
مردم ابلاغ شده است که اين مطلب همان وجوب نص بر امام از ناحيه پيامبر است. در ادامه در آيات “..قَالُواْ أَنىَ يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنَا وَ نحَْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِّنَ الْمَالِ..” حکايت از مخالفت آنها با حکم مذکور و تعجب آنها از اين انتخاب دارد زيرا خود را به پادشاهي شايسته تر از طالوت ميديدند افزون بر اينکه طالوت از تمکن مالي برخوردار نبود. اما آن پيامبر فرمود: “..قَالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْكُمْ وَ زَادَهُ بَسْطَةً فىِ الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللَّهُ يُؤْتىِ مُلْكَهُ مَن يَشَاءُ وَ اللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ” که اين فراز نيز دوباره تأکيدي بر معرفي طالوت بر پادشاهي است که از آن به لزوم نص نبوي ياد ميکنيم افزون بر اينکه اين فراز اشارهاي بر شرائط و ويژگيهاي امام و نيز اختصاص تعيين ملک به خداوند نيز دارد.
به گفته شيخ علي بحراني بني اسرائيل هنگامي که خواستند که پادشاهي داشته باشند که همراه با وي به جهاد با دشمن روند، از پيامبر خويش درخواست نمودند که فرمانروايي براي آنها برگزيند، بر اين پايه اگر امامت با اختيار و انتخاب مردم جائز بود، بني اسرائيل نيازي به تعيين از ناحيه آن پيامبر نداشتند چنانچه گفتند: ابْعَثْ لَنا مَلِكاً يعني نصب کن، بلکه آنها هرکه را مي خواستند براي فرمانروايي به انتخاب خويش برمي گزيدند. لذا درخواست مذکور از پيامبر(ص) دليلي بر اين مطلب است که آنها حق انتخاب امام نداشته اند. افزون بر اينکه خداوند فرمود: “إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً..” و آن پيامبر نفرمود من طالوت را براي شما نصب مي کنم، که اين فراز دلالت بر اين دارد که پيامبر اختيار و حق انتخاب امام را ندارد و جز اين نيست که وظيفه او اين است که از ناحيه خداوند به مردم خبر دهد که خداوند فلان شخص مخصوص را به امامت نصب کرده است بنابر اين امامت به نص است نه به اختيار و انتخاب امت. فراز “إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْم..” نيز به خوبي گوياي بطلان اختيار امت در تعيين امام است و اينکه امام بايد از ناحيه خداوند انتخاب شده باشد و بر لسان پيامبر و يا وصي به مردم معرفي شود.484
در مرحله سوم نيز نص سوم بر طالوت از ناحيه آن پيامبر به خوبي در آيات “وَ قَالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ ءَايَةَ مُلْكِهِ أَن يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ وَ بَقِيَّةٌ مِّمَّا تَرَكَ ءَالُ مُوسىَ وَ ءَالُ هَرُونَ تحَْمِلُهُ الْمَلَائكَةُ..” ديده ميشود با اين تفاوت که نص سوم از ناحيه آن پيامبر نص همراه معجزه است که نشانه پادشاهي وي آوردن تابوتي است که نزد بني اسرائيل از اهميت و جايگاه ويژهاي برخوردار بود که دلالت اين فراز در بخش اعجاز و نيز بخش توسل ذکر خواهد شد.
گفتني است يک نحوه از استدلال به اين آيات چنين است که ملک و پادشاهي امري است که اعطاء آن از ناحيه خداوند صورت ميگيرد و از سوي ديگر يکي از شؤون امام مُلک و تدبير امور مملکت است و بىترديد شأن و منزلت امام بالاتر از شأن و منزلت مَلِک است، بنابرين حال که نصب و تعيين مَلِک و رسيدن به پادشاهي بايد از ناحيه خداوند باشد نه به قهر، غلبه، شوري و از اين قبيل، پس به طريق اولي نصب و تعيين امام نيز تنها مختص به خداوند است. و از سوي ديگر حال که تعيين و نصب مَلِک و رسيدن به پادشاهي بايد از ناحيه خداوند باشد، از آنجايي که عموم مردم چون از علم غيب و اراده الهي در انتخاب مذکور آگاهي ندارند، به يقين بايد اين اراده و انتخاب الهي از ناحيه شخصي که از اتصال به عالم غيب و وحي برخوردار است به مردم ابلاغ و معرفي شود که اين مطلب همان لزوم نص بر امام از جانب پيامبر و يا امام است.
