
و هم از محل و هم از حال و هم از هر چیزی که در عالم حس میباشد، این به سبب شهودی بود که بر من غالب بود و در آن شهود از خودم و غیرخودم غایب بودم؛ به من گفتند که چون هنگام نماز فرا میرسید، نماز را برپا داشته و با مردمان نماز میخواندم و حالم(حرکاتم) مانند حرکاتی بود که از شخص خفته صادر میشود که به آنها علمی ندارد، لذا دانستم که خداوند وقت را بر من حفظ فرموده تا زبان گناه بر من جاری نگردد و چنانکه دربارهی شبلی هنگامِ هیمان و سرگشتگیاش جاری شد- ولی شبلی در اوقات نماز-آنگونه که از وی حکایت شده- باز داده میشد، نمی دانم آیا باز داده شدنش را تعقل میکرد و یا مانند حالی بود که من در آن بودم؟ زیرا روایت کننده بین این دو را جدا نکرده است… جز آنکه من در اوقاتی که در حال غیبت از خودم بودم، ذاتم را در نوری فراگیر و تجلی اعظم در عرش عظیم مشاهده میکردم که در آنجا نماز میخواند، و من عاری از حرکت و به دور از نفسم بودم و آن (ذاتم) را میدیدم که در حضور او(خداوند) رکوع و سجود مینماید، و من میدانم که من آن رکوع کننده و سجده کننده میباشم-مانند دیدن خواب بیننده-و دستی موی پیشانیاش (پیشانی ام) گرفته بود (و او را به قیام و قعود و رکوع و سجود وا میداشت) و من از این امر در تعجب و شگفت بودم، و دانستم که او جز من نیست و نه او من، از این جا مکلف و تکلیف و مکلف را- اسم فاعل و اسم مفعول- باز شناختم. (ابن عربی،131:1381)
2-12-3- انفعال روحی مجانین و نظریهی هرمنوتیک
نکتهی دیگری که در مورد حکایات «مجذوبان حق» جالب توجه است، انقلاب روحی و انفعالات درونی دیوانگان الهی بر اثر پدیدههای عادی و اتفاقات معمولی محیط اطراف است.
در داستانهای دیوانگان به نمونههایی برمیخوریم که در آن دیوانگان با چشم و گوش و فهمی لاهوتی، میبینند و میشنوند و مییابند آن چه را که دیگران از آن محروماند، گویی مجانین در این حالات با جانِ همهی موجودات در گفتگو و پیوندند. صداها و نواها و مناظر این جهانی در جانشان حال و هوای آن جهانی برمی انگیزد و برایشان حاوی پیامهای سری و تداعیگرِ رازهای ازلی است. اینگونه حالات مجانین یادآور این آیه از قرآن کریم است: «و ان من شیء الاّ یسبح بحمده ولکن لاتفقهون تسبیحهم»(44/17)
نوعاً اینگونه حالات مجانین بر اثر همان «برخورد جهانها موازی» رخ میدهد. در این دست حکایات، همانگونه که در ادامه میخوانیم، نشانههای تداخل و آمیزش منطق و مقتضیات عالم ناسوت و لاهوت با یکدیگر کاملاً آشکار است. البته اینگونه تأثرات از پدیدههای عادی مخصوص مجانین نیست و نمونههای مشابه آن در حالات دیگران نیز مشاهده شده، اما آنچه در مورد این حکایات جلب توجه میکند ، بسامد بالای این گونه حالات در حکایات دیوانگان است به چند نمونه توجه فرمایید:
حساسیت او [شبلی] چنان بود که هر واقعه و هر مشاهدهای ذوق او را تحریک میکرد و به هیجان میآورد. یک بار چندین شبانه روز در زیر درختی دست افشانی میکرد و میگفت: هو هو! دوستان که آن جا وی را به آن حال دیدند سبب آن بی خودیاش را پرسیدند، وی فاختهای را نشان داد که بر شاخ درخت «کوکو» میکرد و شبلی به موافقت او در جوش و خروش آمده بود. میگویند تا وقتی مرغ از کوکو باز نایستاد شبلی هم از هوهو باز نماند.(زرین کوب،155:1385)
ابوجعفر محمد بن شعیب –با ذکر اسانید- حکایت کرد که حارث بن سعید در قبر فروریختهای نگاه کرد و بر اثر آن بیهوش بر زمین افتاد. پس از آنکه از جای برخاست عقل از او زایل شده بود و تا هنگام مرگ بر همان حال بود. یونس بن محمدبن فضاله گفت من و ربیع بن حیثم در گذرگاه خود به کارگاه آهنگری رسیدیم، جوانی نیز با ما همراه بود. ربیع ایستاد و به آهن گداخته که آهنگر از کوره بیرون آورده بود مینگریست. ناگاه آن جوان فریادی کشید و بر زمین افتاد و مدهوش گشت و چون دیر پایید، به دنبال کاری رفتم و بازگشتم او را بر همان حال بی هوش یافتم، پس از مدتی شنیدم دیوانه شده است و عاقبت نیز در همان دیوانگی جان داد. (نیشابوری،51:1367)
