
راحتترند تمام امور كودك را خود انجام دهندتا اين اينكه به او بياموزند كه خود كودك كارهايش را انجام دهد. از طرفي كندي رشد موجب ميشود تا بين كودك و مادر وابستگي لذت بخش متقابلي برقرار شود و اين ميتواند دليلي بر چنين رفتاري نزد مادران باشد. عامل سومي كه در اين ارتباط تأثير دارد اين است كه مادران براي سرپوش گذاشتن بر احساس گناه طرد و خشونت نسبت به كودك از او حمايت بيش از اندازه ميكند (ملك پور، 1369).
مشكلات بين فردي: رابطه اعضاء خانواده با هم و با بيرون از خانه همچنين رشد و پيشرفت اين ارتباطات، از وجود كودك عقب مانده در منزل تأثير ميپذيرد. هزينههاي مالي بالا در زمينههاي درمان، آموزش، رفت و آمد، صرف وقت زياد، در امر مراقبت و پرستاري از كودك، احتمالاً موجب ميشود تا والدين نتوانند با دوستان معاشرت داشته باشند همچنين بد رفتاريهاي كودك معلول در محل، موجب رنجش و تيرگي روابط با همسايهها ميشود (رابينسون و رابينسون،1975 به نقل از ماهر، 1377).
به تدريج والدين واقعيت معلول بودن فرزندشان را ميپذيرند و اين پذيرش، عاملي اساسي و حياتي در تداوم زندگي است. مؤلفان مختلف فرايند پذيرش و كنار آمدن با مسأله معلوليت ذهني را از 3 مرحله تا 6 مرحله متغير ميدانند. براي مثال چهار چوب پنج مرحلهاي روزن به قرار زير است:
الف) آگاهي از مسأله
وقتي اغلب خانوادههاي كودكان عقب مانده به كلينيك تشخيصي يا روان شناس ميآيند، از اينكه كودكشان به مشكلي دچار است آگاهند، اما ممكن است توجه آنها بيشتر به جنبههاي رشد و تحول متمركز باشد.
در زمان مراجعه به كلينيك، معمولاً حداقل يكي از والدين ميپذيرد كه در مورد رفتار غير معمولي كودك به طور جدي نگران است. با وجود اين اغلب پدر و مادر، پدر بزرگ يا مادر بزرگ و ديگر اقوام وجود مسأله را نفي ميكنند. آنها معمولاً ادعا ميكنند اين حالت كودك خوب خواهد شد.
ب) تشخيص و باز شناسي چيستي مسأله
والديني كه خود عقب مانده نيستند، اغلب مشكل كودك را همراه با يك احساس عميق سردرگمي و شوك درك ميكنند، روياهاي آنها در باب آينده كودك ميباشد، احساساتشان در باب كفايت كودك به طور جدي آشفته و متزلزل ميگردد، بسياري يك واكنش اندوهبار را طي زماني كه حتي ممكن است از ديگران كناره گيري كرده تا با غم خود تنها باشند، تجربه ميكنند. آرزوي مرگ براي فرزند دلبند كنشي سالم تلقي ميشود، اين واكنش احتمالاً فرصتي جهت رويارويي با مسأله و تلويحات عميق و صميمانه آن و نيز ظهور نگرشهاي انديشمندانه فراهم ميكند (سولنيت59 و استارك، 601971 به نقل از ماهر، 1377).
اغلب والدين جهت درك و فهم اصطلاحات تشخيصي مناسب و حذف برچسبهاي نامناسب به كمك نياز دارند. برخي والدين به ندرت نظر روشني در باب معناي كلمات عقب ماندگي ذهني دارند، درك و فهم آنها از اين اصطلاحات كم است.