3-1-2-3- عنصر وصيت در سيره انبياء الهي
وصيت در سيره انبياء الهي نيز ناظر به لزوم نص بر امام و وصي ايشان است در قرآن کريم آمده است:
“وَ وَصَّى بهَِا إِبْرَاهِمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوبُ يَابَنىَّ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَى لَكُمُ الدِّينَ فَلَا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنتُم مُّسْلِمُونَ أَمْ كُنتُمْ شهَُدَاءَ إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ إِذْ قَالَ لِبَنِيهِ مَا تَعْبُدُونَ مِن بَعْدِى قَالُواْ نَعْبُدُ إِلهَكَ وَ إِلهَ ءَابَائكَ إِبْرَاهِمَ وَ إِسْمَاعِيلَ وَ إِسْحَاقَ إِلهًا وَاحِدًا وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ”485
“شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ الَّذي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهيمَ وَ مُوسى وَ عيسى أَنْ أَقيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فيهِ كَبُرَ عَلَى الْمُشْرِكينَ ما تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اللَّهُ يَجْتَبي إِلَيْهِ مَنْ يَشاءُ..”486
از اين آيات ميتوان دريافت که وصيت و معرفي وصي که از جانب خداوند تعيين شده، دأب و سيره انبياء الهي بوده است. ابنشهرآشوب مازندراني با اشاره به اين دو فراز قرآني مينويسد: “وصية دأب پيامبران بوده است. آدم به شيث، نوح به سام، و إبراهيم به إسماعيل، إسماعيل به إسحاق، و إسحاق به يعقوب، و يعقوب به يوسف، و شعيب به موسى، و موسى به يوشع، و يوشع به داود، و داود به سليمان، و سليمان به آصف، و آصف به زكريا و زكريا به عيسى و عيسى به شمعون و شمعون به يحيى وصيت نمود که کتاب و سنت شاهد اين مطلب است. بنابراين وضعيت پيامبر اکرم(ص) از دو حال بيرون نيست يکي اينکه ايشان وفات کرد و به کسي وصيت نکرد همانگونه که اهل سنت ميگويند، که اين ديدگاه خطاست زيرا حضرت به فريضه واجب “وصيت” در آيه “كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ إِنْ تَرَكَ خَيْراً الْوَصِيَّةُ لِلْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ”487 قطعاً عمل کرده است. و حضرت عملي مخالف با عمل انبياء انجام نمىدهد در اموري که از آن نهي نشده باشد بلکه خداوند فرمود: “فبهديهم اقتده” و حضرت امري را ترک نمىکند که خود مردم را بر آن تشويق ميکند. افزون بر اينکه فرمود: “من مات و لم يوص مات ميتة جاهلية”488 “هر که بميرد و وصيت نکند به مرگ جاهليت مرده است”. ديگر اينکه حضرت هنگام هجرت از مکه در دوران غيبت خويش، علي(ع) را رئيس امت خويش برگزيد و نيز در زمان غزوه تبوک آن امام را در مدينه جانشين خويش قرار داد. زيد و نيز جعفر و عبد الله بن رواحة را نيز در سريهاي فرمانده قرار داد. در همه سريهها روش حضرت اين چنين بود لذا در سفري که اميد است فاسد پس از بازگشت اصلاح شود حضرت اين چنين احتياط نمود(و جانشين تعيين کرد) اما در سفر قيامت مراعات چنين احتياطي لازمتر و در اولويت است. دوم اينکه برخي بر اين باورند که پيامبر اکرم(ص) به امام علي(ع) وصيت نمود اما فقط در شمشير، رداء و مرکب وصيت کرد. اين سخن نيز باطل است زيرا هرگز روا نيست که حضرت به يک امري وصيت کند و به امر ديگري وصيت نکند و امر عظيمي چون خلافت که در راستاي دين، دنيا و آخرت ميباشد را ترک نمايد. لذا حال که اين دو ديدگاه باطل شد، حالت ديگري نمىماند مگر اين سخن که پيامبر اکرم(ص) به علي(ع) و اولاد وي وصيت نمود وصيتي عام شامل امور دين و دنيا همانگونه که قرآن، سنت و اجماع بيانگر آن است.489
در کتاب “كامل البهائي في السقيفة” نيز چنين آمده است: “هيچ رسولي نداريم که به کسي وصيت نکرده باشد همانگونه که خداوند فرمود: “وَ وَصَّى بِها إِبْراهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوبُ يا بَنِيَّ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى لَكُمُ الدِّينَ فَلا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ”490 پيامبر اکرم(ص) نيز فرمود: “هر که بميرد در حالي که وصيت نکرده باشد، به مرگ جاهليت مرده است” و اين چنين رواياتي دلالت بر تشويق بر وصيت ميکند لذا ناگزير حضرت بايد پيش از امت خويش به اين عمل مبادرت ورزد زيرا لفظ به صيغه عموم بيان شده است و خداوند فرمود: “أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ..”491 از سوي ديگر اجماع بر اين است که أبوبكر و عمر وصي رسول الله(ص) نبودند بلکه وصي ايشان امام علي(ع) بود که موافقان و مخالفان به اين مطلب شهادت ميدهند”492