ابوحلمان الدمشقی فروشندهی دوره گردی را شنید که آواز می داد: “یا سعتر بری” (آوشن صحرایی) و خیال کرد که میگوید:”اسع تری برّی” (سعی کن! آنگاه فضل مرا خواهی دید) و بی هوش بر زمین افتاد. (ریتر،522:1388) گویند کسی آواز می داد “خیار ده به دانگی” شبلی بشنید فرا بانگ ایستاد و گفت چون خیار [یا اخیار: برگزیدگان] ده به دانگی بود، نفایه(فرومایه) را چه خطر بود. (،همان:523)
همچنانکه از این قبیل حکایات در مورد ابوسعید ابوالخیر، ابراهیم ادهم و مولانا جلال الدین نیز نقل شده است. اگر از منظرِ نظریههای ادبی معاصر، به این دست حکایات بنگریم میتوان آنان را نمونههای خوبی برای نظریهی “هرمنوتیک” قلمداد کرد زیرا آنچه به وضوح در این حکایات نمایان است، نقش اصلی ذهن مخاطب در ساخت معنا برای پدیدهی بیرونی یا متن فرهنگی است؛ یعنی پدیده یا موضوع بیرونی به خودی خود، معنای تخطی ناپذیرِ واحدی ندارد بلکه معنا در لحظهی برخورد ذهن خواننده، شنونده یا بیننده با پدیدهی بیرونی یا متن تولید می شود؛ از این رو، یک پدیده یا متن، معانی مختلف متناسب با فضای ذهنی مخاطب مییابد.
هانس گئورگ گادامر در کتاب «حقیقت و روش» خود میگوید: فهم شدن هر متن فرهنگی همواره از منظر کسانی صورت میگیرد که آن متن را فهم میکنند… بی تردید هر متنی واجدِ ساختاری عینی است لیکن معنا در زمرهی اجزاء ذاتی متن نیست (به عبارت دیگر، معنا ماهیتی تغییرناپذیر ندارد) در واقع معنا چیزی است که هر شخصی با خواندن متن، آن را ایجاد میکند. گادامر همچنین تأکید میکند که متن و خواننده همواره در موقعیتی تاریخی و اجتماعی با یکدیگر مواجه میشوند و موقعیت مند بودن این مواجهه همیشه در تعامل بین خواننده و متن تأثیر می گذارد، وی معتقد است که به همین سبب هر متنی همواره با پیش پنداشت یا پیش داوری قرائت میشود، به سخن دیگر متن هنگام قرائت شدن کیفیتی اصیل و دست نخورده ندارد بلکه آگاهی خواننده-یا زمینهی قرائت-در [معنی استنباط شده از] متن تأثیر میگذارد. در واقع هر متن در فرایندی که گادامر آن را «دور تأویل» مینامد معنا مییابد که طی آن عینیت متن با اندیشههای پیش پنداشتهی خواننده رویارو میشود (و چه بسا آنان را تعدیل میکند). (پاینده،88) البته ناگفته پیداست که مفهوم متن در مطالب گفته شده را میتوان توسعه بخشید و هر رویداد بیرونی را همچون متنی باز و تأویل پذیر قلمداد کرد.
به نمونهی دیگری از این حکایات اشاره میشود تا تفاوت ادراک مخاطبان از یک پدیده، بهتر دریافته شود: شیخی همراه با مریدان «آسیاسنگی» را از راه دراز حمل میکردند، از قضا، سنگ در راه میشکند، در این لحظه شیخ دچار وجد و حالت میشود، اصحابِ وی با خشم و تعجب میگویند، همهی رنج و مال ما ضایع شد و آسیا نیز معطل ماند، از برای چه شیخ ما به وجد آمد؟ شیخ پاسخ میدهد چون سنگ بشکست به گوش دل راز او و حالتش را شنیدم و معلومم گشت که این سنگ، هم اکنون که شکست آرام یافت و از سرگشتگی بسیار که روز و شب گریبانگیرش بود رها شد.
شیــخ گفت این از آن اینجا شکست
گر نبــودی این شکســــتش اندکی
چون شکستی آمد او را آشـــــــکار
چون ز سنگ این حالتم معلومگشـت
چون به گوش دل شنیــــــدم راز او
تا ز ســـرگـــردانی بســـــیار رست
روز و شــــب سرگشته بودی بی شکی
دائماً آرام یافــــت آن بــــی قـــــرار
حالی، از سنگم، دلی چون مومگــــشت
اوفتـــاد ایــــن حالتـــم آغــــاز از او
(عطار،243:1386)
حال میتوان حدس زد که اگر دیگرانی شاهد ماجرای شکستن سنگ پس از تلاش و مشقت بسیار بودند، چه میپنداشتند و چه واکنشی نشان میدادند؛ برای مثال شاید اگر صوفی ِدیگری این صحنه را مشاهده میکرد چنین میپنداشت: “تا ارادهی خداوندی نباشد از تلاش بشر چیزی به سامان نمیرسد” یا اگر فیلسوفی دهری شاهد این ماجرا بود، از آن “پوچی و بی حاصلی زندگی” یا “عدم تناسب تلاش و نتیجه در عالم خلقت” را در مییافت و آن را خللی در نظامِ احسنِ کائنات میپنداشت؛ همچنین میتوان تصور کرد اگر دیوانهای دگراندیش چنین صحنهای را میدید از خداوند به سبب بی عدالتی و ضایع گذاشتن تلاش بندگان گله میکرد و همینطور کسان دیگر.
