
به جهان اسلام مینویسد: «مردمی که در مکه و مدینه دعوت رسول خدا(ص) را پذیرفتند، ذهنی ساده داشتند. این سادگی از محیطی که در آن زاده شده و به می بردند نشات یافته بود. چون به اسلام در آمدند سخنان رسول را بی چون و چرا می پذیرفتند. اگر در دانستن چیزی در می ماندند مشکل خود را با پیامبر در میان می گذاشتند و یا به قرآن و حدیث باز می گشتند و از یاران رسول خدا(ص) که بصیرت بیشتر داشتند یاری می خواستند. آنچه از ظاهر قرآن میفهمیدند برایشان حجت بود و ضمیر دلشان در دانستن آن روشن میشد. می دانستند خدا عالم است و هرگز بدان نمیاندیشیدند که علم او عین ذات اوست یا جزء ذات او. در این باره چیزی به خاطرشان نمیگذشت و اگر هم میگذشت از آن میگذشتند. نه منطق یونانی میدانستند و نه با علم کلام آشنا بودند. هنگامی که به کشورگشایی برخاستند و به سرزمینهای همسایههای شمالی و شرقی درآمدند با مردمی روبرو شدند که اندیشههاشان درباره دین، چون آنان ساده و بیآلایش نبود.»(شهیدی، 1388: 48)
نکته مهمتر آنکه برخی از این اقوام و نژادها، خود صاحب تمدن بودند. شهید مطهری ایرانیها، بینالنهرینیها و سوریها را از جمله اقوام باتمدنی میداند که با ورود به جهان اسلام نقش مهمی در پویایی فکری و فرهنگی آن ایفا کردند. در جلد هجدهم مجموعه آثار ایشان در این زمینه آمده است: «اقوام و نژادهای دیگری هم وارد اسلام شده بودند و از همه آن نژادها پرشورتر نژاد ایرانی بود. از همه قویتر و دانشمندتر بینالنهرینی ها و سوریها بودند که این مناطق یکی از مراکز تمدن آن عصر بود. این ملل مختلف که آمدند خود به خود اختلاف ملل و اختلاف نژادها زمینه را برای تبادل افکار فراهم کرد. اعراب آنقدرها تعمق و تدبر و کاوش در قرآن نمی کردند ولی ملتهای دیگر آنچنان در قرآن و مسادل مربوط به آن کاوش میکردند که حد نداشت. روی کلمه به کلمه قرآن فکر و حساب میکردند.(مطهری، 1389ج18: 143)
ترجمه کتب و افکار از دیگر فرهنگ ها هم از جمله نتایج این آمیزش فرهنگی و تمدنی بود. واضح است که «کتاب» و «افکار مکتوب» از جمله ویژگیهای اقوام صاحب تمدن است. با ورود فرهنگها و تمدنهای جدید به جهان اسلام، ترجمه کتب و افکار جدید نیز نضج گرفت. از همین روی، در این عصر نهضت ترجمه شکل گرفت و علوم فراوانی در زمینه های طب، منطق، فلسفه، نجوم، ریاضیات و رشته های دیگر از یونان و دیگر نقاط وارد جامعه اسلامی شد و مسلمانان بعضا از این علوم استقبال نمودند و متقابلا این علوم تاثیراتی بر جهان بینی آنان ایجاد نمود. البته انتقال فرهنگهای غیراسلامی، تاثیرات منفی خویش را نیز به همراه داشت و موجب شد تا اعتقاداتی که در ادیانی چون یهودیت و مسیحیت وجود دارد بر افکار و عقاید برخی از مسلمانان تاثیر سوء بر جای بگذارد.
