
كند، جامهي خود را چاك میزند و روي خود را میخراشد و نزد پادشاه میرود و از آزاري كه شاهزاده میخواسته به او برساند دادخواهي میكند. پادشاه بيدرنگ فرمان قتل فرزند را صادر میكند امّا هفت وزیر خردمندش او را از تعجیل برحذر میدارند و از او میخواهند كه در اين كار تفحّصي بيشتر بشود. پادشاه میپذیرد و در هفت روز، هر روز یکی از وزیران نزد شاه رفته و حکایتی پیرامون مکر زنان بازگو میكند و سپس کنیزک داخل شده و حکایتی در اثبات حقّانیت خود نقل میکند. پس از سپری شدن آن هفت روز شاهزاده زبان باز کرده و حقیقت را بازگو میکند و شک و شبهه را از دل شاه میزداید و شاه سخنش را پذیرفته و او را عزیز میدارد. (سندبادنامه، 1948: 47-271)
داستان سندبادنامه با عنوان «هفت حکیم» وارد ادبیات روم نيز گردیده و مورد اقبال فراوان واقع شده است. (رایت، 1846: 84) همچنین در ادب فارسی اثری با عنوان بختیارنامه یا ده وزیر موجود است که بنمایه و روند داستانی آن مطابق با طرح داستان سندبادنامه است با این تفاوت که به جای هفت وزیر، ده وزیر طي ده روز با شاه گفتوگو میكنند. از بختیارنامه چندین نگارش به نظم و نثر فارسی در دست است که مشهورترین آنها با عنوان راحه الارواح از دقایقی مروزی سخنور قرن ششم هجری میباشد. (صفا، 1345: هجده)
امجد، اسعد، حیات النفس و بدور
در داستانهاي هزارویک شب، امجد و اسعد دو برادر ناتنی هستند که از ازدواج پادشاهی به نام قمرالزمان با دو همسرش به نامهای به دور و حیاتالنفس به دنیا آمدهاند. این دو برادر در رفاه و آسایش بزرگ میشوند و همیشه یار و یاور هم هستند. اما زیبایی ایشان باعث میشود که هر یک از دو زن، عاشق پسر دیگری بشوند و در پی فریفتنشان برآیند. وقتی مردان جوان تمایلات نامادریهایشان را رد میکنند؛ نامادریها با برگرداندن انگشت اتهام به سمت پسران جوان در برابر قمرالزمان چنین وانمود میکنند که پسران قصد آزار رساندن و فریفتن آنها را داشتهاند. قمرالزمان حرف آن دو را باور میکند و دستور به اعدام هر دو پسر خود میدهد. پسران برای اعدام، جداگانه به دست جلادان سپرده میشوند امّا جلاّدان آنها را رها میکنند. از سوی دیگر قمرالزمان حقیقت را درمییابد امّا گمان میکند که پسرانش دیگر مردهاند. به دنبال ماجراهایی پرتب و تاب و از سر گذراندن خطرات مرگبار سرانجام دو برادر همدیگر را پیدا میکنند و با دخترانی که جان آنها را از مرگ نجات دادهاند (مرجانه و بوستان) ازدواج میکنند. قمرالزمان نیز پسران را پیدا کرده و پادشاهی را میان آن دو تقسیم میکند. (مارزولف، 87 :2007)
3. 3. 1. 2 روایتهای هند
ارجن و اوربشی
بنا بر مهابهاراتا، ارجن با اوربشی رقاصهی آسمانی ملاقات میکند. اوربشی مادر آیوس از نیاکان دور ارجن است. لذا ارجن به او به دیدهی مادر مینگریست. هنگامي كه اوربشی به ارجن تمایل نشان میدهد؛ ارجن این پیوند خانوادگي را به او گوشزد میكند؛ اوربشی با خاطري آزرده او را نفرین میكند که مردانگی خود را از دست بدهد. سپس بنا به دستور ایندرا نفرینش را از تمام عمر به یک سال کاهش میدهد.
