
شهر جسم که از چهار طبع متفاوت خاک، آب، باد و آتش ساخته شده، صفات حیوانی زشت و متفاوتی نیز از آن صادر میگردد:
ساخته خیمهها ز باد و تراب
لشکر او همه پر از شر وشور
میخها ز آتش و طناب ز آب…
دیو و دد بود و مرغ و وحش و ستور
( همان، 75-58)
سنایی در توصیف این شهر، برای آن سه فرمانروا برمیشمارد: روشنایی، آتش و تاریکی؛ این فرمانروایان را دو مرکب است، سپید و سیاه که همان روز وشب میباشند. اما فرمانروایان شهر را فکری جز سود خویش نیست و اسبان به جای سواری، سواران خود را میخورند:
عاملانش سه نار و نور و ظلم
عاملانش املنگار همه
بارگیرش دو اشهب وادهم
مرکبانش سوارخوار همه
(همان، 77-76)
سنایی شهری را توصیف میکند که ساکنان آن، مثل جانورانی درنده، یکدیگر را میجوند و نابود میکنند. حکیم، وارد این شهر میشود و توصیف هولناکی از این سرزمین میکند:
گلهی شیر و گور میدیدم
همه غمناکطبع و خرمدین
همه را حرص و کام آزردن
جوق دیو و ستور میدیدم
همه بسیارخوار و اندکبین
همه را فعل خوردن و خفتن
(همان،87-85)
در ادامه سنایی از نفس گویا یا نفس ناطقه نام میبرد که گاهی به او روی میآورد و درونش را روشن میکند و به سمت عالم علوی سوق میدهد و او را از دست صفات حیوانی نجات میبخشد:
زانکه حس از برای بالا را
آن زمانی که چهره بنمودی
زین همه جستنم رمان کردی
مستعد بود نفس گویا را
زین زمینم به جمله بربودی
از زمینم بر آسمان کردی
(همان، 94-92)
نفس ناطقه همانطوری که سهروردی در رسالهی هیاکلالنور خود بیان میدارد:« از جوهر ملکوت است و او را قوتهای تن و مشاغل از عالم خود بازداشته است. و هر گه که نفس قوی گردد به فضایل روحانی، و سلطان قوای بدنی ضعیف شود به سبب کم خوردن و کم خفتن، باشد که نفس خلاص یابد و به عالم قدس پیوندد و از ارواح قدس معرفتها حاصل کند.»(به نقل از پورنامداریان، 298:1383)
بنابراین نفس ناطقه یا روح انسانی که خود انشعابی از عقول عشرهی مدبر جهان و مولود عقل دهم یا عقل مستفاد است باید خود را از تنگنای روح حیوانی و نباتی برهاند و از راه شریعت وطریقت شرایط اتصال و وحدت با عقل مستفاد را در خود ایجاد کند تا بتواند موانع سفر در عالم صغیر(عالم درون) و عالم کبیر(عالم بیرون) را پشت سر بگذارد.
پیوستن نفس ناطقه آخرین حلقهی مراحل نزولی این سفر روحانی است که شکل میگیرد.
روح قبل از آنکه سفر صعودی خود را آغاز کند باید چراغی فراراه خود گیرد تا از چاههای خطرناکی که در پیش رو دارد نجات یابد؛ این چراغ همان پیر یا راهنماست و بدلیل اینکه این سفر، سفری است کاملا روحانی بنابراین راهنما نیز باید لطیفهای روحانی باشدکه سنایی از آن به عقل مستفاد یاد میکند.
4-1-2-2) ضرورت حضور پیر یا راهنما
در این قسمت از سفر که بیانگر ضرورت حضور پیر یا راهنماست، سنایی نشان میدهد که توانسته است شرایط اتصال نفس ناطقه یا عقل انسانی را با نفس عاقله یا عقل مستفاد برقرار کند و از راهنمایی او در ادامهی مسیر بهره جوید. او همعقیده با فیلسوفان مکتب اشراق، از عقل به عنوان پیری یاد میکند که قادر است سالک را تا مراحلی از راه هدایت کند.
عقل در تفکر اشراقی، انسان را از عالم ماده به عالم نور و وحدت و به عالیترین مراتب کمال میبرد. این عقل در سیرالعباد، نقش مرشدی راهبر را یافته است و شباهت عجیبی به پیری دارد که در رساله«حیبنیقظان» نمادی از عقل فعال است که صوفی زاهد را در وصول به حق یاری میکند.