اعتقاداتی چون میل به رهبانیت میان مسلمانان در نیمه اول قرن دوم که بانیان اکثر آن فرقه ها عقیده داشتند آدمی باید زندگی را رها کند و تمام عمر را در گوشه ای بگذراند و کاری جز عبادت نکند. این فکر ناشی از تقلید از مسیحیان و صومعه های مسیحیان ارتدوکس بود که سالیان دراز سابقه داشتند. عقاید یهود در باب بسته بودن دست خدا در پیدایش فرقه مفوضه بی تا ثیر نبوده است.تفکرات فلسفی و میزان قرار دادن عقل باعث شد گروهی بپندارند می توانند ملام احکام شرعی را با عقل درک کنند و آن ملاکهای دریافت شده را به دیگر احکام مشابه سرایت دهند. لذا دست به قیاس در احکام شرعیه ای زدند که توقیفی بوند و از این راه پایه های انحراف در احکام فقهی نهاده شد.(حسینی میرصفی، 1384: 151-149)
جعفریان(1384) عقیده دارد برخی اختلاف نظرات میان شیعیان ناشی از همین تاثیرپذیری از تفکرات وارداتی بوده است: «گستردگی اصحاب امام صادق(ع) و وسعت جریان تشیع، به طور طبیعی ناهماهنگی ها و اختلافاتی به همراه داشت. در آن روزگار کلیه شاگردان و شیعیان آن حضرت نمیتوانستند تفکر و اندیشه خود را در زوایه صحیحی قرار داده و تمامی معارف دینی را از سرچشمه اصلی آن که خاندان رسالت بود، بگیرند. بسیاری از آنان در حلقه درس محدثان اهل سنت نیز حاضر می شدند که به نوبه خود تاثیراتی در طرز تفکر و تلقی آنها به جای می گذاشت و از طرف دیگر، کثرت و گستردگی پیروان آن حضرت و پراکنده بودن آنها در سرزمینهای دور و نزدیک امکان مراجعه شخصی همه آنان به امام را غیرممکن ساخته بود و لذا آنان در مسائل خود اعم از فقهی، عقیدتی و … به شیعیان شناخته شده مراجعه میکردند که طبعا اختلاف نظر میان آنها از این راه به دیگر شیعیان نیز راه پیدا می کرد.»(جعفریان، 1384: 333)
4-6-4 پیدایش مشربها و مکتبهای جدید فکری
همانگونه که عنوان شد، سرریز افکار ترجمهای از فرهنگها و ملیتهای مختلف بر افکار مسلمان بیتاثیر نبوذ. از جمله این تاثیرات پیدایش مکتبها و مشربهای جدیدی بود که بعضا با تفکرات خالص اسلامی زاویه داشتند. در هر حال، این عصر از نظر پیدایش و رشد مشربهای گوناگون فقهی و کلامی، عصری حساس بود و از نظر تضارب آراء و اندیشه ها، حوزه وسیعی در جهان اسلام پدید آمده بود. عمده جریان های فکری عصر امام(ع) به این شرح است:
4-6-4-1 جبر
هنگامي كه در جامعه نياز به ايجاد علم كلام و فقه و تفسير احساس گرديد، عدّهاي از به وجود آورندگان و نظريهپردازان عقيده جبر با استفاده از احاديثي كه ميشد از ظواهر آن اعتقاد جبر را استخراج كرد، دست به توليد اين نظريه زدند. نظريهاي كه خداوند را خالق اعمال بندگان ميدانست. اين نظريه در خدمت دستگاه اموي و تثبيت پايههاي سلطنت آنان قرار گرفت. معناي حقيقي جبر اين است كه بندگان خدا هيچگونه اختياري از خود نداشته و تمام شرّ و خيري كه از آنها صادر ميشود به خداوند متعال نسبت داده ميشود. آنها ميگويند ما هيچ كاري را به اختيار خود انجام نميدهيم، بلكه تمام اعمال ما با اراده و مشيّت خداوند انجام ميشود و اگر خداوند بخواهد كه ما نماز بخوانيم، نماز ميخوانيم و اگر خداوند بخواهد كه ما شراب بخوريم، شراب ميخوريم. آنان براي اين عقيده به تعدادی از آیات قرآن نيز استناد كردهاند.
