
میپذیرند که قابل ثابت شدن باشد. «در پوزیتیویسم، محدودیت قوای ادراکی بشر مجوّز اتّکا بر ایمان و کتاب مقدس نیست. زیرا ایمان همان مقدار معرفت محدود ما را نیز نقض میکند. لذا وحی و ایمان هیچکدام ضعف عقل را نه برطرف میکنند و نه ترمیم.به همینرو بین ایمان و عقل، به عقل باور دارد»(ملکیان،1379:ج3/73).
در دستگاه معرفتی (استقراگرایی) پژوهش علمی با مشاهده و گردآوری آغاز میشود. «در این شیوه پژوهشگر واحدهای تجربی را بررسی میکند؛ سپس گزارههای مشاهدهایی به دست آمده را بر کل تعمیم میدهد»(ساعی،1387:204).
از دیدگاه پوزیتویسم، مذهب جزءِ تاریخ ذهن انسان است و خارجیّتى ندارد، خداوند مفهومى است که جزءِ تاریخ ذهن انسان قرار مى گیرد. «از مهمترین ابزاز پوزیتویسم در حمله به دین، تردید در معنادارى موضوعات دینى است که توضیح آن در این مختصر نمىگنجد. پس مى توان نظریات جدیدى را که در قرن 20 مطرح شدهاند، از نظر معرفت شناسى و روش شناسی تحت عنوان پوزیتویسم و از لحاظ محتوى تحت عنوان مدرنیسم بررسى نمود»(همان:1387).
2-3-12- (اصالت عقل) 38 اساس معرفت و شناخت
اصالت عقل، اساس معرفت و شناخت در مجموعۀ تاریخی، فرهنگی و فلسفی مدرنیسم یا مدرنیّت را تشکیل میدهد. در جامعه شناسى اعتقاد به اصالت عقل و پوزیتویسم قرن 19 همراه بوده است. اینان معتقد بودند که هدف از ارجاع به عقل انسان تنها شناخت امور نیست، بلکه بهبود زندگى اجتماعى نیز مدّنظر است. به عبارت دیگر عقل یک امر از پیش داده شده تلقى نمىشود بلکه استعدادى است که مىباید فراگرفته شود و از طریق آن زندگى اجتماعى و سیاسى دچار تحول گردد. البته باید میان عقلانیّت مکتب اصالت عقل با روند و جریان عقلانى نمودن، تمایز قایل شد. «معرفتشناسی عقلگرا، عقل را اساس و تنها ابزار قابل اطمینان در کسب معرفت میداند و پیش و بیش از جریانهای دیگر در شکلگیری تجدّد و تداوم آن نقش داشته است. پس اصالت عقل در نزد دکارت، فقط از طریق شناخت اوصاف ذاتی روش، امکانپذیر است و بدون تعیین ضوابط روش، سلامت عقل تضمین نمیشود و فعالیت عقلی اعتبار نمییابد. از این جهت نه فقط ارزش عقل بلکه ماهیّت عقل از طریق روش تعیین میگردد. اصالت عقلی بر عقلی که امور را صرفاً به شکل کمّی سنجش میکند، اطلاق میشود. دکارت39 پدر فلسفۀ مدرن، به این طریق تلاش کرده است که استقلال عقل و ارزش و جایگاه روش مبتنی برآن را عملی کند. در حالی که عملاً نتوانسته است و این فلسفه مشروط به پیشفرضهای متافیزیکی و کلامی است»(مجتهدی،1382:138تا134).
2-3-13- اصالت تسمیه40
(اصالت تسمیه) در قرن سیزدهم در اصل نقطه پایانی بود به اندیشۀ رایج در کلیسا و اروپا و آغازی بود برای یک تلقی بسیار نوین. «بنابر این تلقی، هم مفهوم و هم طبقهبندی موجودات و طبیعت و عالم دگرگون میگشت؛ زیرا بنا به این نظریه”کلی” هیچ حقیقتی نداشت؛ نه وجودی و نه ذهنی، از این رو اساس اندیشه ارسطویی قیاسیمئاب از بین رفت» (خاتمی،1387:20).