گفتني است آيات “قالَ الَّذي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَني أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ..”493 نيز به نوعي گوياي معرفي وصي توسط حضرت سليمان(ع) است که اين امر با ظهور معجزهاي به دستان آصف بن برخيا صورت پذيرفت قطب راوندي(د 573ق) در خصوص اين فراز مينويسد: “خداوند متعال از آوردن تخت بلقيس، توسط آصف بن برخيا؛ وصى حضرت سليمان را خبر داده است. حضرت سليمان در اين موقع در بيت المقدس بود و آصف بن برخيا گفت: قبل از اينكه چشمت را بر هم زنى آن تخت را مىآورم. در يك چشم بهم زدن، هيچ زمانى متصور نيست. بين بيت المقدس و جايى كه تخت در آنجا قرار داشت [سبا] پانصد فرسخ، رفت و برگشت راه، فاصله بود. اگر سليمان خود اين كار را انجام مىداد، معجزه مىشد؛ ولى مىخواست وصى خود را بر اهل زمانش معرفى كند، پس وصى او اين كار را كرد. و اين قوىتر از نص است”494
اميرالمؤمنين(ع) نيز در نهج البلاغة ميفرمايد: “خداوند هرگز انسانها را بدون پيامبر، يا كتابى آسمانى، يا برهانى قاطع، يا راهى استوار، رها نساخته است، پيامبرانى كه با اندك بودن ياران، و فراوانى انكار كنندگان، هرگز در انجام وظيفه خود كوتاهى نكردند. بعضى از پيامبران، بشارت ظهور پيامبر آينده را دادند و برخى ديگر را پيامبران گذشته معرّفى كردند. بدين گونه قرنها پديد آمد، و روزگاران سپرى شد، پدران رفتند و فرزندان جاى آنها را گرفتند”495 آيه “وَ إِذْ قالَ عيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يا بَني إِسْرائيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ..”496 که بيانگر بشارت حضرت عيسي(ع) به پيامبر اکرم(ص) است يک نمونه از آيات قصص در تأييد مطلب مذکور است.
از سوي ديگر بىترديد انبياء الهي همگي حلقههاي متصل يک زنجيره را از حضرت آدم(ع) تا حضرت خاتم الأنبياء(ص) را تشکيل ميدهند و بىترديد به منظور تکميل اهداف هدايتي و تربيتي مردم ضروري است که به امر الهي پيامبر و يا وصي خويش را معرفي نمايند زيرا مردم از که از اراده الهي بر تعيين افراد آگاهي ندارند لذا معرفي وصي و به تعبير بهتر نص بر وصي امري ضروري در راستاي هدايت مردم بوده است.
بنابرين از مجموع اين آيات و مطالب مذکور ميتوان دريافت که اتصال وصايت امري ضروري در سيره انبياء الهي بوده و اينکه وصايت و معرفي وصي يکي از امور ضروري در ميان انبياء الهي بوده است و وصايت سنت الهي در ميان پيامبران است، سؤال اين است که پيامبر اکرم(ص) آيا وصايت کرد يا نه؟ و در صورت وصايت به چه کسي وصايت کرد؟ اگر ايشان وصايت نکرده که يکي از سنتهاي الهي در ميان انبياء به فراموشي رفته و اين امر يعني سرپيچي از دستور آيه “كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ إِنْ تَرَكَ خَيْراً الْوَصِيَّةُ لِلْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ”497 بنابراين پيامبر اکرم(ص) بىترديد وصي در امر دين و زعامت مسلمين وصي خويش را معرفي کرده است. از سوي ديگر دليلي بر وصايت بر ابوبکر، عمر بن خطاب و عثمان نيست. مؤيد اين مطلب برگزيدن ابوبکر در ماجراي سقيفه و نصب عمر بن خطاب به خلافت از سوي ابيبکر و شوراي شش نفره عثمان است. زيرا نحوه انتخاب هرسه آنها با يکديگر فرق ميکند که اين امر حاکي از عدم وصايت بر ايشان و فقدان نص درباره آنهاست. زيرا در صورت وجود نص حتما نص را ارائه ميكردند و مستمسكي و دليلي قويتر از نص نداشتند، از سوي ديگر افراد ديگري در مظان وصايت رسول اکرم(ص) به جز اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب(ع) مطرح نبوده است که نصوص متواترهاي در ميان شيعه و اهل سنت وجود دارد که وصايت حضرت و اولاد معصوم ايشان را نشان ميدهد.
3-1-3- علم و