روشن است كه معتقدان به چنين اعتقادي، به خود اجازه ميدهند هر جنايت و معصيتي را انجام دهند. واجبات را انجام نداده و به ارتكاب محرّماتي چون شرب خمر، زنا، دزدي و قتل پرداخته و سپس بگويند خداوند خواست كه من دزدي كنم و دزدي كردم؛ خواست خدا اين بود كه من زنا كنم و من زنا كردم. بدين ترتيب، انسان هيچگونه اراده، اختيار و تصرّفي در آنچه خداوند به او داده ندارد و هيچ استفادهاي از نعمت عقل نخواهد برد. پس چگونه طمعِ ثواب يا ترسي از عقاب خداوند خواهد داشت. (حکیم و موسوی، 1384)
4-6-4-2 زندقه
از ديگر افكاري كه در زمان امام صادق ظهور كرد، تفكّر الحاد و بيديني بود. البتّه از رشد و نموّ اين چنين افكار منحرفي در عالم اسلام، كه عالم توحيد خالص است، خصوصا در زمان قدرت و قوّت دين اسلام و در زمانهاي كه ديگر ملّتها براي آگاهي پيدا كردن از اسلام كه آخرين رسالت الهي است تلاش ميكردند، نبايد تعجّب كرد زيرا ستم و فسادي كه امويان در تمام عرصههاي زندگي مروّج آن بودند، سبب ظهور چنين افكاري ميگرديد كه با تفكّرات اسلامي ضدّيت تام و تمام داشت. جوّ فكري كه حكومت بنياميه ايجاد كرده بود، هر گونه سؤال، اشكال و ايرادي را بر افكار صادر شده از سوي حكّام گناهي نابخشودني دانسته و چنين حكم ميكرد كه انسان فقط بايد شنونده بوده فكر نكند و معتقد باشد كه خلافت اسلامي در طاغوتهاي بنياميّه و فرعونهاي بنيعبّاس خلاصه ميشود. چنين فسادي كه همه عرصههاي فكر و انديشه را فرا گرفته بود موجب ظهور تفكّرات الحادي گرديد كه در حقيقت عكسالعمل همين فساد بود. از اينجاست كه مشاهده ميكنيم ابن ابيالعوجاء جلسات فكري و انديشهاي خود را فقط با هدف تشكيك در توحيد در مسجد رسول خدا تشكيل ميداد. او منكر اصل و مبدأ هستي بود و ميگفت: هستي سرخود به وجود آمده و خالقي در كار نبوده است.
جعد بن درهم نيز از كساني بود كه كاملاً در كفر فرو رفته، بدعتگذار و اصل بيديني بودهاند. او به صورت آشكاري بيديني و الحاد خود را بروز ميداده است. از بدعتهاي جعد اين است كه مقداري آب و خاك در شيشهاي ريخت و پس از مدّتي كه در آن گل و لايِ داخل شيشه كرمها و جانوراني پيدا شدند؛ به اصحاب خود گفت: من خالق اين جانوران هستم. چرا كه من سبب به وجود آمدن آنها شدهام. اين خبر به امام صادق عليهالسلام رسيد. امام صادق با رساترين برهانها كلام او را باطل كردند: اگر او آنها را آفريده است بگويد كه تعداد آنها چندتاست؟ چندتا از آن كرمها نر و چند تا از آنها ماده هستند؟ وزن هر كدام از آنها چقدراست؟ اگر او آنها را آفريده است، دستور بدهد تا از اين صورتي كه هستند به شكل ديگري درآيند.(همان) شهید مطهری معتقد است زنادقه، طبقه متجدد و تحصيل كرده آن عصر بودند، كه با زبانهاى زنده آن روز دنيا آشنا بودند، زبان سُريانى را كه در آن زمان بيشتر زبان علمى بود مىدانستند. همچنین بسيارى از آنها زبان يونانى مىدانستند. برخیشان نیز ايرانى بوده و زبان فارسى مىدانستند. وی معتقد است ریشه زنادقه از تفکر مانویت است.(مطهری، 1389ج18)