این نفرین برای ارجن به کار میآيد؛ چنانکه یک سالی که با برادرانش و همسرشان پنهانی در ائوپادی در ميان زنان زندگی میکردند؛ کسی او را نشناخت. (مهابهارات، 1358: 2-291)
سارانگادارا و چیترانگی
«سارانگادارا» پسر «نارِندرا» شاه حامی «نانّایا» است. بر اساس داستانی منقول از «آپّاکاوی»، نارندرا در سن پیری با دختری جوان (چیترانگی) ازدواج میکند و دختر جوان عاشق ناپسری خود سارانگادارا میشود. وقتی که سارانگادارا به تمایلات و اشتیاق چیترانگی پاسخ نمیدهد؛ او اتهامات نادرستی را نزد شاه به ناپسری خود وارد میآورد. شاه دستور میدهد که دست و پای پسرش قطع و تنش در بیابان انداخته شود. امّا سارانگادارا با کمک یک انسان کامل(Siddha) زنده میماند و خودش هم تبدیل به یک انسان کامل و بیمرگ میشود. (پولاک، 386 :2003)
پوران و لونا
بر اساس افسانهی کائورانگی (Kaurāngi) به معني چهار عضو، پوران پسر شاهی به نام سالیواهانا است. وی نخستین بار در دوازده سالگی به حضور سوگلی پدر، «لونا» میرسد. این زن که ساحرهای وحشتناک است میکوشد که او را بفریبد. امّا با بیاعتنایی پوران روبهرو میشود. لونا او را نزد شاه متهم میکند که سعی در اغوا کردن او داشته است. شاه دستور قتل پسرش را میدهد. پوران سوگند راستی میخورد و به پیشنهاد بزرگان او را در روغن جوشان میاندازند تا اگر نسوخت بیگناهی او ثابت شود. پوران پس از چهار ساعت بیآسیب از روغن جوشان بیرون میآید. با این وجود لونا به فردی مرتد دستور میدهد که دستان پوران را قطع کرده؛ چشمانش را از حدقه درآورده و او را در چاهی بیاندازد. پس از دوازده سال روزی جوکی بزرگ گوراخناث(Gorāxnāth) با مریدانش به آن چاه میرسند و پوران را پیدا کرده و بالا میکشند. گوراخناث چشمان و اعضای قطع شدهی پوران را بازمیگرداند. بیستوچهار سال بعد گوراخناث بازمیگردد و پوران را هنوز درون چاه و مشغول تمرین اصول ریاضت مییابد. به خواست پوران، گوراخناث او را به آیین «ناث» وارد میکند. پوران به سرزمینش باز میگردد و حضورش موجب گل دادن باغش میشود. او بینایی از دست رفتهی مادرش را باز میگرداند و پدر و نامادریاش را میبخشد و دانههای برنج به ایشان داده و بشارت میدهد که با خوردن آن لونا آبستن گشته و صاحب پسری خواهد شد. (هارتلند، 106 : 1895 ؛ ویلسون، 21 :2003)
کونالا و تیشیاراکشیتا
آشوکا شاه هند پس از مرگ همسرش با تیشیاراکشیتا (Tišārak šitā) زنی جوان و فاسد ازدواج میكند. آن زن عاشق «کونالا» پسر و جانشین آشوکا میشود. کونالا این عشق را رد میكند و موجب میشود كه عشق نامادری به نفرت بدل شود. در اثر تشویق نامادری، کونالا برای حکومت سرزمین دور دست «ایالا» گسیل میشود و از سوی دیگر ملکه، از جانب آشوکا نامهای به حاکم ایالا مینويسد که چشمان کونالا را از حدقه بيرون بیاورد. او این نامه را با نقش دندانهای آشوکا در هنگام خواب مهر میكند زیرا آشوکا نامههایش را با این کار تأیید میکرد. چون کونالا به مقصد میرسد؛ حکم پادشاه که کمی زودتر رسیده بود در مورد او اجرا میشود. کونالای نابینا به قصر آشوکا بازمیگردد. نگهبانان او را نمیشناسند امّا آشوکا از داخل قصر صدای آواز فرزند را میشناسد و او را فرا میخواند و در آغوش میكشد و میگريد و چون به حقیقت آگاه میشود؛ دستور سوزاندن همسرش را میدهد و تقاضاي عفو كونالا بينتيجه میماند. (رامباکشی، 127-130 :2003)
بَسَنت و چیتراواتی
«چاندراسِن» و ملکهاش روپواتی (Rupvāti) دو پسر به نامهای «روپ» و «بَسَنت» داشتند. روپواتی میمیرد و شاه با شاهزادهای به نام «چیتراواتی» ازدواج میکند. چیتراواتی بسنت را میبیند و به او تمایل نشان میدهد. چون بسنت خواهش نامادری را بیپاسخ میگذارد؛ نامادری با همراهی خدمتکارش به شاه میگوید که بسنت به او تعرّض نموده است. شاه دستور میدهد که پسر را به دار بیاویزند امّا با پادرمیانی وزیر حکم به تبعید کاهش میيابد. روپ و برادرش به مصر میروند به دنبال ماجراهایی روپ به پادشاهي مصر میرسد و بسنت با شاهزاده خانمی به نام چاندراپرابِها ازدواج میکند و به شکل یک یوگی به سرزمين پدري بازمیگردد و وارد باغ شاهي میشود و همه را پیر و چروکیده میبیند. كاخنشينان كه او را نمیشناسند از او میخواهند که برای حل مشکلات همانجا بماند. روزی شاه اندوه بزرگش یعنی بیفرزندی را برایش بازگو میکند. او میگوید که باید حقیقت را از زبان ملکه بشنود. چیتراواتی حقیقت را بازگو میکند. شاه به دنبال روپ به مصر میرود. روپ او را میبخشد و پدر و پسران سرانجام با هم به خانه برمیگردند و هنگامی که پسران برای احترام پای نامادری را لمس میکنند نامادری میمیرد و چاندراسن پادشاهی را به بسنت میدهد و خود کنج عزلت میگزیند. (هانسن،177-178 :1992)