ج) جستجوي علت
هنگامي كه والدين از ميزان عقب ماندگي كودك خود مطلع مي شوند، اغلب به جستجوي علت اين تراژدي كه آنها را به ستوه آورده است، ميپردازند. براي اين پرس و جو حداقل دو انگيزه وجود دارد. انگيزه اول كه خردمندانهتر از دومي است، اميد است كه با كشف علت شناسي اختلال بتوان راهي جهت بهبود آن يا جلوگيري از رخداد مجدد آن در مورد كودكان آينده پيدا كرد. انگيزه ديگر ميتواند ناشي از خواست دروني جهت رهايي از بار سنگين مسؤوليت و احساس گناه باشد (كوركس61 ،1955 به نقل از ماهر، 1377).
د) جستجو شيوهها و تدابير درماني
علم پزشكي چنان به سرعت پيش ميرود كه بسياري از والدين اميد دارند، در صورتي كه به متخصص صالح مراجعه كنند، به يك درمان معجزه آسا دست يابند. آنها منابع و وقت گرانبهاي خود را صرف معالجه از يك كلينيك به كلينيك ديگر ميكنند (رابينسون و رابينسون، 1975 به نقل از ماهر، 1377).
ه ) پذيرش كودك
شاخصهاي پذيرش عبارتند از: ميزاني كه مادر به شيوه معمولي خود عمل كرده و پيوند خود را با دوستان ادامه ميدهد و ميزاني كه هر دو والدين به نيازهاي كودكان بهنجار و عقب ماندهشان پاسخ ميدهند (رابينسون و رابينسون، 1975 به نقل از ماهر، 1377).
پذيرش يا طرد بزرگسال عقب مانده در اصل به سازگاري عمومي و هيجاني والدين و تا حدي به گروههاي قومي مربوط ميباشد (سينگر، 1975 به نقل از ماهر، 1377ص625).
درمان
عقب ماندگي ذهني با انواع اختلالات رواني توام است و معمولا مستلزم حمايتهاي رواني-اجتماعي متعدد است. بهترين درمان عقب ماندگي مدل طب پيشگيري بر اساس پيشگيري اوليه، ثانويه و ثالت است.
پيشگيري اوليه: به تلاشها و اقدامات انجام شده براي حذف يا كاهش عوامل و شرايطي كه به پيدايش اختلالات همراه با عقب ماندگي ذهني منجر ميگردد، اطلاق ميشود. اين اقدامات مشتمل است بر آموزش به منظور بالا بردن سطح معلومات عامه مردم در مورد عقب ماندگي ذهني، وضع قوانين براي تامين مراقبت مطلوب براي مادر و كودك است. مشاوره خانوادگي و ژنتيك به كاهش ميزان بروز عقب ماندگي ذهني در خانوادههايي كه سابقه اختلال ژنتيك با عقب ماندگي ذهني در آنها وجود داردكمك ميكند.
پيشگيري ثانوي و ثالث: وقتي اختلال يا حالت مربوط به عقب ماندگي ذهني مشخص شد لازم است براي هر چه كوتاهتر ساختن دوره بيماري (پيشگيري ثانوي) و نيز به حداقل رساندن معلوليت ناشي از آن (پيشگيري ثالث) تحت درمان قرا گيرد (كاپلان سادوك، 1993 به نقل از پورافكاري، 1382ص363-362).
يكي از روشهاي كاهش استرس، آموزش ادراكات مثبت است. تجربيات استرسزا و حوادث منفي با ادراكات مثبت در مورد آن تعديل ميشود (آشومگوپتا، 2004).
سازگاري اجتماعي62
سازگاري و هماهنگ شدن با خود و با محيط پيرامون خود براي هر موجود زنده يك ضرورت حياتي است. تلاش روزمره همه آدميان نيز عموماً بر محور همين سازگاري دور ميزند. هر انساني، هوشيارانه يا ناهشيارانه ميكوشد نيازهاي متنوع و متغير و گاه متعارض خود را در محيطي كه در آن زندگي ميكند، برآورده سازد. اين نيازهاي فطري63 و اكتسابي به مثابه نيرويي پر فشار آدمي را بر ميانگيزانند و در جهت تأمين نيازها و بازيابي تعادل و آرامش بر هم خورده به حركت در ميآورند (واليپور، 1360).
