کلاسيک آقاي بيلز57 (1950) استاد جامعهشناسي دانشگاه هاروارد درباره کنش متقابل در درون گروههاي کوچک بهرهبرداري شده است.
بيلز روابط اجتماعي را در درون گروههاي کوچک بدين منظور بررسي نمود تا تشخيص دهد که انسانها تا چه اندازه نسبت به يکديگر رفتار دوستانه يا خصمانه دارند و چگونه اين دوستيها و دشمنيها به وجود ميآيد. بدين منظور او رفتارهاي انسانها را بر اساس 12 طبقه، دستهبندي کرد و دقيقاً سنجيد که وقتي انسانها نسبت به يکديگر با بار احساسات منفي و تحقيرآميز و يا تحريکآميز و نفيکننده استفاده کنند (طبقات10تا12) روابط آنها خصمانه ميشود. هدف بيلز اصلاح جامعه و تقويت پيوندهاي اجتماعي و بهبود روابط انسانها با يکديگر بود، تا آنها به يکديگر کمک کنند و با هم محبت داشته باشند، نه اينکه بر ضد يکديگر کار کنند و برآيند نيروهاي اجتماعي يکديگر را خنثي کنند، مانند افرادي که در يک قايق پارو ميزنند، اما هر يک براي خود در يک مسير و همه به هم ناسزا و کلمات ناخوشايند ميگويند و قايق به دور خود ميچرخد.
در عين حال از تئوري بيلز ميتوان (در بدترين حالت) همچنين براي تخريب روابط اجتماعي در گروهها استفاده کرد، يعني دشمنان يک جامعه ميتوانند روشهاي درگيري، متلک، زخم زبان، نيش زدن، فحش و جک ساختن براي گروههاي محلي (ترکها فلانند، رشتيها فلانند…)را در يک جامعه رواج دهند. در ايران متأسفانه اينگونه زخم زبانها به عناصر فرهنگي تبديل شدهاند.
از اينجاست که تضاد، دعواهاي بينگروهي و بين محلات و فراتر از آن نيش زدنها و زخم زدنها و غيبت کردن و… در ايران به يک عنصر قوي فرهنگي تبديل شده است. در کمتر کشوري اين اندازه تضاد تا جزئيترين واحدهاي اجتماعي به چشم ميخورد.
ما در روابط اجتماعيمان با ديگران، مثلاً وقتي به يک ميهماني ميرويم بيشتر به دنبال عيبجويي هستيم. در جستجوي يافتن نکتههايي هستيم، تا بعداً درباره آن طرف مقابل را تحقير و خودمان را تمجيد کنيم (رفيع پور، 1387).
بيلز ميخواست كمك كند تا در جامعه امريكا كه از فرهنگهاي مختلف همراه با تفاوتها و گاه تضادهاي گوناگون تشكيل شده روشي ارائه دهد كه چگونه تضادها كاهش يابد و دوستي و الفت بين افراد گسترش يابد و پيوند و همبستگي افراد يك جامعه به سوي وحدت جمعي زياد شود و از اين طريق يك انسجام و پيوند مستحكم اجتماعي ايجاد گردد. بيلز براي اين كار يك مدل تئوريكي و عملي ارائه داد كه نشان دهد انسانها تحت چه شرايطي و با نشان دادن چه رفتاري با هم دشمن ميشوند و تحت چه شرايطي و با چه رفتاري با هم دوست ميشوند. بيلز براي تحقق اين هدف بررسي خود را به گروههاي كوچك معطوف ساخت و كنشهاي متقابل افراد را در گروههاي كوچك مورد بررسي قرار داد. منظور بيلز از كنشهاي متقابل اجتماعي، گفت و شنود يا رفتاري كه طي آن دو يا چند شخص مستقيما با يكديگر ارتباط برقرار ميكنند است (رفيع پور، 1385).
كار بيلز، بيشتر از آن نظر ارزنده است كه به انسانها ميآموزد كه