«عقل مستفاد» پیری نورانی است که از زمان ومکان منزه است و میان ازل تا ابد گسترش یافته است. این پیر نورانی باید دست سالک را بگیرد تا مسافر راه را به تنهایی طی نکند و همانگونه که در معراج نیز جبرئیل نمیتوانست تا عرش اعلی پیامبر(ص) راهمراهی کند و ویرژیل(نماد عقل) نیز در مرحلهای از سفر دانته جای خود را به بئاتریس(نماد عشق) میداد، عقل نیز تا مراحلی قادر به هدایت سالک است؛ در سیرالعباد نیز در مرحلهای عقل با سالک یکی میگردد ودیگر از وجود عقل خبری نیست:
آن مکان بر دلم چو دشمن شد
در زمان من نماندم او من شد
(همان، 460)
بنابراین در اینجا نفس عاقله یا عقل مستفادکه به صورت پیری نورانی بر سالک ظاهر شده است، خود را فرزند«کاردار خدا» که اول نتیجهی قدم است میخواند که عقل اول یا عقل کل است و در معنی اخیر مجموع عقول و از جمله عقل فعال مورد نظر قرار میگیرد:
گفتم ای شمع اینچنین شبها
این چه فر و جمال و زیبایی است
گاه جویای پای چون تو شهست
بس گرانمایه وسبکباری
گفت من برترم ز گوهر وجای
اوست کاول نتیجهی قدم است
وی مسیحای اینچنین بتها
وین چه لطف و کمال و والایی است
چاه تیره چه جای چون تو مهست
تو که ای گوهر از کجا داری
پدرم هست کاردار خدای
آفتاب سپیدهی عدم است
(همان، 115-110)
این فرشتهی راهنما سپس دربارهی اصل آسمانی خود و اسارتش در جهان خاک و ماده به فرمان پدر از بهر مصلحتی سخن میگوید:
علت آن سرا و این فرش اوست
عرش او پایمال هر دون نیست
او همی بافد از برای شما
من بفرمان او بمانده زمن
از پی مصلحت نه از سر جهل
سبب استوی علیالعرش اوست
فرش او دستباف گردون نیست
در سرای فنا قبای بقا
در چنین تربت و هوای عفن
مانده در بند یک جهان نااهل
(همان، 120-116)
سرانجام از سالک دعوت میکند که برای آنکه خود و او را از غم مشتی بهیمه و دد رها سازد و از دام خاک رها گردد، شاخ او گیرد و پای او باشد و سالک میپذیرد و به همراهی او عزم سفر به عالم روحانی میکند:
هر دو کردیم سوی رفتن رای
او مرا چشم شد من او را پای
(همان،153)
سفری که پیشاپیش، پیر از سختی آن به سالک هشدار میدهد:
توشهی تو در این ره ناخوش
دست در دامن حکیمی زن
چون شترمرغ نیست جز آتش
پای بر قوت بهیمی زن
(همان، 144-143)
4-1-2-3) موانع صعودی سفر
سفر در معیت پیر آغاز میگردد. سالک یا همان مسافر راه حق باید از موانع عالم صغیر و کبیر عبور کند.او باید با پای همت خویش به سفر در قوس صعودی دایرهی حیات بپردازد تا بتواند به اصل و سرمنشا خویش بازگردد؛ او باید در آغاز از چنبرهی خود رهایی یابد وسپس به سیر در عالم افلاک بپردازد:
4-1-2-3-1) گذار از موانع برزخی عالم صغیر(عالم درون)
اولین مرحله از آزمون دشوار نفس سالک به همراهی پیر از جسم حیوانی و به تبع آن عناصر و طبایع و نتایج مربوط به آن آغاز میگردد که در واقع همان شروع سیر در عالم صغیر میباشد:
4-1-2-3-1-1) جوهر خاک و صفات آن
سنایی در این سفر از پایینترین عنصر جسم حیوانی یعنی خاک آغاز میکند و آن را خاکدانی با هوای ناخوش توصیف میکند که دارای طبعی سرد وخشک است و از این طبع سرد و خشک صفات رذیلهی بیشماری صادر میگردد که مهمترینشان حرص و آز است و سنایی آنها را در صورت مثالی و برزخی گرگ و خوک و گربه و موش دیدار میکند:
خاکدانی هوای او ناخوش
گرگ دیدم فتاده در تک وپوی
گه دد و دیو و سگ سوار شدی
خوک دیدم بدان رمه سالار
نیمی از آب و نیمی از آتش…