انسان در بسياري از شئون زندگي اجتماعي خود با ساير افراد جامعه در يک رابطه فعل و انفعال مداوم قرار دارد. او بايد براي ادامه حيات و تأمين نيازهاي خود به زندگي گروهي تن در دهد و با ديگران براي رسيدن به هدفهاي مشترك تشريك مساعي كند. در چنين شرايط و در رابطه با ساير افراد جامعه است كه هر كس ناگزير بايد به نوعي سازگاري رضايت بخش دست يابد و به همين دليل است كه مشكلات و موانع سازگاري آدمي از حيات اجتماعي او مايه ميگيرد. در اين بازي سازگاري و رفع نياز و تحقق خواستها، انسان خود را در شرايطي ميبيند كه محشون از مقررات، محدوديتها، امر و نهيها، معيار و آداب و رسوم اجتماعي است و بايد خود را با اين شرايط تطبيق دهد.
نه تنها موانع، مشكلات، ناكاميها64 و شكستهاي آدمي ناشي از اوضاع و احوال محيط اجتماعي او است، بلكه نيازها و آرمانها و هدفهاي او نيز رنگ اجتماعي به خود گرفته و ساخته و پرداخته فرهنگ و محيطي ميشود كه در آن زندگي ميكند. مقررات، توقعات، اعتقادات، ارزشها، رقابتها، همكاريها، كارشكنيها، موانع و عوامل واقعيتهايي از اين نوع كه او را در راه تأمين خواستههايش هيچ گاه تنها نخواهد گذاشت (اسلامينسب، 1373ص33).
علي الاصول سازگاري اجتماعي بر اين ضرورت متكي است كه نيازها و خواستههاي فرد با منافع و خواستههاي گروهي كه در آن زندگي ميكند، هماهنگ و متعادل شود و حتي الامكان از برخورد مستقيم و شديد با منافع و ضوابط گروهي جلوگيري به عمل آيد. ضرورت حفظ مباني زندگي اجتماعي طبعاً محدوديتهايي را در راه ارضاي نيازهاي فردي انسان موجب ميشود كه چارهاي جز سازگاري با آن نيست يعني انسان قبول ميكند كه اين محدوديتها اجتناب ناپذير هستند و ميكوشد تا خود را با آن تطبيق دهد (واليپور، 1360).
مفهوم سازگاري از پيچيدگيها و مشكلات زيادي برخوردار است و همانطوري كه در مورد اكثر مفاهيم صادق است، اختلاف نظرهاي زيادي در اين خصوص به چشم ميخورد. در سالهاي اخير ما شاهد تغييرات گستردهاي در نگرش نسبت به سلامت و سازگاري بودهايم. انسان هر دم با مشكلاتي رو در رو ميگردد و ميكوشد تا بر اين موانع و مصائب فائق آيد و گونهاي تعادل نسبي را در امور زندگي پديد آورد. اين تعادل از طريق هماهنگي و ارتباط بين مشكلات و ساز و كارهاي موجود جهت حل آنها به دست ميآيد. ناهماهنگي در تعادل ساز و كارهاي مشكل گشايي يا فرو گشودن مشكلات در ارتباط با تهديدها منجر به ايجاد بحرانهاي رواني ميگردد. مكگروري (1978) هر گونه عاملي را كه تعادل فرد را بر هم زند بحران نام داده است (اسلامينسب، 1373 ص 289).
سازگاري اجتماعي در اصطلاح، مراوده بين فرد و محيط و محيط اجتماعي تعريف شده است ويزمن و پيكل(1974). سازگاري اجتماعي به منظور اجراي وظايف، ارتباط با ديگران و خشنودي از اين نقشها را در بر ميگيرد. سازگاري اجتماعي شامل انكار دروني و رفتارهاي غير مشهود نميشود كه معمولا در اين مواقع بيماري به عنوان علائم بيماري تلقي ميشود.
