
ه همین جهت است که میگویند درونمایهی هر اثری جهت فکری و ادراکی نویسندهاش را نشان میدهد. » (میرصادقی، 174:1392)فتح الله بینیاز تعریف مضمون را اینگونه بیان میکند :
«درونمایه یا مضمون، جهتگیری نویسنده را نسبت به زندگی و به طور اخص موضوع نشان میدهد. پس به طورکلی درون مایه یک مصداق عینی نیست بلکه مفهومی کلی، عام و ذهنی است. درون مایه بدون مشخص بودن جهتگیریاش، وحدتبخش اجزای داستان است. در جزء جزء داستان حضور دارد، اما به شکل عینی و فیزیکی قابل رویت نیست.»(بی نیاز، 1392: 52) و مستور در کتاب مبانی داستان کوتاه به گونهای دیگر همین مطلب را طرح میکند:
«درون مايه ي داستان كه گاه ازآن به فكر اصلي يا مضمون ويا پيام داستان تعبير ميشود ديدگاه و جهت گيري نويسنده است نسبت به موضوع داستان. درونمايه برآيند معنوي داستان است و از اين رو در پرورش و پرداخت آن، همهي عناصر داستاني به نحوي دخالت دارند. در واقع درون مايهي داستان، ثمرهي ” نظمي دقيق ميان عناصر داستاني” است. ازاين نظم به ” وحدت هنري” تعبير مي شود» (مستور،۳۲: ۱۳۹۲)در این تحقیق تعریف شخصیت از نظر میر صادقی معیار قرار میگیرد.
1-2-3. شخصیت
نظریهپردازان و منتقدان ادبی درمورد عنصر شخصیت نظریههای مختلفی ارائه دادهاند که به اجمال در پی میآید. «نظريههاي شخصيت را ميتوان به سه دسته عمده تقسيم كرد:
1-2-3-1 . نظريۀ كنشي:
از نظر معتقدان به اين نظريه، هرشخصيتي در داستان نقشي به عهده دارد كه بايد آن را انجام دهد و در حقيقت شخصيت چيزي جز بازيگر نيست. از اين رو معتقدان به اين نظريه، شخصيت را كنشگر (actant) مينامند. پروپ، تودوروف، گرماس، بارت (پيش از s/z) از زمره اين نظريه پردازان هستند.
1-2-3-2. نظريه معنايي:
از نظر معتقدان به اين نظريه، شخصيت تنها عاملي نيست كه بايد نقشي را بازي كند بلكه هويت او بسيار پيچيده است و از مجموعه اي از مشخصه هاي معنايي تشكيل ميشود. بارت (پس از s/z) داراي چنين نظري است.
1-2-2-3. نظريه اسمي (اسم گرايانه):
نامگرايان و نشانهشناسان معتقدند كه شخصيت تنها در بافت متن معنا دارد و بس و اگر بخواهيم او را از متن خود جدا سازيم و مانند موجودي واقعي ارزيابي كنيم كه داراي تعين است ماهيت ادبيات را درست نشناخته ايم. بنابراين از نظر آنها شخصيت صرفاً نشانه و نامي بيش نيست و در داستان تمام ثقل و تعين خود را از دست ميدهد.» (اخوت، 1371:145-172).