همه آهندل وخماهن روی…
گاه گزدم طبیب مار شدی
عقل او اندک و خورش بسیار
(همان، 161-155)
در ادامه سنایی صفات رذیلهی دیگری که از این عنصر خاک، خارج میشود را برمیشمارد که با یاری پیر از سد آنها عبور میکند:
او در آغاز با صفت حسد مواجه میشود و آن را به شکل افعی سهمگینی میبیند که دارای یک سر، هفت چهره وچهار دهان است:
افعیی دیدم اندر آن معدن
یک سر و هفت روی و چار دهن
مدرس رضوی در توضیح این بیت میگوید: « یعنی حسد که چون افعی است که عاقبت حسود را هلاک میکند. و او را یک سر است یعنی که یک اصل است، و آن حرص است. و هفتروی، و آن هفت فلک است و چهار دهن یعنی چهار طبع.افلاک را و طباع را سر و روی از جهت آن گفت که حسد همت خبیثهی حسود را بر دیگران گمارد. وهمگی خود را بدیشان دهد. لاجرم همت خبیثهی او ازهمهی افلاک و طبایع درگذرد، چنانکه افلاک وطبایع درآن حال مسخر همت وی شوند، تا او آنکس را که محسود وی بود هلاک کند، و چشم بد هم ازتاثیر همت خبیثهی مردمست. و از اینجا بود که رسول(ص) گفت:« کاد الحسدان یغلب القدر»یعنی نزدیک است که حسد بر قضا وقدر غلبه کند.» (مدرس رضوی، 297:1360 (
سنایی حسد را که منشا آن را حرص میداند همچون ملکالموت میداند که کار آن گرفتن جانها و نفوس است زیرا حسد« آتشی در نهاد حسود پدید آورد و به تدریج میسوزاند تا از آن سوز بیماری پدید آید و از آن بیماری مرگ.»(همان، 298)
گفتم ای خواجه کیست این افعی
گفت این نیم کار بویحیی
( همان، 172)
که مراد از بویحیی ملکالموت است.
سنایی از این توصیفات دچار ترس میشود، اما عقل مستفاد او را آرام میکند و میگوید که تنها نور عقل و معرفت است که نیروی این افعی را از او میگیرد:
بردی این افعی از تو بهرهی خویش
که یکی نور من برو صد اوست
لیک چون با منی از او مندیش
نظر من درو زمرد اوست
( همان، 178-177)
بعد از رهایی از چنگال حسد، سنایی به وادی دیگری که دیوهای کینه در آن قرار دارند میرسد؛ دیوهایی که چشم بر گردن و زبان در دل دارند:
چون از این کلبه رخ بره دادیم
دیو دیدیم بسی در آن منزل
بیکی وادی اندر افتادیم
چشم بر گردن و زبان در دل
( همان، 182-181)
مدرس رضوی در شرح اینکه دیو کینه اینگونه مجسم میشود میگوید:« دیو کینه در دل منطبع بود، و پیوسته به زبان دل دشنام آن کس میدهد که با وی کینه دارد.وچشم بر گردن اشارت است به آنکه، گردن از آنکس میپیچاند و روی از وی میگرداند از کمال کینه»(مدرس رضوی،300:1360) افعال این دیوان کینهتوز از درون به سان تیغ و از برون به سان سپر است:
با همه فعلشان ز بدگهری
از درون تیغی ازبرون سپری
( همان،185)
سنایی از این مرحله نیز میگذرد و به دشت سنگلاخ دیگری در برابر خود میرسد؛ سنگلاخ طمع.
دودی غلیظ وسیال دشت را پوشانده است و جاندارانی وحشی، چون ماغان سیاه در لابهلای بخار انبوه ابرهای متراکم، در میان دود تکان میخورند و در حالیکه سرگردانند، میجنبند و ترس بر دلها میریزند. سرآنها تنها یک چشم است وتنشان از دست ساخته شده است. چشم ها همه از خشم مدهوش و از طمع کسب روزی درخشان شده است. رمههایی وحشتانگیز که شاعر، تن بسان نی نازک میکند تا از میان پشتههای این جنبندگان موذی، با تنی درمانده و مویی ژولیده به سلامت بگذرد؛ در حالیکه با شگفتی از راهنما و همسفر خود میپرسد:
پیش از آن کان طریق ببریدم
گفتم این خطه را که پرخطرست
زان جوانبخت پیر پرسیدم
هست خصمی بلند؟گفتا:هست