درتبين مفهوم سازگاري اجتماعي، ويزمن وپيكل (1974) مانند پارسون و بالز (1955) نقشها را به دو دسته تقسيم كردهاند: نقشهاي وسيلهاي و نقشهاي مستقيم.
نقشهاي وسيلهاي، غالباً مربوط به حفظ روابط عاطفي در بين اعضاء خانواده ميباشد. فردي ممكن است در يكي از اينها دچار مشكل شده باشد، ولي در ديگري مشكلي نداشته باشد. مثلاً درشغل ناسازگاري نشان بدهد ولي به عنوان پدر يا مادر موفق باشد (ويزمن وپيكل، 1974 به نقل از ميرزماني ص 84).
منظور از سازگاري، انطباق متوالي با تغييرات و ايجاد ارتباط بين خود و محيط به نحوي است كه حداكثر خويشتن سازي را همراه با رفاه اجتماعي، ضمن رعايت حقايق خارجي امكان پذير ميسازد، بدين ترتيب سازگاري به معني همرنگ شدن با جماعت نيست. سازگاري يعني شناخت اين حقيقت كه هر فرد بايد هدفهاي خود را با توجه به چهار چوبهاي اجتماعي، فرهنگي تعقيب نمايد (راجرز، 1357 ص320 به نقل از فريد، 1375).
وقتي ميگوييم فردي سازگار است كه پاسخهايي را كه او را به تعامل با محيطش قادر ميكند آموخته باشد تا در نتيجه به طريق قابل قبول اعضاي جامعه خود رفتار كند تا احتياجاتي در او ارضا شوند. يك فرد در يك موقعيت اجتماعي خاص ميتواند خود را به طريق مختلف با آن موقعيت تطبيق دهد يا سازگار كند (مك دانلد به نقل از فريد، 1375).
جرياني كه با به وجود آمدن احتياجي شروع شده و انسان پس از انجام فعاليتهايي به برطرف كردن آن احتياجات اقدام كند، سازگاري مينامند (پورمقدس، 1367 ص3).
هرگاه تعادل جسمي و رواني فرد به گونهاي دچار اختلال شود كه حالت ناخوشايندي به وي دست ميدهد و براي ايجاد توازن نيازمند بهكارگيري نيروهاي دروني و حمايتهاي خارجي باشد و در اين اسلوب ساز و كارهاي جديد موفق شود و مسأله را به نفع خود حل كند، گويند فرايند سازگاري به وقوع پيوسته است (اسلامينسب، 1373 ص12).
روان شناسان به طور سنتي سازگاري فرد را در برابر محيط مورد توجه قرار دادهاند و ويژگيهايي از شخصيت را به هنجار تلقي كردهاند كه به فرد كمك ميكند تا خود را با جهان پيرامون خويش سازگار سازد. يعني با ديگران در صلح و صفا زندگي كند و جايگاهي براي خود در جامعه به دست آورد. اكنون بسياري از روان شناسان احساس ميكنند كه اگر اصطلاح «سازگاري» در معناي همنوائي با اعمال و انديشههاي ديگران تلقي شود، در اين صورت چنان باري از تلويحات منفي خواهد داشت كه ديگر نميتواند توصيفي از شخصيت سالم به دست دهد. آنان بيشتر به ويژگيهاي مثبتي مانند فرديت، آفرينندگي و شكوفايي استعدادهاي بالقوه تأكيد دارند (براهني و همكاران، 1368 به نقل از فريد، 1375).
سازگاري اجتماعي براين ضرورت متكي است كه نيازها و خواستههاي فرد با منافع و خواستههاي گروهي كه در آن زندگي ميكند هماهنگ و معتدل شود و تا حد امكان از