رويكرد تحليلي گرماس
«گرماس با اتكا به تحليل شكلشناسانة پروپ3و با ارائة طرحوارة روايي كنش، شخصيت را در قالبي جديد در معرض تحليل و بررسي قرار ميدهد. او، هفت دسته شخصيت پروپ را در سه دسته دوتايي كنشگر4 بر اساس تقابلهاي دوگانة معناشناسي جاي داد. «گرماس در كتاب ساختار معنايي5 (1966)، با درك عمليتر از طرح پروپ، توانست با استفاده از مفهوم كنشگر، به مختصر كردن كار او بپردازد. با توجه به شش كنشگر ذهن و عين، فرستنده و گيرنده، ياري دهنده و دشمن ميتوان حوزههاي عمل گوناگون پروپ را استنتاج كرد» (ايگلتون، 1386: 144). شش حوزة عمل گرماس عبارتند:شناسنده/موضوع شناسايي 2. فرستنده6/ گيرنده7 3. كمك كننده/ مخالف. با نگاهي دقيق به الگوي گرماس مشخص ميشود كه او به جاي اينكه به ماهيّت خود شخصيتها بپردازد، ارتباط و مناسبات شخصيتها را مورد بررسي قرار ميدهد. براساس نظر پراپ، به ندرت میتوان رشتهای از ادبیات را یافت که عامل شخصیت در آن وجود نداشته باشد. عامل شخصیت مانند محوری است که تمام قصه حول آن میچرخد و تمام عوامل دیگر قصه کمال و موجودیت خود را از عامل شخصیت کسب میکنند. آنچه مهم است، عمل شخصیتهاست. از نظر پراپ، شخصیت نقش چندانی در پیشبرد داستان ایفا نمیکند و اهمیت آن فقط به لحاظ کارکردش است. به گفتهي پراپ، براساس کارکردهای قهرمانان قصه و خویشکاری آنها میتوان به تحلیل قصه و روایت پرداخت. (Propp, 1946: 87)
در بررسی شخصیت دیدگاههای مختلفی مطرح شده است. بر سر این امر که از بین شخصیت و کنشها، کدام یک در داستان حائز نقش اصلی هستند، در میان نظریه پردازان ادبی بحث و گفتگو است؛ به بیان دیگر این سوال همواره مطرح بودهاست که آیا کنشها، شخصیتها را میآفریند یا اینکه سرشت و ویزگی شخصیتها به کنشها منتهی میشود. عدهای معتقدند که آنچه در یک داستان مهم است کارکردها وحوادث داستانی است و شخصیت تنها برای ایفای وظیفه خود وارد عرصهی داستان میشود و بعد از انجام آن از صحنه خارج میشود. از این عده میتوان از ارسطو. ولادیمیر پراپ، ای. ام. فورستر وپلریکور را نامبرد. به نظر این افراد تنها کنش شخصیتها؛ یعنی آنچه انجام میدهندو میگویند، مهم است نه خود آنها. به عقیدهی ای. ام. فورستر شخصیت فقط وظیفهی ایفای نقش را بر عهده دارد و بعد از پایان نقشش دیگرهیچ کارکردی ندارد.» (اخوت، 125:1371).
عدهای دیگر شخصیت را عنصر اصلی گسترش طرح داستانی دانستهاند. از این عده میتوان به تودوروف اشاره کرد به عقیدهی او کار اصلی شخصیت گسترش طرح داستان و پیشبرد حوادث داستانی است. و در نهایت گروهی دیگر مثل هنری جیمز راه میانه را انتخاب کردهاند. وی میگوید: «شخصیت چیست؟ مگر شرح وقایع. واقعه چیست؟ مگر نمایش شخصیت!» (مستور ،32:1392)
نویسندگان عنصر شخصیت را به شیوههای مختلفی تعریف کردهاند که به برخی از آنهااشاره میشود.
میرصادقی شخصیت را اینگونه تعریف میکند: «اشخاص ساخته شدهای (مخلوقی) که در داستان، نمایش نامه و… ظاهر میشوند، شخصیت مینامند. کیفیت روانی و اخلاقی او نیز در عمل و آن چه میگوید و میکند، وجود دارد. » (میرصادقی، 1392: 83و84)
شهریار مندنیپور نیز تعریف مختصر و مفیدی از شخصیّت داده است: «شخصیّت داستانی، مجموعه و آمیزهای از احتمالهای کرداری است که در هر موقعیّت، بخشی از این احتمالها امکان وقوع مییابند. »(مندنیپور، 1383: 47)
و براهنی دربارهی شخصیت نوشته است: «عامل شخصیت، محوری است که تمامیت قصه بر مدار آن میچرخد. کلیه عوامل دیگر، عینیت، کمال، معنا و مفهوم و حتی علت وجودی خود را از شخصیت کسب میکنند.»(براهنی، 242:1368)در این پژوهش تعریف براهنی معیار کار قرار میگیرد.