وحدت عقلی اشیا از هم گسست و برای درک هر چیز به روش قیاسی و استقرایی که به آن نیاز بود؛ امور شأنی تازه یافتند و پژوهش در این باره جان گرفت و باب تجربه و آزمایش گشودند. کلام موقعیّت خاص خود را یافت و از فلسفه جدا شد و راه برای علم گشوده شد.
پس نومینالیسم با اعتقاد به اینکه آنچه در عالم وجود دارد، نامهاست و تصورات مجرّد و مجرّدات داراى وجود واقعى نبوده و واقعیّت ندارند و آنچه به جهان تعلق دارد تنها کلمه است و تنها فرد و منفردات وجود واقعى دارند، و نامها بدانها تعلق مى گیرد؛ شکل گرفت. «مکتب نومینالیسم بیشتر با فلسفه ماتریالیسم و آمپریسم وفق دارد، یکى از مشهورترین نومینالیستهاى قرون وسطى گیوم دوکام41 است. بلومن برگ42 در کتاب «مشروعیّت عصر جدید» در مورد نقش نومینالیسم در فراهم آوردن زمینه مدرنیسم و تفکر مدرن معتقد است که نومینالیسم بطور غیر مستقیم در شکل گیرى تفکر مدرن نقش داشته است، از دیدگاه او نومینالیسم، مطلق کردن و نهایتاً بى معنا و بى ربط ساختن مفاهیم الهیّات مسیحى، زمینه را براى ظهور تفکر مدرن فراهم آورد. نومینالیستها معتقد بودند اشیاء مقدّم بر مفاهیماند. امر متحقَق مقدّم بر امر انتزاعیست. کلیّات وجود بیرون از ذهن ندارند. کلیّات فقط واژههایی هستند که بر اساس مشخصات مشترک دستهای از اشیاء و پدیدهها در ذهن بوجود آمدهاند. مفاهیم کلی همچون سگ، خرس، انسان، زشتی و غیره فقط در ذهن شکل گرفتهاند»(ماهرویان،1378:53).
2-4- اصول کاربردی در حوزه سیاست
2-4-1- دموکراسی
«دمکراسی» لفظی یونانی و مرکب از دو کلمۀ««دموس» و«کراس» است. دموس به معنی عوام مردم یا تودۀ مردم است و «کراتوس» به معنای اقتدار و حکومت. پس دموکراسی یعنی حکومت عامۀ مردم. ادعای اصلی دموکراسی فراهمسازی زمینه مشارکت و مداخله در امور کشورداری است. «به تدریج این شکل از دموکراسی به علت مشکلات و موانعی که در تحقق اهداف تجدّد ایجاد میکرد به «دموکراسی نخبگان» تغییر شکل یافت که در آن عدّهای از نخبگان جامعه به جای مشارکت تودهوار، در تصمیمگیریهای سیاسی و اقتصای دولت مداخله میکنند»(بشیریه،1379:55و56).
دموکراسی به اشکال و مدلهای گوناگونی است و در جوامع و نظامهای مختلف کارکرد متفاوتی داشته است. این رویکرد به عنوان ساختار سیاسی جدید در دولتهای لیبرال غربی نمود پیدا میکند و در عصر حاضر برای تصرّف در نظامهای سیاسی جهان سوّم تبدیل شده است. اساس در دموکراسی با نگرش اومانیستی(اصالت انسان) است که حقانیّت پیدا میکند و خواست و اراده او در حاکمیّت و قانونگذاری اصالت مییابد. در فلسفه سیاسی غرب دموکراسی اساس و پایهای است که با تکیه بر عقل جزوی خودبنیاد، حقّ حاکمیّت و قانونگذاری را از آن بشر میداند و اینگونه در مقابل نظام دینی و تفکر دینی قرار میگیرد که در آن حقّ حاکمیّت و قانونگذاری از آن خداوند است. «دموکراسی به عنوان ساختار سیاسی جدید تجّلی تامّ انسانمحوری است. دموکراسی غربی صرفاً در ظاهر حکومت اکثریت مردم است، امّا در واقع و در باطن حکومت صاحبان قدرت و ثروت است و انتخاب و ارادۀ مردم با مکانیسمهای پیچیده و نامحسوس و روشهای بهظاهر علمی در جهت منافع سرمایهداری لیبرال هدایت میشود» (زرشناس،1381:68و120و123).