3. 3. 1. 3 روایتهای يوناني- هلنی
هیپولیت و فِدرا
«هیپولیت» فرزند «تزه/تسئوس» شاه آتن جوانی بسیار زیبا و پايبند به مباني اخلاقیست و تمام وجود خود را وقف شکار و خدای حامی آن، آرتمیس کرده است. از هنگام جواني تصميم میگيرد که از لذّتهای جنسی سر باز زند و به پاکی خود مینازد. اين امر غرور آفرودیت را خدشهدار میكند و تصمیم میگیرد که با طرح نقشهای از او انتقام بگیرد. به خواست آفرودیت، فدرا (نامادرياش) عاشق او میشود و از آنجا که نمیخواهد با ابراز این عشق موجب بیآبرویی خود و خاندانش گردد؛ در غیبت همسرش تصمیم میگيرد با نخوردن غذا خودكشي كند. پس از گذشت چند روز و آشکار شدن علایم بيماري جسمی و روحی در او، دایهی خاصّ وی و کنیزکانش سبب این حال را جویا میشوند و به دنبال اصرارهای مکرر ایشان فدرا راز دل خویش را برملا میسازد. دایه برای نجات جان فدرا پیشنهاد میکند که موضوع با هیپولیتوس در میان گذاشته شود و با وجود مخالفت فدرا دایه خودسرانه هیپولیتوس را در کاخ یافته و احساس فدرا را بر او آشکار میکند. هیپولیت خشمگین میشود و به سراغ فدرا رفته و با لحنی تحقیرآمیز او را به خاطر اندیشهی خیانت به پدرش سرزنش میکند. دایه او را به خدایان سوگند میدهد که موضوع را با کسی در میان نگذارد. امّا در نهان فدرا و دایهاش نگران آشکار شدن این راز و بیآبرویی خود هستند. و به همین سبب فدرا در حالی که نامهای به دستش بسته كه در آن هیپولیت را به دستدرازی به خود متهم نموده؛ خویشتن را حلقآویز میکند. تزه از سفر بازمیگردد و با جسد بیجان همسرش بر فراز دار روبهرو میشود. پس از یافتن نامه، خشم سراپای تزه را فرا میگیرد و به دلیل خودكشي فدرا نمیتواند دفاعیات هیپولیت را باور كند، لذا او را از سرزمین خود اخراج مینماید. از طرف دیگر تزه فرزند خدای دریاها «پوزئیدون» است و پوزئیدون با او عهد کرده که سه نفرین او را در طول زندگی جامهی عمل بپوشاند. تزه از پوزئیدون نابودی هیپولیت را میخواهد و طولی نمیکشد که هیپولیتوس توسط هیولایی گاوپیکر که با ارادهی پوزئیدون از دل دریا سر برآورده است؛ به گونهای مرگبار زخمی میشود. پس از این حادثه آرتمیس حقیقت را به تزه میگوید و او با شنیدن حقیقت منقلب میشود و دستور میدهد که جسم نیمه جان هیپولیت را به کاخ آورند و هیپولیت در واپسین لحظات زندگی، پدر و نامادری را میبخشد زیرا همهی این بلاها را از آفرودیت میداند و به دنبال آن چشم از جهان فرو میبندد. (اورپیدس، 1338: خلاصه كتاب)
تِنِس و فیلونوم
«سایکنوس» شاه سرزمین «کلونائه» (نزدیک تروا) پس از مرگ همسرش با فیلونوم ازدواج میكند. او از همسر اولش پسري به نام تنس دارد. فيلونوم عاشق تنس میشود امّا تنس به خواست او پاسخ نمیدهد. فیلونوم او را نزد سایکنوس به تلاش برای دستدرازي به خود متّهم میکند و برای اثبات ادّعایش یک نوازندهی فلوت به نام «یومولپوس» را گواه میگيرد. سایکنوس سخن او را باور میکند و تنس را همراه با خواهرش در صندوقی گذاشته و در دریا رها میکند. این صندوق به سلامت به جزیرهی لئوکوفریس (Leocophrys) میرسد. پس از چندي ساكنان آنجا تنس را به پادشاهي برمیگزينند و به افتخار او نام جزیره را به «تِنِدوس» تغییر میدهند. با گذشت زمان سایکنوس حقیقت را درمییابد و فلوتنواز را سنگسار و همسر خود را زنده به گور میکند و به سوی تندوس کشتی میراند تا از پسر خود عذرخواهی کند امّا تنس که هنوز از رفتار پدر خشمگین است؛ با قطع کردن طنابهای کشتی و سرگردان ساختن پدر در دریاها (کاری که روزی پدرش با او کرده بود)از او انتقام میگیرد. در جنگ تروا علیرغم اینکه «ثِتیس» به آشیل هشدار میدهد که «به هیچ وجه نباید تنس را بکشد وگرنه به دست آپولو کشته خواهد شد»؛ آشیل تنس را میكشد و او را در جایی که بعدها معبدی برای ستایش تنس میشود دفن میکند. در این معبد هیچ فلوتزنی راه داده نمیشود و به