1-2-3-4. انواع شخصیت
برای شخصیّت انواعی قائل شدهاند که بسیاری از نویسندگان، نظیر یونسی، بینیاز، مندنیپور و مستور به ذکر کامل آنها نپرداختهاند و حنیف، انواع شخصیت را بهطور نسبی ذکر و تعریف کرده ومیرصادقی انواع متنوع تری از شخصیت بیان کرده است . در این پژوهش انواع شخصیت ازنظر میرصادقی به دلیل ذکرمتنوعتر و کامل انواع شخصیت، ذکر میگردد.
از شخصیتهایی که میرصادقی به ذکر و تعریف آنها همت گماشته است، میتوان ، شخصیّت ایستا، شخصیّت پویا، شخصیّت اصلی(شخصیّت اول) یا محوری یا مرکزی، شخصیت فرعی، شخصیّت تمثیلی، شخصیّت تیپیک (شخصیّت نوعی)، شخصیّت جامع، شخصیّت ساده، شخصیّت قالبی، شخصیّت قراردادی، شخصیّت مخالف، شخصیّت مقابل، شخصیّت نمادین، شخصیّت نوعی و شخصیّت همهجانبه را نامبرد، که به شرح هریک پرداخته میشود.
1-2-3-4-1. شخصیّت ایستا
. جمال میرصادقی دراینباره مینویسد: «شخصیت ایستا، شخصیتی در داستان است که تغییر نکند یا اندک تغییری را بپذیرد. به عبارت دیگر، در پایان داستان همان باشد که در آغاز بوده است و حوادث داستان بر او تأثیر نکند یا اگر تأثیر بکند، تأثیر کمی باشد. » (میرصادقی، 93:1392) وحنیف معتقد است: « شخصیتهایی هستند که در داستان تحول نمیپذیرند.» (حنیف،۴۸:۱۳۷۶)
1-2-3-4-2. شخصیّت پویا
نویسندگان مختلف شخصیت پویا را به شیوههای مختلفی تعریف کردهاند که به برخی تعاریف اشاره میشود.
مستور در کتاب مبانیداستان کوتاه معتقد است: «شخصیتهای پویا دچار دگردیسی شخصیتی میشوند و در اثر رویدادهای داستان متحول میشوند.این تحول باید به تدریج و منطقی باشد تا باورپذیر جلوه کند.» (مستور، همان :35)
در کتاب عناصر داستان درباره این شخصیت میخوانیم: «شخصیّت پویا، شخصیّتی است که یکریز و مداوم در داستان، دستخوش تغییر و تحوّل باشد و جنبهای از شخصیّت او، عقاید و جهان بینی او یا خصلت و خصوصیّت شخصیّتی او دگرگون شود. این دگرگونی ممکن است عمیق باشد یا سطحی، پر دامنه باشد یا محدود. ممکن است در جهت متعالی کردن او پیش برود یا در زمینهی تباهی او، این تغییر اساسی و مهم است و تغییری نیست که مثلاً در سرماخوردگی در حال و وضع آدم ظاهر میشود یا در لحظهای حالت و عقیدهی شخص را دگرگون کند. در داستان کوتاه، غالباً مجالی برای تغییر و تحوّل شخصیّتها نیست؛ اگر تحوّلی صورت بگیرد، اغلب در شخصیّت اصلی داستان است و شخصیّتهای دیگر داستان کمتر دچار تغییر میشوند. بنابراین، در داستانهای کوتاه، ممکن است شخصیّتهای ایستایی وجود داشته باشند که در طول داستان خصوصیّتهای آنها تغییر نکند یا کم تغییر بکند. » (میرصادقی، 139۲ : 95) البته برای تغییر و تحوّل، باید شرایط زمانی، شخصی و علّت و معلولی مهیّا باشد. میر صادقی در این باره مینویسد: « برای متقاعد کردن خواننده باید سه عامل مهم، یعنی امکانات شخصیّت، اوضاع و احوال و مقتضیات زیستی محیط و زمان را در نظر گرفت. تغییرات و تحوّلات شخصیّت باید این سه شرط را دارا باشد:
1- تغييرات و تحوّلات بايد در حد امكانات آن شخصیّتي باشد كه اين تغييرات را موجب مي شود. 2- تغييرات بايد به حد كافي معلول اوضاع، احوالي باشد كه شخصیّت در آن قرار ميگيرد. 3- بايد زمان كافي وجود داشته باشد تا آن تغييرات به تناسب اهميّتش به طور باوركردني اتّفاق بيفتد. تغييرات اساسي در شخصیّت انساني به ندرت به طور ناگهاني رخ ميدهد.» (همان : 96)
1-2-3-4-3. شخصیت اصلی
«شخصی را که در محور داستان کوتاه یا رمان قرار میگیرد و نظر ما را به خود جلب میکند، «شخصیت اصلی» یا «شخصیت مرکزی» داستان مینامند. »(میرصادقی، 73:1392) حنیف تعریفی شبیه تعریف میرصادقی دارد که به دلیل تکرار، از ذکر آن خودداری میگردد.
1-2-3-4-4. شخصیت فرعی
شخصیتهای فرعی: شخصیتهایی را که در کنار شخصیت اصلی، در مقام دوم یا سوم و… هستند و اصولا نسبت به شخصیت اصلی در داستان اهمیت کمتری دارند، شخصیت فرعی مینامیم. «شخصیتهایی جانبی هستند که برای برجسته کردن شخصیتهای اصلی به کار میروند» (حنیف، 48:1376)
1-2-3-4-5. شخصیّت قالبي
میرصادقی این شخصیت را اینگونه تعریف میکند:
« شخصیّت قالبی» شخصیّتهایی هستند که نسخه بدل یا کلیشهی شخصیّتهای دیگری باشند. شخصیّت قالبی از خود هیچ تشخیصی ندارند. ظاهرش آشناست، صحبتش قابل پیشبینی است. نحوهی عملش مشخص است، زیرا بر طبق الگویی رفتار میکند که ما با آن قبلاً آشنا شدهایم مثلاً کسی که ادای « جاهل»ها را در میآورد یا تقلید هنرپیشهی معروفی را میکند، با شخصیّتهایی در داستان رو به رو میشویم که، از پیش میتوان حدسزد که رفتارش چگونه است و صحبت هایشان دور چه مقولهای میگردد و در قالب چه جور آدمی فرو رفتهاند. تمام شخصیّتهایی که میتوان واژهی « نما » یا « مآب » را پشت سر آنها اضافه کرد، شخصیّتهای قالبی هستند؛ مثل روشن فکرنما، مظلومنما، مقدسنما، فرنگینما… نویسندگانی که در آثارشان بیش ازحد به شخصیّتهای قالبی و شناخته شده میچسبند، چندان به خود زحمت نمیدهند که در پی شناخت درست شخصیّتهای واقعی باشند و شخصیّتهای زنده و خونداری را بیافرینند.»(میرصادقی،94:92) و حنیف معتقد است: «همان شخصیتهای تیپیک هستند که جامعه آنها را با خصوصیات خاص خودشان میشناسد. مثل بازاری پولدوست، دانشجوی پرخاشگر و…» (حنیف، 48:1376)دراین پژوهش تعریف میرصادقی ملاک قرار میگیرد.
1-2-3-4-6. شخصیت جامع (مدور)
براهنی در کتاب قصهنویسی درباره این شخصیت مینویسد «شخصیت مدور(جامع)شخصیتی است که از طریق اعمال ضد و نقیض و احساسهای گوناگون، دچار دگرگونی میشود و در مقابل موقعیتهای مختلف، رفتارهای متفاوت