2-4-2- بوروکراسی
بوروکراسی یا دیوانسالاری از دیگر اصول کاربردی حوزه سیاست غرب متجدّد است. بوروکراسی نظام پیچیدۀ و عریض و طویل جامعۀ مدرن است که مناسبات و معادلات را بر پایۀ کمیّتانگاری و سودانگاری طراحی و مدیریت میکند. بوروکراسی در عمل میل سرکوب آزادی فردی دارد و از طرف دیگر اصل آزادی و لیبرالیسم و فردگرایی به آزادیهای فردی دامن میزند. مدرنیسم یا مدرنیّت با تأکید و تصریح بر آزادی فردی در ارضاء امیال شخصی از جمله غریزه و قوای غَضَبی نیز برای تخلیه انرژیهای متراکم سرکوب شده توسط بوروکراسی است نه ارزش و بها دادن به هویّت انسان و فردیّت آنها.
2-4-3- ناسیونالیسم
(ملت)43 مفهومی مدرن است و تدریجاً پس از رنسانس پدید آمده است. در ادبیّات کهن ما، «ملت» به معنای دین است از همین رو است که تعابیری نظیر«ملت اسلام» و«ملت ابراهیم» رواج داشته است. امّا مفهوم جدید «ملت» که معادل44 قرار داده شده است، از عهد مشروطه به بعد در کشور ما رایج شده است. در اروپای عصر باستان و قرون وسطی نیز مفهوم مدرن «ملت» وجود نداشته است. «اساساً در جوامع غیر مدرن مبنای دسته بندی ها یا قومی و قبیلهای بوده است یا عقیدتی و مذهبی و یا جغرافیایی. مفهوم جدید «ملت» و ناسیونالیسم پس از رنسانس و به ویژه در قرون هجده و نوزده میلادی پدید آمده است و از ایدئولوژیهای عالم مدرن محسوب میشود»(زرشناس،1383:154).
آنچه سرزمین کنونی ایران یا کشور ایران است، بازماندهای است از امپراطوری ایران که دامنه فرمانروایی آن تا اوایل سده نوزدهم در زبر تیغ آخرین کشور گشای ایرانی، یعنی آقا محمدخان قاجار، پهنهی بسیار بزرگتری از سرزمین و شمار بیشتری از قوم ها را دربرمیگرفت و کم وبیش تمامی قفقاز و بخش عمدهی خراسان بزرگ، شامل خانات آسیای میانه و افغانستان، را در بر میگرفت. «این امپراطوری آسیایی ناتوان در زیر فشار دو امپراطوری اروپایی روس و بریتانیا بخش بزرگی از خاک خود را از دست داد و آنجه ماند و نام کشور ایران و دولت ایران به خود گرفت، بیشتر از آن جهت ماند که آن دو امپراطوری فرادست نمی خواستند آن را تصرّف کنند و نیاز به یک منطقه ی میانگیر در میان خود داشتند»(آشوری،1377:187).