4-6-4-3 اعتزال
پس از تعارض ميراث حديثي و تفسيري بنياميّه با عقل سليم، خوارج و مرجئه نيز در حكم مرتكب كبيره به تعارض رسيدند و فرهنگي كه در ظاهر قرآن كريم جمود كرده بود، از حلّ اين مشكل عاجز مانده نتوانست به سؤالاتي كه در حالت رويكرد به فرهنگهاي ديگر پيش ميآيد، جواب گويد. از اينجا بود كه افكار معتزله در پاسخ به نيازهاي حاصل از پيشرفتهاي مدني در كشور اسلامي و بسياريِ سؤالاتي كه از سوي حركات الحادي مطرح ميشد ظهور كرد. در آن زمان تفكّر معتزلي، اعتماد كامل و مطلق بر ظاهر حديث را ردّ كرده و به اهل حديث هجوم آورد كه چرا عقل را تعطيل كرده و هر كس را كه با آنان به بحث و مناقشه بپردازد كافر ميخوانند. معتزله كمككار حكومت وقت بوده و به سياست حاكم بر زمان خود خدمت كردند. آنجا كه به مقدّساتي كه در ضمير امّت و فكر آنها نهفته بود، حمله كردند. آنان اين مطلب را ابراز كردند كه لازمه امامت و خلافت برتري ذاتي و علمي نيست. بلكه ميتوان آن كس را كه برتر نيست با وجود شخص برتر، به خلافت و امامت برگزيد و همين مطلب را دليل بر مشروعيت خلافت امويان و عبّاسيان دانستند. احمد امين گويد: جرأت معتزله در نقد و بررّسي شخصيتها به شدّت به نفع بنياميّه تمام شد. چرا كه كمترين اثر نقد و بررسي مخالفان، و قرار دادن آنها در مقام تحليل و بررسي عقلي – چه به نفع آنها تمام شده يا به ضرر آنها باشد – اين بود كه تفكّر تقديس و عصمت علي عليهالسلام را كه در ميان مسلمانان شايع بود كمرنگ ميكرد. به همين سبب بود كه معتزله هميشه مشمول تأييد مطلق و حمايت كامل امويان بوده و پس از سقوط آنان به دستگاه حكومت عبّاسي متّصل شده و از سازمانهاي وابسته و ياوران حكومت عبّاسي بودند. منصور عبّاسي، عمرو بن عبيد را كه يكي از بزرگان معتزله بود بسيار گرامي ميداشت.
روابط شيعه و معتزله نيز بسيار خصمانه بود. شيعه، معتزله را فكري خارج از اسلام ميدانست. چرا كه نظريه برتري مفضول بر افضل، يعني نظريه صحت امامت شخصي كه برتر نيست با وجود شخص برتر، معنايش خارج شدن از منطق حقّ و كشتن مواهب و نيروهايي است كه خداوند به بشر داده است. علاوه بر اينكه اين نوع تفكّر با قرآن كريم نيز مخالفت دارد. قرآن كريم ميفرمايد: (قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذينَ لا يَعْلَمُون)؛ بگو: «آيا كساني كه ميدانند و كساني كه نميدانند يكسانند؟!»
تمام فجايعي كه امت اسلام در طول تاريخ خود پس از پيامبر اكرم با آن روبرو شده است به همين موضوعِ كنار گذاشتن فردِ برتر و لايقتر و جلو انداختن شخص پايينتر بازگشت ميكند. و اگر اين چنين كاري در جامعه اسلامي صورت نميگرفت، شخص افضل و برترين فرد امّت با رهبري حكيمانه خود، به نرمي و آرامي امّت را به سوي سرچشمه جوشان