2-13-دگراندیشان
در کنار دیوانگانی که در برابر خداوند تسلیم و خاضع و با حضرتش در صلح و سازش بودند، بیدلانی وجود داشتند که دلِ پُری از خداوند داشتند. آنان خداوند را تنها مسوول ناکامیها و محرومیتهای خود میدانستند و اِبایی نداشتند که با روشهای مختلف، خدا و اعمالش را به باد انتقاد بگیرند، آنها تنها به این قانع نبودند که نظر خود را دربارهی حکومت و ادارهی الهی، بیان کنند و از آزمونها و دریافتهای خود از خداوند سخنی گویند؛ آنان با خودِ خداوند در مناقشه بودند و او را متهم می داشتند یا حتی تهدید میکردند و گاه میخواستند نکتهای را که خدا فراموش کرده به یادش آرند و یا چیزی به وی بیاموزند یا او را فریب دهند یا ملامت کنند که چرا خداوند به درخواستها و دعاهای ایشان گوش نمیدهد، حتی او را به کیفر و مجازات تهدید میکردند و خود به عنوان مجریِ عدالت به توقیف اشیایی که از آنِ خداوند است (مانند اموال مسجد) میپرداختند، زیرا به عقیدهی ایشان با خداوند با زبانی جز این نمیتوان سخن گفت؛ البته اگر خداوند احیاناً با آنان از در سازش وارد میشد، آنان از او با عبادت و طاعت تشکر میکردند، مناقشهی اصلی آنان با حضرت حق بر سر تأمین معاش بود اما به ندرت به مسائل مهم تر نیز میاندیشیدند و برای مثال در هدف غایی آفرینش مناقشه میکردند؛ آنان در همهی این موارد باکی نداشتند، مقاصد خود را مستقیم با خداوند در میان بگذارند و البته با وجود همهی اینها، همواره با خداوند احساس صمیمیت و انس و یکرنگی میکردند و لطفی عتاب آلود با حق داشتند ولی هرگز به سبب این محبت که میان آنان با محبوب قادر متعالشان بود، حاضر نبودند از انتقادات خود چشم پوشی کنند(رک:دریای جان ریتر).
2-13-1- واسوخت صوفیانه
این گونه رفتار دیوانگان با معشوقشان-خداوند- یادآور سبک واسوخت [=رویگردانی] در تاریخ ادبیات فارسی است. سبک واسوخت که از منشعبات مکتب وقوع در ادبیات فارسی بود، ارائه دهندهی شیوهای خاص در رابطهی عاشق و معشوق بود که در آن عاشق با عتاب و بی اعتنایی و تهدید با معشوق خود سخن میگفت. از این روست که ما این دست حکایات مجانین را «واسوخت صوفیانه» نام نهادیم، چون در این حکایات نیز از طرفی عاشقان(دیوانگان) با محبوب خود(الله) با عتاب سخن میگویند و از طرف دیگر عامل اصلی چنین پدیدهای عنصر صوفیانهی شخصیت مجانین است. لازم است برای روشن تر شدن مقصود ما از واسوخت صوفیانه چند نمونه ذکر شود:
شبلی یکی از دیوانگان الهی را در تیمارستان ملاقات میکند، دیوانه وی را میشناسد، با وی سرِ دردِ دل میگشاید و از وی میخواهد در مناجاتش از زبان او [دیوانه] با خدا بگوید: در این عالم بی قرارم کردی، از خان و مان و خانواده جدایم کردی، مرا دیوانه و بیدل کردی و زنجیر در پایم افکندی؛ هرگاه از تو چیزی بخواهم مرا به بلای دیگر گرفتار میکنی، نه مرا جامه و نه نانی میدهی، اگر جان میدهی پس چرا نانش را فراهم نمیکنی، چقدر مرا گرسنه میداری، اگر نانی نداری از کسی قرض کن. چون شبلی حیران و گریان از شنیدن سخن دیوانه، آهنگ برگشت میکند، دیوانه آواز میدهد: زنهار تا اینها را که گفتم با خدا نگویی که پشیمان شدم، زیرا اگر چیزی از اینها را به او بگویی، صد برابر بدتر میکند.
گفت زنهار ای امام رهنمای
زآنکه گر با او بگویی این قدر
من نخواهم خواست از حق هیچچیز
او همه با خویش میسازد مدام
دوستان را هر نفس جانی دهد
تا نگویی آن چه گفتم با خدای
زآنچه میکرد او کند، صد ره بتر
زآنکه با او در نگیرد هیچ نیز
هر چه گویی هیچ باشد والسلام
لیک جان سوزد اگر نانی دهد
(عطار،178:1386)
در حکایت دیگر،