در تحوّل اندیشه ناسیونالیسم در ایران فازهای متفاوتی داریم. نخستین مرحله از طرح مسألۀ ناسیونالیسم در ایران ناسیونالیسم قلمروی است که به ایران می اندیشد نه بر تفوّق یا برتری قومی از ایرانیان یا زبانی از ایرانیان.برای مثال آذری ها با زبان آذری ،کردها با زبان کردی از ایران دفاع می کنند. این دوره نخست تحوّل اندیشۀ ناسیونالیسم در ایران بود. بعد از این دوران که آرام آرام به دوران پهلوی می رسیم یا نخستین سال های پهلوی اوّل کمتر نشانی از ناسیونالیسم قلمروی به چشم میخورد. اینجا موج دوّمی از اندیشمندان به ایران می آیند که بیشتر تحصیل کرده فرنگ هستند، مثل دکتر محمود افشار و با طرح ناسیونالیسم زبانی با قومی یک نوع طرح تازهای از ناسیونالیسم را در گفتمان سیاسی ایران مطرح می کنند، اینجا جابهجایی اقوام مطرح میشود، ممنوع کردن زبان های اقوام ایرانی مطرح میشود همچنین متّحدالشکل کردن لباس مطرح میشود. «پس ناسیونالیسم ایرانی از نخستین دوران شکل گیری با حرکت ضد استعماری عجین بوده و با نوعی احترام به فردیّت و خود مختاری همراه بوده، به همین دلیل آزادیخواهی در ایران هیچ گاه از ناسیونالیسم جدا نیست»(اتابکی،1384:231و232).
ناسیونالیسم از جمله اصول کاربردی در حوزه سیاست است. به اعتقاد جامعهشناسان غربی برای تسهیل و تشدید فرآیند توسعۀ سیاسی و جریان صنعتی شدن جوامع در حال توسعه به محرکی پر قدرت نیاز بود و ایدئولوژی ناسیونالیسم این مأموریت را به عهده گرفت. به عبارت دیگر، ناسیونالیسم به توسعه اقتصادی معنایی جمعی و روشن بخشید و محتوای آن را وسیع و پرقدرت ساخت و از ارزشهای قومی و ملی استفاده گرد. «ناسیونالیسم، که بر طبل ملّیگرایی و قوممداری میکوبد، ملت را پایه و اساس زندگی اجتماعی انسان و موضوع خدمات گوناگون یاسی قلمداد میکند»(مکنزی45،1375:225).
2-4-4- جمهوریّت
اوّلین بار که مفهوم جمهوریّت در غرب مطرح شد ادامه تکوین دولت مدرن بوده و هست. جمهوریّت خودش شکل رژیم سیاسی است؛ و این نوع رژیم سیاسی در یک روند تاریخی از قرن 17 تا سدهی 19 بخصوص در اروپا در جریان بوده و در کشورهای انگلیس، فرانسه و بهویژه امریکا، بیشترین تاثیر را بر کشورهای دیگر گذاشته است. در آن دوره تاریخی طبیعتاً رژیم جمهوری بیشترین نزدیکی را با ایدئولوژی لیبرالیسم حکومتی دارد، یعنی در دورهای که سرمایهداری رو به رشد در پی ایجاد مفاهیمی از قبیل منافع شخصی، آزادی فرد، فردگرایی و غیره هست. بنابراین در آن دوره تاریخی ما بیشتر جنبه لیبرالی و فلسفه لیبرال را با جمهوریّت نزدیک میبینیم. «امّا در دو دهه اخیر در ممالک غرب تحولاتی ایجاد شده، اشکال محافظهکار و لیبرال نو (لیبرالیسم نو) قبول عام یافته و به همین دلیل جمهوری دیگر آن نگرش گذشتهاش را از دستداده و محتوای محافظهکارتر به خود گرفتهاست»(مشایخی1384:49).
دولت ملی به منزلۀ واحدی جدید در اندیشۀ سیاسی ترکیبی از دولت مدرن و ملت میباشد. دولت مدرن به معنای حقیقی در اواخر قرن هجدهم به وجود آمد و با تفکیک میان قلمرو جامعۀ مدنی و قلمرو دولت دو مفهوم «حقوق شهروندی در دولت» و حقوق خصوصی در جامعۀ مدنی را پدید آورد. «اساساً اصل دولت مدرن و نظریۀ دولت- ملت متعلّق به موج دوّم تمدن غرب است. با سپری شدن موج دوّم تمدن غربی، یعنی انقلاب صنعتی، با موج
